💭 دعای فوق زیبای حضرتعلی(ع):
{اللهم اجعل نفسی اول کریمه تنتزعها من کرائمی ..}
خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگیم، جانم اولین چیزی باشد که از من میگیری.
••••💌✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بسیج یک فرهنگ و یک گفتمان است.
🗣مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
•••🇮🇷❤️
#هفته_بسیج
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
4_5893399436029070053.mp3
2.53M
بعد از این صوت،
دلم خواست مثلِ بچهای که مامانشو وسط بازار گُم کرده بعد یهو پیداش میکنه و میپره تو بغلش؛ همین جوری بپرم تو بغلِ خدا :)♥️
+ گوش کنید و کِیف کنید
@chand_metri_khoda
"خادمین سرزمین ملائک"
2⃣1⃣قسمت دوازدهم: رفیق من می شوی؟ ... هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خود
3⃣1⃣قسمت سیزدهم: حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... ۱۰ دقیقه بعد ... ۲۰ دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
📿نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
#نسل_سوخته
به قلم شهید✍🏻 #سید_طـاها_ایمــانی
🗣میرزا اسماعیل دولابی:
آهنگرها یک گیره دارند و وقتی میخواهند روی یک تکه کار کنند، آنرا در گیره میگذارند؛
خدا هم همینطور است؛
اگر بخواهد روی کسی کار بکند، او را در گیره مشکلات میگذارد و بعد روی او کار میکند؛
گرفتاریها، نشانهی عشق خداوند است.
•|💌❤️|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یه روز هم میاد که خدا
بغلت میکنه و میگه،
مگه نگفتم: ﴿فَاِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا﴾💛
•|💌✨|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
رزمنده ها خیلی "شهیدهمت" رو دوست داشتند.
حاجی اومده بود برا سرکشی؛که بچه ها از شدت علاقه ریختند سرش .
یهو شنیدم که شهید همت گفت:
"بی انصاف ها انگشتم رو شکستید !"
اما هیچ کس توجه نکرد.دو روز بعد دیدیم
حاجی انگشتش رو گچ گرفته.
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
•|💌🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🌻 امام رضا عليه السلام 🌻
اولين عملى كه از انسان مورد محاسبه
و بررسى قرار مى گیرد نماز است، چنانچه
صحیح و مقبول واقع شود، بقیه اعمال
و عبادات نیز قبول مى گردد وگرنه مردود
خواهد شد.
📚 مستدرک الوسائل ج۳ ،ص۲۵
•|🌱🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
گزیده سخنان حضرت آقا(مدظلهالعالی)✨
•|💌❤️|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 "سلسله جلسات آخرینمرحلهانتظار"
💌جلسه پنجم:خوبیهای آخرالزمان
📌توصیف پیامبر(ص) از برادران خود در آخرالزمان
📌خوبهای آخرالزمان؛ بهترینهای امت
📌بررسی علت ساده بودن فتنهها در صدر اسلام
📌نتیجه مثبت وجود دشمن مشترک خارجی
📌آشکار بودن فتنه داخلی
📌دشمن مشترک خارجی، نشانه راه باطل
📌دشمن مشترک خارجی از چه کسی حمایت میکند؟
🎼 #صوت مربوط به این تصویر؛
درکانال قرارخواهدگرفت.✨
••••🎧
#آقای_پناهیان
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
صفحه #خادمین_شهدا در روبیکا
https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
تکلیف چشم های مرا ازهمان نخست
از روی اشک حضرت #زینب نوشته اند❤️
•|🎊🎉|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
[میدونۍاینآدمحسابیاچقدرمیرن
استغفارمیکنن؟
میگنکہ:خدایانتونستملذتببرماززندگیم،
خیلۍحالمبده،مریضشدم،اخلاقمبدشده،
عاشقنشدم،کثیفشدهروحم،دیگہلذتنمیبرم
ازچیزۍخودموگشنہگداۍلذتهاۍکمو کوچیککردم ..
درستمکندیگہخدایابزاردوروزموندهزندگیمو لذتببرم ..
بگوچۍمیخواۍازخداانقدقیافہسطحبالانگیر
"بگولذتتومیخوای"
🗣 استاد پناهیان
•|💌❤️|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
4_458144204413993054.mp3
6.53M
💭آخرین مرحله انتظار
🎧شنیدن این صوت رو به هیچ وجه ازدست ندین✨
جلسه پنجم🍃
•|💌|•
#استادپناهیان
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🕊شهید سید مرتضی آوینے:
برای تحصیل رضای خدا یك روز باید
راه رفت، روز دیگر باید جنگید،
و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد.
برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این
نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد...
•|🇮🇷💚|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
اومد گفت:
میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون، بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد، نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه، بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟ برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان (عج) رو ندیده، دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم، گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم.
🕊"ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ"
•|🌱🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ🍃
ای خدایـی که گره
هر سختی به دست تو باز میشود..
#صحیفه_سجادیه🌱
•|💌❤️|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سلام بر شُهدایـے کھ بینشان رفتند ..
برایِ عاشق زهـراۜ مزار بـےمعناست :)♥️
•|🌱🕊|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
صفحه #خادمین_شهدا در روبیکا
https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
⚠️ #تلنگر
دکمهی پیراهنی
که با دستخودتبستی
چه بسا با دست غسّال باز بشه...💔
•|🍃✨|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
روزِحسابکتابڪہبرسھ..
بعضےازگُناهاټروکہبهتنِشوڹمیدڹ،
مےبینےبراشوڹاستغفارنڪردۍ،
اصݪاًیادٺنبوده !
امّازیرِهࢪگُناهټیہاستغفارنوشتہشده..
اونجاسٺکہتازهمیفهمۍ
یکۍبہجاټتوبهڪرده....
یکےڪہحواسشبھټبوده..؟
یہپدردݪسوز..
یکےمثلِمهدے"عج":)
•|💔✨|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ایکاش رقص ِقلـم میتوانست تفسیر کند ، کبوتران ِ سبکبــٰالــی راکه
عاشقــٰانه پَرواز کردند
وستارگانی شدند در دل ِسیــٰاهِ شب✨
•|🌱🕊|•
#هرچهخاکیتر_عزتبیشتر
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هروقتیفکرکردیازهمهچیزخستهشدی؛
ازاتاقت برو بیرون
بشین روبروی "پدرومادرت"
نفس کشیدن شونو نگاه کن!
همون #امیدت میشه✨❤️
•|💌🌱|•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
✨وَ كَمْ مِنْ حَاسِدٍ قَدْ شَرِقَ بِي بِغُصَّتِهِ ، وَ شَجِيَ مِنِّي بِغَيْظِهِ ، وَ سَلَقَنِي بِحَدِّ لِسَانِهِ ، وَ وَحَرَنِي بِقَرْفِ عُيُوبِهِ ، وَ جَعَلَ عِرْضِي غَرَضاً لِمَرَامِيهِ ، وَ قَلَّدَنِي خِلَالًا لَمْ تَزَلْ فِيهِ ، وَ وَحَرَنِي بِكَيْدِهِ ، وَ قَصَدَنِي بِمَكِيدَتِهِ.
💭 و چه بسیار حسودی که به خاطر من اندوه و غصّه گلوگیرش شد و شدّت خشمش نسبت به من در گلویش پیچید و با نیش زبان مرا آزار داد و به عیوب خودش به من طعنه زد و آبرویم را نشانۀ تیرهای حسدش قرار داد و صفات ناپسندی که در وجود خودش بود، به گردن من انداخت؛ و با حیلهاش مرا دچار شدّت خشم کرد و با نیرنگش آهنگ من نمود.
•|💌❤️|•
#صحیفه_سجادیه
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🔸 مقام #خادم به جايي مي رسد كه منا #اهل_البيت مي شود
#اطلاعیه_مهم
💠 6 روز تا شروع #ثبت_نام سراسری #خادمی_افتخاری_شهدا (ویژه #داوطلبان_جدید)
#برادران و #خواهران
15 لغایت 22 آذرماه 1401
ثبت نام فقط از طریق آدرس:
khademin.koolebar.ir
💠 در صورت داشتن سوال به آی دی @shahidanekhodaiy110 در پیام رسان ایتا و یا سروش پیام دهید و از تماس با شماره های کمیته های استانی خودداری فرمایید.
🔰 صاحب تصویر:
#خادم_الشهدا #شهید #مدافع_حرم هادی ذوالفقاری
#راهیان_نور
#خادم_الشهدا
#منا_اهل_البیت
#خادم_مثل_قاسم
🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademinekoolebar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣1⃣قسمت سیزدهم: حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری
4⃣1⃣قسمتچهاردهم: والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
💭 پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود. فقط ۵ سال تا ۱۸ سالگی من ...
5⃣1⃣قسمت پانزدهم:هادی های خدا
- خداوند می فرمایند: بنده من تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام اما طرف تا ۲ تا کار خیر می کنه و ۲ قدم حرکت می کنهمیگه کو خدا؟ چرا من نمی بینمش؟
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود وجایی رفت...
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣1⃣قسمت سیزدهم: حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری
حالا بعضی ها تا ۲ قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه ۴ ساله من ...
#نسل_سوخته
به قلم شهید✍🏻 #سید_طـاها_ایمــانی