•| #برشی_از_کتاب |•
•| #مربع_های_قرمز |•📕
🖋این همه ترکش ریز و درشت چه طور راهشان را از بین ما باز کرده بودند؟ یک بند انگشت خاک روی سر و صورتمان نشسته بود.فکر کردم شهادت لبخند زد و از یک قدمی ام گذشت تا بفهمم شهادت حساب و کتاب دارد. در آن اعزام و اتفاق هایش هیچ چیز مثل آن روز پای ارتفاعات لری حالم را زیر و رو نکرد. هنوز هم با یادآوری خاطره آن دو نوجوان گردان سیدالشهدا بغض می کنم. دلم می خواست داد بزنم. صورت کم مو و بچگانه شان دلم را چزاند. پشت تخته سنگ, دست گردن هم انداخته بودند بلکه گرم شوند. همه تنم تلخ شد. دایره خون روی زمین, زیر سینه شان لخته شده بود. بچه ها نمی توانستند بدن های لاغر و یخ زده شان را از هم جدا کنند. آقای احمدلونگاهشان می کرد و لب هایش روی هم می لرزید. چند نفر با احتیاط روی قاطر گذاشتندشان تا طناب پیچشان کنند. در دل کوهستان, پای ارتفاعات لری وسیله دیگری برای عقب بردنشان نبود. برای شناسایی آمده بودیم که در مسیراین دو نوجوان سر راهمان را گرفتند.با صورت های بی روح و یخ زده. شب پیش که منطقه در آتش می سوخت اینجا تیر خورده بودند. پشت تخته سنگی در انتظار رسیدن نیروهای امداد به همدیگر پناه برده بودند. نیروها مشغول بستن تن یخ زده بچه ها روی قاطر بودند که آقا مهدی با موتور رسید. صورتش از سرما سرخ شده بود. بدن یخ زده بچه ها را که دیدبغض در گلویش گره خورد.هیچ حرفی نزد. سرش را پایین انداخت. کنار رود نشست. لرزه ای در شانه هایش افتاد و هق هق گریه اش بلند شد. یکی یکی بغض مان می ترکید. سید مهدی من را روی زمین خواباند. تا تنم به خاک رسید، چشم هایم دوباره بسته شد. فقط گرمی بوسه اش را روی پیشانی ام حس کردم. دوید و از من دور شد. صداهای دور و برم کم رنگ می شد. در خلسه سنگینی فرو رفتم. نفهمیدم چقدر در آن حالت بودم که سرفه ای پرخون خیزاند و خواباندم...
•••🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar