"خادمین سرزمین ملائک"
7⃣5⃣قسمت پنجاه وهفتم: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید
8⃣5⃣قسمت پنجاه وهشتم: کنکور
حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
ـ با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ...
سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... ۶ انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
#نسل_سوخته
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣5⃣قسمت پنجاه وهشتم: کنکور حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" .
9⃣5⃣قسمت پنجاه ونهم: بزرگی خالق
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ...
ته دلم می خندیدم و می گفتم ...
ـ بشورید ... ۱۸سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ...
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ...
ـ مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ...
گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...
جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
ـ نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ...
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...
ـ ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ...
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم ...
ـ بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...
#نسل_سوخته
•~•♥️
زمینحقیربودبرایداشتنت
آسمانبهتوبیشترمیآمد
#شهیدانه
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
منظورازرفاقــتبہهمرسیدننیسـت..!
باهمبـهخــــــدارسیدنـهٔ👀،
اینجـوریِكمـیگـنالـرفیـقثـمالطـریـق🖐🏻!
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
43.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬دیدن این کلیپ خالی از لطف نیست🌸
.
چندروزی آسمان نزدیک است....❤️
•••
#لیله_الرغائب #ماه_رجب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
🎬دیدن این کلیپ خالی از لطف نیست🌸 . چندروزی آسمان نزدیک است....❤️ ••• #لیله_الرغائب #ماه_رجب #کمیت
رغائب جمع رغیبھ است؛ شبۍ کھ در
آن عطاها و مواهبِـ فراوان بهدست مۍآید.
لیله الرغائبـ شبۍ است کھ میل بھ عبادت
در آن بسیار است و خداوند عنایتـِ خاصۍ
بھ بندگان خود دارد و خوب است بخواهیم
هر آنچھ بندگانِ صالح بھ آن رغبت دارند
بھ ما هم عنایت کنند.
• • استاد فاطمـےنیا
•🌿🌸•
#لیله_الرغائب #ماه_رجب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بزرگترین جلوه ایشان ولادت در روز لیله الرغائب سال ۶۵ و شهادت صبح لیله الرغائب سال ۱۳۹۵ است. محمد حسین به عنوان جان پناه ۴۰۰نفر از نیروهای فاطمیون و هفتاد رزمنده سمنانی در منطقه ماند تا همه از محاصره خارج شوند و سپس خود در حال خروج از منطقه در بیست و نهم فروردین ۹۵در جنوب شرق شهر حلب (خناصر) بر اثر اصابت گلوله مستقیم توپ به ناحیه گردن، دست راست و چپ و پهلوی چپ به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) شهرستان سمنان آرام گرفت.
••••🌱🕊
#شهید_محمدحسین_حمزه #لیله_الرغائب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
🎬دیدن این کلیپ خالی از لطف نیست🌸 . چندروزی آسمان نزدیک است....❤️ ••• #لیله_الرغائب #ماه_رجب #کمیت
💌پیامبر اكرم(ص)فرمود:
هر كس یك روز از ماه رجب را روزه بگیرد، مستوجب خشنودی خدا می شود و
غضب الهی از او دور می گردد و
دری از درهای جهنم بر روی او بسته می شود.
•✨🌱•
#لیله_الرغائب #ماه_رجب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ذُنوبُنَا بَینَ یَدَیڪَ...
خدایا،تو همـه را دیدهاے،
از تو طلب آمـرزش میکنیم...🤲🏻
•🌸✨•
#ماه_رجـب #لیله_الرغائب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#میرزا_اسماعیل_دولابی :
بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد کسی را در مراتب #بندگی زود بالا ببرد، به همیـن خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم میبنـدد و او را در سختی قرار میدهد.
خود ما نمیدانیـم ڪه آیا ما در سختی ها بهتـر خداوند را بندگی میکنیـم یا در خوشیهایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشتـه اند.
•🌿🌸•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
من کربلا ...ندیدم
من بین الحرمین ...ندیدم
ولی ز عراق بوی سیب می آید...💔
••••🕊
#لیله_الرغائب #شب_زیارتی
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
کاش امشب اینطوری دعاکنیم:)
خدایا
یه وقت نشه
مادوباره فقط شنونده خداحافظی های
سفرهای #راهیان و #کربلا باشیم....💔
•••🕊
#لیله_الرغائب
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
با صفا بودند و با اخلاص در دنیایشــان
ذکر شیرین شهادت بود بر لبهایشــان
آرزوی پر کشیدن با شهادت داشتنــد
دست از دنیای ما بیچارگان برداشتنــد
#لیله_الرغائب✨
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکه دارد ارزوی وصل جانان میرسد
بر ضریح استجابت دست، آسان میرسد
در چنین بزمی که هر دل بی گمان حاجت رواست
جز ظهورت حاجتی را خواستن بیشک خطاست
•••💚🌱
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بازهم برای درآغوش کشیدنت آمدم...
23سال است پیدایت نکردم..! نمی دانم شایدهم من دراین
روزمرگی گم شده ام..!
23سال است چشم های ب ا ب ا ندیده ام روی هم نمی رود..!
23سال است یعقوب دلم درانتظارپیراهن است..
23سال است که...........
23سال است که چشمان مادربه درخشک شدتاشایدخبری.......افسوس!
سال های سال است که مرامی فرستدفکــــه وخودش خانه راآماده می کند
برای آمدنت..!
هرسال توراازمن طلب می کندوهربارجای خالی پوتین هایت را
سرمه چشمانش..............
بازهم فکــــه....!
همان جایی که باهرجای دیگردنیاتفاوت دارد..!
خاک ندارد، تاچشم کارمی کندپراست ازرمل های داغ وسوزان!
خارندارد، پراست ازسیم خاردارهای وحشی!
سوغات ندارد،پراست ازپلاک های سوراخ شده حلبی برسینه وقمقمه هایی
که تاچشم کارمی کندپرازرمل است ورمل..!
درد.........آه....!درددارد،غم دارد،نگاههای منتظربچه هارادارد..!
پهلوی شکسته فاطمه رادارد!
اینجاهمه چیزداردوندارد...!
اینجافکـــــه است.....
اذن دخولش تشنگی ست وشرط ورودآن دلتنگی ست..
شرط ورودآن23سال چشم انتظاری ست...!
اینجافکـــــه است....
سرزمین پدرهای دختران وپسران باباندیده امروز..!
اینجافکـــــه است...
سرزمین پدری مان!
اینجافکـــــه است...
سرزمین همسران زنان صبورامروز...!
اینجافکـــــه است..!
بگو...!
ازفکـــه حرف بزن..!
ازسرزمینی که شبیه جایی نیست!
فکــــه تنهافکـــه است برای عاشقانش..!
فکــــه..!
بگوازدردهایی که درسینه داری! بگوازداغ هایی که بردل داری!بگوازلاله های
والفجریک! بگوازقلبی که تکه تکه شدوحرفی نزد..!
فکـــه...! بیشتربگو..!
@khadem_koolehbar
••از شهدا یاد گرفتیم:
از ابراهیم هادی،پهلوانی را...
از حاج همت،اخلاص را...
از باکری ها،گمنامی را...
از علی خلیلی،امر به معروف را...
از مجید بقایی،فداکاری را...
از حاجی برونسی،توسل را...
از مهدی زین الدین،سادگی را...
از حسين همدانى،جوانمردى و اخلاق را...
از حاج قاسم سلیمانی،ولایت مداری را...
بااین همه نمیدانم چرا،موقع عمل که میرسد
شرمنده ایم..!💔
••••🌱🕊
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#شهید_بهشتی
پیرماگفت:
اےمسلمانان…بیگماندرمیانخلقخدا
معنیعشقغیرخدمتنیست(:!
-نامشانآبرویتاریخاست✌️🏼'
•••✨🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
هر طرف که مینگری شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه میکنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد!
•••🍃🕊
#شهادت #شهدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
هرکه دارد ارزوی وصل جانان میرسد بر ضریح استجابت دست، آسان میرسد در چنین بزمی که هر دل بی گمان حاج
چہشَوَدگَرتوبیائےوبَریغَمزِدِلِما
ڪهبههَرخَستہدَوائےوبههَربَستہڪِليدے❤️
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
•••🍃🌸
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
AUD-20210505-WA0003.mp3
15.53M
#روایتگری
🔊تپههایی که سالهاست
درسکوتی عمیق به سرمیبرند.....👇🏻
🕊حسینبرهانی.....💔
🎧گوشکنیدوباشهدانجواکنید.....🎧
•••♥️
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar