🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_شصت_نهم
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا ،همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد .ساعت ۱۱صبح بود .هوا ابری بود و سوز شدید هوا،خبر از بارش زود هنگام برف می داد .
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد .
هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا ،سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود ،تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد .
مقابل در کلیسا ،دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتو های مشکی و روسری های بافته شده از کاموایی کلفت .هر دو باهم سلام کردند .
کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آن که در را باز کند ،به زن ها نگاه کرد و گفت:«برای دعا که نیامده آید این وقت صبح ؟»
یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت :«ما برای اعتراف آمده ایم پدر .»
کشیش در را باز کرد ،کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد ،گفت:«خدا رحم کند دخترانم !
این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید ؟»
بعد لبخند زد ،در را باز کرد وگفت :«بیایید داخل دخترانم»
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.......
🌹@khadem_mayamey🌹