🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_هفتاد
کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت ،دکمه های پالتویش را باز کرد ،اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد،خیره به محراب نگاه کرد؛همه چیز به هم ریخته بود .تریبون سخنرانی واژگون و چهار جا شمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود.کشیش و زن ها با دیدن محرابی که تخریب شده بود ،صلیب کشیدند.
کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد .زن ها در حالی که با وحشت به اطراف خود نگاه می کردند ،کنار کشیش ایستادند .کشیش رو به آنها گفت :«لطفا به چیزی دست نزنید .»
وبا گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود .دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود . هر دو کشوی میزش باز بودند.اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود .با این که یقین داشت دو هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به سرقت رفته است ، باز دست برد داخل کشوی خالی ؛دلار ها در جای خود نبودند .
کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است .دستش را روی میز تکیه داد .سرقت دو هزار دلاری ،در مقابل کتابی که به دست آورده بود ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد .او چاره ای نداشت جز این که به پلیس زنگ بزند .هرچند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس ،مساله ی کتاب نیز به خطر بیفتد .
وقتی به پلیس زنگ زد ،نای ایستادن نداشت .روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم سابقه ترین سرقتی که ممکن بود بیفتد فکر کرد ؛معمولا سرقت از کلیسا هایی انجام می شد که دارای عتیقه جات گران بودند نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود .
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد........
🌹@khadem_mayamey🌹