🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺
🌼🌼
🌺
#رمان_قدیس
#قسمت_هفتاد_دو
کشیش با دست ، در پشتی را نشان داد و گفت :«قفل آن در شکسته شده است .»
ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت :«سرکار دنیس!لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید .بعد بیاید به دفتر کار جناب کشیش .»
کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمیتوانست به محراب نگاه کند؛بی حرمتی بزرگی که نسبت به ساحت مقدس کلیسا شده بود او را آزار می داد.
ستوان با دیدن دفتر به هم ریخته کشیش پرسید: «آیا شما همیشه در دفتر کارتان مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟»
کشیش روی یکی از صندلی ها نشست،گفت:«نه! من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم. این دو هزار دلار،پول یک مرد توجیه بود که قرار بود بیاید و آن را از من بگیرد.»
ستوان به کشیش خیره شد و گفت: «یک مرد تاجیک؟آیا او می دانست شما دو هزار دلار را در دفتر کارتان نگه می دارید؟»
کشیش که اصلاً حوصله سین جیم های پلیس را نداشت،بی حوصله جواب داد: «خیر! او چیزی نمی دانست. قرارمان دو روز پیش بود،اما نمیدانم چرا نیامد.»
در سوالات ستوان،بوی سوءظن به مشام کشیش رسید:
_ببخشید پدر! آیا شما با این مرد تاجیک،قصد معامله چیزی را داشتید؟
کشیش فکر کرد ای کاش نامی از مرد تاجیک نمیآورد که ذهن ستوان را به سمت معامله کتاب که در روسیه امری غیرقانونی بود نمی کشاند.
🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد.......
🌹@khadem_mayamey🌹