هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانلود کنید و به دوستان خود ارسال کنید💔👆👆
#شهید_علی_خاوری
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
در منطقهی مرزی مستقر بودیم و من هم به عنوان نیروی بسیجی داوطلبانه رفته بودم. خبر رسید بهخاطر افزایش قیمت بنزین، در برخی از شهرها اغتشاشاتی انجام شده است. علیآقا آمد سراغ من و با تشر گفت: "شما چرا شهر رو رها کردید؟ ما اینجا هستیم و شهر رو به شما سپردیم". خیلی نگران بود، چون در ملایر پرچم ایران را آتش زده بوند و در تویسرکان هم چند نفر کشته شده بودند.
در اوج فتنه و اغتشاشات 1401 بود که متاسفانه با طراحی دشمن، تیغ تیز حملات به سمت ولایت بود و توهینهای زیادی به مقام معظم رهبری میشد؛ ارادت عجیب علیآقا بر ولایت بر هیچکس پوشیده نبود و وقتی این فضا را میدیدم خیلی غصه میخوردم. در ذهنم خاطرات علی مرور میشد، علی جان کجایی که ببینی چهقدر ما کوتاهی کردیم که اینقدر به ولایت توهین شد. همانروزها بود که در عالم رویا علی را دیدم، مثل همیشه قبراق و آماده بود. گفتم: "علی جان کجایی، دلمون برات تنگ شده". گفت: "میبینی که من هنوز دارم میجنگم، اینجا هنوز جنگ تمام نشده". به او گفتم: "آن طرف چه خبره؟". علی گفت: "جام خیلی خوبه". این خواب نوید خوبی برای من داشت، آن هم این بود که اینبار هم دشمن شکست خواهد خورد. میداندار مبارزه با فتنهگرها، شهدا بودند و شهدا اینبار هم برای دفاع از ولایت به میدان آمده بودند؛ خیلی زود بساط فتنهی 1401 هم به برکت دعای حضرت ولیعصر (عج) و خون شهدا برچیده شد.
اعزام. دیگه حق ندارید تو خانه روضه بگیرید (خانواده)
سال 1394 اوج جنگ در سوریه بود و هرروز اخبار ناگواری از جنگ سوریه در رسانه پخش میشد. یک روز نزدیک اذان مغرب، علی با خوشحالی وارد منزل شد و ما مشغول پاک کردن سبزی بودیم. علی با شور و هیجان خاصی گفت: "مامان اگر خدا بخواد انشاءالله میخوام برم سوریه". همهی ما شوکه شدیم و دست از کار کشیدیم. من گفتم: "امکان نداره، مگه میشه نیروی بسیجی اعزام کنند؟". گفت: "حالا میبینید، قضیه کاملاً جدیه". من بیاختیار بغض کردم و گریهام گرفت، گفتم: "آخه اینهمه نیرو، چرا فقط شماها باید برید؟". سوالم خیلی برای علی سنگین بود، گفت: "یک عمره که برای این روزها خودم رو آماده کردم، چرا من نباشم". مامان برای اینکه اول به خودش بعد به ما دلداری بده گفت: "انشاءلله که چیزی نیست، یک هفته میره دوره و برمیگرده". چند روزی در خانه علی مدام حرف رفتن میزد و ما نگران رفتن علی بودیم.
بالاخره بعد از یک هفته علی با یک ساک خیلی بزرگ وارد خانه شد که تمام تجهیزات نظامی داخلش بود. مامان خیلی خیلی علی را دوست داشت و زیاد مایل نبود که علی برود. گفت: "علی قوت قلب ما فقط تویی؛ تک پسر خانواده هستی، چهطوری من راضی بشم شما بری تو دل آتش؟ رفتنی که بازگشتش خیلی سخته". علی گفت: "مامان جان یک شرط داره که من نرم، قبول میکنی؟". خانهی ما سالها بود که مراسم روضه برپا میشد و حداقل هر ماه چند برنامهی توسل و روضه داشتیم و بابا در مناسبتهای مختلف نذری میداد. علی خیلی جدی گفت: "مامان شرط من اینه که دیگه شما حق ندارید تو خونه روضه بگیرید، نذری بدید و از این فعالیتها بکنید. اینطوری فایده نداره، دیگه حق ندارید اسم خانم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) رو تو خونه بیارید و حتی حق ندارید تو روضهها گریه کنید. شما وقتی حاضر نیستی از پسرت در راه اهلبیت (ع) بگذری چهطوری میخوای از اهلبیت (ع) دم بزنی؟ اینطوری میشی عالم بیعمل! اهلبیت (ع) فقط برای زمان نذر و نیاز که نیستند، الان وقت یاری کردنه و اگر ما غافل باشیم مثل کوفیان خواهیم شد که سر امامشان بر نیزه رفت. وقتی برای اهلبیت (ع) از مال مایه میذاریم باید از جان هم مایه بذاریم. اونوقت ارزش پیدا می کنه، قرار نیست فقط محرم بیایم قیمه بخوریم و بریم سراغ زندگیهامون".
حرفهای علی همهی ما را شوکه کرد؛ مامان به گوشهای زل زده بود، چیزی نمیگفت و آرامآرام اشک میریخت. سکوت سنگینی حاکم بود و همهی ما منتظر مادر بودیم. علی همهی حرفهایش را زده بود و مادر با بغض خاصی گفت: "علی جانم برو به سلامت، انشاءلله بیبی (ع) حضرت زینب پشت و پنهات باشد، ما عمری افتخارمون نوکری این خانواده است". علی آمد صورت مامان را بوسید و گفت: "به خدا مامان اگر اجازه نمیدادی من نمیرفتم اما الان پیش خانم حضرت زینب (س) روسفید شدی". حرف حساب علی جوابی نداشت، اما ما هم مادر و خواهر بودیم و باید نگران رفتن علی میشدیم. این مسیری بود که علی و ما کاملاً آگاهانه در آن قدم گذاشته بودیم و خیلی زود فضای خانه عوض شد. همه علی را برای رفتن به این مسیر عشق بدرقه میکردیم. هروقت کارش گیر میکرد اول میرفت مزار شهدای گمنام، این دفعه رضایت مادر را که گرفت با هم رفتیم مزار شهدا و یادم هست که همیشه در گلزار شهدا دو رکعت نماز و زیارتنامهی حضرت زهرا (سلام الله) را میخواند.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
حسابی از شهدا تشکر کرد که توفیق نوکری حضرت زینب (س) را به او دادهاند و خیلی خوشحال بود. من بیاختیار از تمام حرکاتش عکس میگرفتم و علی هم دیگر روی زمین نبود.
یکی دو روز بعد دم غروب، علی با عجله آمد خانه با خوشحالی گفت: "بیایید ساک من رو ببندید". گذشت و با گریه از زیر قرآن راهیاش کردیم. مامان گفت: "علی جان، تو جگرگوشهی من هستی، حالا که داری میری قول بده که برگردی، عصای ما باشی". علی گفت: "باشه مامان جان، این دفعه رو قول میدم برگردم". چند صفحه کاغذ که با چسب چسبانده بود را به من داد و گفت: "اینها پیشت امانت بمونه، هر وقت خبر شهادت من آمد بازش کن". با دیدن کاغذ وصیتنامه و حرف علی تمام بدنم یخ کرد! واقعاً علی داشت میرفت و ما باورمان نمیشد. بعد از رفتن علی علیرغم تاکیدات علی، وصیتنامهاش را باز کردم و خواندم. وقتی وصیتنامهاش را خواندم خیلی عجیب بود که کلمهکلمهاش برای من درس بود؛ اشک بود که از چشمانم سرازیر میشد. این وصیتنامه عجیب بود، بسیار روشنگرانه و عرفانی. دهها بار آن را خواندم و هربار نکتهای جدید میدیدم، بعدها از او سوال کردم: "علیجان این صحبتها چطور تو ذهنت اومد؟". گفت: "بهخدا دست خودم نبود، همهی آن کلمات ناخودآگاه بر ذهنم سرازیر میشد و بر کاغذ جاری". البته علی که من میشناختم سالها با تمامی این نکات که در وصیتنامهاش نوشته بود مانوس بود و اعتقاد عمیقی داشت. این تکهاش را من هرروز با خودم مرور میکنم: "ای کاش جانها داشتم و در راه اسلام و امام زمان (ع) و حمایت از امام خامنهای میدادم. خدایا تو خود میدانی اگر بندبند اعضای بدنم را از هم جدا کنند، بدنم را بسوزانند و خاکستر بدنم را به باد دهند، باز هم از ولایتفقیه دست برنمیدارم. سلامم را به امام خامنهای عزیز برسانید و بگویید که آرزوی من دیدن چهرهی مبارکشان از نزدیک و بوسیدن قدمهای ایشان عطشی همیشگی در وجودم گذاشته بود. به آقا جانم بگویید که برای سرباز کوچک خود دعا کند". علی چون تک پسر خانواده بود موقع پرواز سردار تماس گرفتند و برای اطمینان بیشتر خودشان رضایت ما را جویا شدند؛ اینطور بود که علی ما هم مدافع حریم حرم عقیلهی بنیهاشم (س) شد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
***
قبل از اولین اعزامش بود، یک روز مثل همیشه آمد دستم را بوسید و گفت: "مامان جانم دوست داری بریم زیارت؟"، گفتم: "بالام جان، کیه که دوست نداشته باشد بره زیارت؟! حالا کجا بریم؟". گفت: "مشهد امام رضا (ع)؛ خیلی دوست دارم قبل از اینکه برم سوریه، اول یک سر بریم مشهد؛ انشاءالله آقام امام رضا (ع) توفیق مدافع حرم شدنم رو امضا کنه". خیلی زود مقدمات سفر فراهم شد و با علی راهی مشهد شدیم. پاسپورتش را هم با خودش آورده بود؛ داخل صحن شدیم، علی پاسپورتش را برد و گذاشت گوشهای از صحن. اعتقاد داشت امضای ویزای مدافع حرمین دست آقا امام رضا (ع) است؛ حال عجیبی داشت و مثل همیشه خم شد و پای من را بوسید. بعد گفت: "مامان جان، اینجا بهترین جای زمینه و در محضر ولی نعمتمون هستیم، توروخدا از امام رضا (ع) برایم شهادت و مدافع حرم شدنم رو بخواه". خیلی خیلی برایم سخت بود این دعا را در حق میوهی دلم انجام بدم اما چهرهی علی و برق نگاهش را که میدیدم، آن شوق و عشقی که به شهادت داشت، نتوانستم در حقش دعا نکنم. در حال خودمان بودیم، دست هایم را بالا آوردم و با چشمانی اشکبار دعایش کردم؛ علی سرش پایین بود و نمیدانم در خلوتش چه میگذشت، اما حال خوبی داشت و اشکهایش جاری بود. از علی پرسیدم: "چرا گذرنامهات رو آوردی؟". گفت: "مامان جان میخوام به آقام بگم من آمادهی آماده هستم، حتی گذرنامهی رفتنم رو هم گرفتم و آوردم تا آقا جانم زیر گذرنامه رو امضا کنه؛ من از هیچی نمیترسم، از مرگ، غربت، اسارت و هر سختی که ممکنه تو این مسیر برام پیش بیاد ترسی ندارم". علی از همان کودکی شجاع بود و حتی صحرا که میرفتیم اصلاً از مار و عقرب نمیترسید. من خیلی از آدم بزرگها را دیدم که از سوسک میترسند اما علی اینطوری نبود. از دوستانش شنیدم در ماموریتی که بودند یک مار آمده بود داخل سنگر و علی آن مار سمی را بدون هیچ ترسی گرفته بود که شهید احمد شوهانی به عنوان فرمانده به علی توصیه کرده بود که دیگر از این کارهای خطرناک انجام ندهد.
بعضی نیش و کنایهها در خصوص مدافعان حرم خیلی اذیتش میکرد. یکبار فیلمی از شهید الوانی را میدیدیم که با محمدقاسم پسرش بازی میکرد. علی با بغض میگفت: "آخه این چه حرفیه که میگن مدافعان حرم بهخاطر پول رفتن؟! چهقدر به امثال رضا باید پول بدی تا از زن و بچهاش دل بکنه و بره؟". علیآقا رضا را خیلی دوست داشت و جنس دوست داشتنش هم فرق میکرد. من به او میگفتم: "علی به نظرم تو خیلی شبیه آقا رضا هستی. وقتی گمنامی و مظلومیت آقا رضا رو میبینم انگار تو رو میبینم". همین اواخر عمرش مشهد رفته بود و آنجا کفش زائرین را واکس میزد، میگفت: "به نیت شهدا، مخصوصاً آقا رضا این کار رو انجام میدم، آخه شهدای مدافع حرم خیلی غریب و مظلومن". اینقدر نیش و کنایهها پشت سرش بود که علی چهقدر پول گرفته رفته سوریه و...؟ قیمتها هم متفاوت بود از ده میلیون تا صد میلیون تومان مي گفتند! کنایهها گاها هنوز هم ادامه دارد...
برای بیبی (ع) زینب (س)، جان ما قابلی ندارد.. احسان خلج و ...
از سال 1392 مقدمات رفتن به سوریه را بنا گذاشت. با خیلیها صحبت کرد و چند سال در گردانهای بسیج فعالیت داشت؛ همه از توان فکری و نظامیاش مطلع بودند. آن موقع بیشتر بچههای سپاه اعزام میشدند و نیروهای آزاد خیلی سخت پذیرش میشدند، ولی علی کوتاه نیامد. در پادگان دوره رفته بودیم و داعش تازه پا گرفته بود که برای تعیین سطح روحیه و آمادگی بچهها گفتند دوستانی که داوطلب جنگیدن با داعش هستند اعلام آمادگی کنند. علی جزو اولین نفرات بود که اعلام آمادگی کرد. بحث اعزام به سوریه که پیش آمد من اولین نفر با علی آقا تماس گرفتم، بهقدری خوشحال شد و تشکر کرد که گفت یکی از بهترین خبرهایی که در تمام عمرم شنیده بودم همین بود. علی واقعاً عاشق رفتن بود.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هدایت شده از مثل ابراهیم کانال مدافع حرم حاج علی خاوری
اوایل سال 1394 جنگ سوریه به مراحل خیلی حساسی رسیده بود و طرحی مطرح بود که از بین بسیجیان زبدهی گردانهای عملیاتی بسیج، عدهای را برای اعزام به سوریه انتخاب کنند. علیآقا هم جزو یکی از زبدهترین نیروهای گردان بود که چند سالی در گردانهای بسیج فعالیت داشتند. از بین دهها بسیجی داوطلب ما انتخاب شدیم و با هزینهی خودمان تمام دورهها را میرفتیم. تا یک ماه هر روز از رزن تا همدان به عشق دفاع از حرم میرفتیم. هروقت فرماندهان برای سخنرانی و بازدید میآمدند علیآقا سریع میرفت عاجزانه درخواست میکرد که بحث اعزامش را پیگیری کنند؛ یکبار سردار ابوحمزه برای بازدید آمده بود و علی خیلی با سردار صحبت کرد، میگفت: "چرا زمان جنگ بسیجیها بار اصلی جنگ را بر دوش داشتند، اما الان خیلی این موضوع مطرح نیست؟". سردار خیلی با محبت گفت: "انشاءالله شما هم اعزام میشید".
بهشدت برنامههای آموزش را جدی میگرفت و حتی گاهی اوقات به مربیها ایراد میگرفت که چرا سختگیری نمیکنند. یکی از مربیان خوب ما، شهید احمد شوهانی بود که آموزش قطبنما برای ما انجام میداد. یک ماه دوره فشردهای داشتیم و علی با اشتیاق تمام دوره را طی کرد، بالاخره بعد از مدتها خبر اعزام به گوشمان رسید. بار و بندیلمان را بستیم و به راه افتادیم، خوشحال بودیم که بالاخره روز موعود دارد فرامیرسد. ما قدم در راه بزرگی گذاشته بودیم، شب قبل از اعزام سردار شهید ابوحمزه، سخنرانی حماسی و معنوی بسیار زیبایی انجام دادند و خیلی از بچهها اشک میریختند.
یک هفتهای در تهران مجدد آموزش دیدیم و آقای قرائتی چند شبی آمدند و برای ما صحبت کردند. علی خیلی در این مسائل پیگیر بود، بعد از سخنرانی همیشه میرفت سراغ آقای قرائتی و از ایشان سوال میپرسید و نصیحت میخواست؛ همیشه صف اول مینشست و پامنبری خیلی خوبی بود. مدتی که تهران بودیم روحیهی بچهها خیلی بالا بود، شهید سید میلاد مصطفوی با علی و سایر بچهها کشتی میگرفت و همه را خاک میکرد. علی با آن قد و هیکلش از سید میلاد ضربه فنی شد. سید میلاد جودوکار قَدَری بود. شور و نشاط با حضور این دو نفر بین بچهها حسابی بالا میگرفت. نکته بسیار مهمی که از علیآقا دیدم، نظم و انضباط تشکیلاتی ایشان بود. موقع اعزام زنگ زد از فرمانده گردان شهرستان خودشان اجازه گرفت و حتی روزی هم که از سوریه برگشتیم تهران مجدداً تماس گرفت و حضور خودش را در کشور اعلام کرد، با اینکه نیروی بسیجی بود اما اینقدر تشکیلاتی و مودبانه رفتار میکرد.
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
🔹سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم. سلام بر شهدا!
🔸امروز
🔸چهل و سومین #سالگرد
🔸شهید ۱۹ ساله #سعدالله_وثاقتیفاضل
🔸از #روستای_خورونده
🔸تاریخ شهادت ۱۳۶۰/۱۰/۱۳
🔻شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🔻
#زندگی_با_شهدا
#خادمین_شهدا_سردرود ⬇️
✅ @khadem_o_shohada_sardrood
ا🌷
ا🌷🌷
ا🌷🌷🌷
ا🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️پاسداری که همزمان با حاج قاسم در پایتخت یمن به شهادت رسید
🔹درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار عبدالرضا شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک های امریکا به شهادت رسید.
🔹شهید محمدمیرزایی نیروی سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. او پیش از یمن در جبهه های عراق و سوریه حضور فعال داشت.
🔹براساس بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا، شب ۳ ژانویه ۲۰۲۰، ارتش آمریکا پس از ترور سردار سلیمانی در بغداد، عملیات ترور سردار شهلایی را از طریق هواپیمای بدون سرنشین اجرا کرد و با هدف قرار دادن محل استقرار سردار شهلایی در صنعاء یمن، نتوانست او را بکشد، اما منجر به شهادت مصطفی محمدمیرزایی شد. این پاسدار بدون مرز اولین شهید ایرانی در یمن است.
بعد از زیارت حضرت زینب (س)، به سمت حرم بیبی حضرت رقیه (س) راه افتادیم. فضای حرم خیلی غربت داشت و کاملا خلوت بود. علی با گریه میگفت: "توفیق داشتم مدینه و کربلا جهت زیارت رفتم، اما حرم حضرت رقیه (ع) غربت عجیبی داره، اینجا چرا اینقدر غریبانه است؟ این کوچههای لعنتی چرا اینطوریه؟". کوچههای شام خیلی غربت سنگینی داشت. داخل حرم که بودیم، شهید مجتبی کرمی خیلی هراسان بود، گفتم: "مجتبی چته؟ نگرانی؟". گفت: "روز تاسوعا تولد دخترمه، رفتم برای دخترم عروسک بگیرم که اگر برگشتم براش کادو ببرم اما پیدا نکردم، تمام شده بود". شنیده بودم که مجتبی دختر سه سالهای بنام ریحانه دارد. مجتبی روز عملیات در سوم محرم شهید شد و روز تاسوعا پیکر مجتبی را برای دخترش آوردند. کادوی تولد ریحانه پیکر غرق به خونِ بابا بود. وقت زیارت تمام شده بود و باید تا روشنایی روز از حرم بیرون میرفتیم. فرماندهان بهزور دست بچهها را میگرفتند و بیرون میکشیدند. یادش بخیر بعد از عملیات دوباره رفتیم زیارت، جای خالی شهدا خیلی احساس میشد؛ مجید، مجتبی و سید میلاد از جمعمان کم شده بودند. همراه فرماندهان موقع خداحافظی از حرم نوای لبیک یا زینب (س) سر دادیم و آنجا چشمم فقط به احمد شوهانی بود. احمد فرماندهی یکی از گروهانها بود و خیلی بی قراری میکرد، گریه امانش نمیداد. احمد تا شهادت فاصله کمی داشت، او دقیقاً کنار علی آقا بود که تیر دوشکا به سرش خورد و زمین افتاد؛ اما در این واقعه تقدیر او در زنده ماندن بود تا سال 1396 که در درگیری با داعشیها در غرب کشور به شهادت برسد.
علی بعدها وقتی از سوریه برگشت با گریه برایمان تعریف میکرد: "محرم سال 1394 توفیق یارم شد و همراه دوستان همرزمم زیارت حرم حضرت رقیه (س) رفتیم. دلم نیومد اونجا برم سوغاتی بخرم یا عکس بندازم، خیلی غربت داشت. فقط پول دادم و از حرم سه تا عروسک خریدم. هرچهقدر خواستم برم بازار دلم نیومد، نتوستم برم. همش فکرم به اسارت عمهجان حضرت زینب (س) بود و تو ذهنم خطور میکرد که چهطور از این کوچهها رد شدند؟! چهقدر جسارت شد، چهقدر توهین شنیدند. خیلی سختم بود، شامیان خیلی خیانت کردند. وقتی امام سجاد (ع) میفرمایند امان از شام، واقعاً امان از شام رو میشد اونجا حس کرد. اهالی این شهر بعید میدونم خیر ببینند. بعد از زیارت وارد یکی از شهرهای اطراف حلب شدیم، همه به فکر خودشان بودند که فرار کنند. یک بچهی معلولی بود که زیر دست و پا مونده بود و هیچکس خم نمیشد کمکش کنه! از ترس دشمن هرکس به فکر فرار خودش بود". علی میداد: "آبجی اونجا بیاختیار یک لحظه یاد شما افتادم، با خودم گفتم اگر خداینکرده این جنگ به کشور ما کشیده بشه چه بلایی سرِ ناموس ما خواهد اومد؟ وقتی این صحنهها رو میدیدم نسبت به جنگیدن در سوریه مصممتر میشدم، چون خاکریز مبارزهی ما با داعش به جای اینکه در کشور خودمون باشه کیلومترها دورتر از دیارمون بود و خیالمون از بابت نوامیس کشور خودمون راحت بود". علی خیلی از بیتفاوتی برخی مردم آنجا ناراحت بود، از اینکه برخی از مردم آنجا با دشمن همکاری داشتند، در برخی مغازهها شیشههای مشروب وجود داشت و حجاب برخی از خانمها بسیار ضعیف بود. علی میگفت: "خداروشکر پای این حرامیها به کشور ما باز نشد، با اینکه من ذرهای از اونها ترس نداشتم اما چند جا درگیریهامون خیلی نزدیک بود و چهرههای اونها رو از نزدیک میدیدم. واقعاً قیافهی نحس و پلیدی داشتند، چهارههایی که بهخاطر جنایتهاشون بسیار خوفناک و زشت بود و آدم رو بیاختیار یاد لشکریان یزید و عمربنسعد میانداخت". تمام توصیفات علی از چهرهی دشمن را خیلی زود در فیلم دستگیری و شهادت شهید محسن حججی به عینه تمام جهانیان دیدند.
علی میگفت: "وقتی تو فرودگاه تهران پیاده شدیم، یکی از رزمندگان که مجروح شده بود موقع پیاده شدن زمین وطن رو بوسید. وقتی این صحنه رو دیدم بغض کردم و کلی گریه کردم". اشکهایش همینطور پایین میآمد و ادامه میداد: "ما باید قدر ممکلت و رهبرمون رو بیشتر از قبل بدونیم، وقتی خیانت برخی از مسئولین مردم رو نسبت به رهبری و انقلاب بدبین میکنه آدم آتیش میگیره...".
***
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari