آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همون سهراهی که الآن میگن سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها برن و سالم برگردن.
مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدن لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردن!
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود! قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت...
#شهید_محمدابراهیم_همت
#درس_اخلاق
@khadem_shohdajahrom
به دنیا نیامدیم که بخوریم و بخوابیم👇👇
( #شهید_محمدابراهیم_همت )
ابراهیم از بیکاری فراری بود، سه ماه تابستان که تعطیل میشد اصرار میکرد که میخواهم بروم شاگردی. هر چه مادرش میگفت برای ما زشت است که بروی شاگردی کنی. میگفت: کار کردن عبادت است. حضرت علی هم زحمت میکشید و نخلستان آب میداد و درخت میکاشت. ما که به این دنیا نیامدهایم که فقط بخوریم و بخوابیم.
با اصرار رفت شاگرد میوهفروشی شد. آخر شب که به خانه میآمد دیگر رمقی برایش نمانده بود.
📖(کتاب برای خدا مخلص بود خاطراتی از شهید ابراهیم هادی_نویسنده علیاکبری)
@khadem_shohdajahrom