eitaa logo
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
95 فایل
﷽ • -سلا‌م‌برآن‌هایی‌که‌رفتندتا‌بمانند ونماندندتابمیرند . . .🌿(: ــــ امروزکار تجلیل از شهــدا وحفظ یاد گرامی این عزیزان یک فریضه است -حضرت‌آقـٰـا- ــــ جهت‌نظرات‌وپیشنهادات ➺ @shahidgomnam8 آیدی‌پیج اینستاگرام قرارگاه:👇👇 ➺ khadem_shohadajahrom
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 ادامه فصل اول 👇👇 سحر: نگین ،نگار و محدثه ،همگی به صف شید که چای لبسوز دم کرده بارون خانوم رسید. نگار: ای جان به به، حالا برید کنار که نگار خانم معروف به نگار آذوقه، میخواد شیرینی مامان پزشو ،که توی دنیا لنگه نداره، از کوله پشتی اش بیاره بیرون. نگین: من که دهنم آب افتاد. محدثه: استکان ها رو ردیف کنید که چای چش خروسی بارون خانم رو بریزم. سحر: خب حالا که همه چی فراهمه. بپریم وسط بحث. باران: اوکی. نگین: اهمممم، بنده نگین خانوم معروف به خوره بحث. وااای خدا من الان از خوشحالی قلبم وایمیسه. داره نم نم بارون میااااد. محدثه: دختر، خودت رو کنترل کن. نگین: بزارید اول از رحمت و مهربونی خدا بگم تا برسیم به اینکه چادر یعنی بارون رحمت خدا که جسم و روحمون رو زلال و پاک میکنه. نگار: وااای بچه ها قطره های بارون توی استکان چای، چقد ناز و خوکشله. سحر: پارازیت ممنوع. نگار: چشم فرمانده. باران: آره نگین خانم اتفاقا من هم دوس دارم اول خدا رو بشناسم تا احکامی مثل حجاب برام هضم بشه. نگین: نگار جون، یه کم خاک بریز کف دستت. نگار: چی میگی دختر ؟ باشه اینم یه مشت خاک .خوبه؟ نگین: به به، خاک بارون خورده، چه عطر خوبی داره ،ما از خاک خلق شدیم و دوباره به خاک برمیگردیم و قیامت دوباره از خاک برانگیخته میشیم و اونجا زندگی جاودان و حقیقی ما تازه شروع میشه. باران: پس دنیا چی میشه؟🤔 نگین: دنیا مزرعه آخرته، یعنی هر چه بیشتر و بهتر بکاری و قشنگ زندگی کنی، آخرت اوضاع و احوالت عالیه. باران: خب چطور قشنگ زندگی کنیم؟ سحر: گلهای کوهی رو ببین. چقدر خوشکلن ، چون آب و خاک و هواشون جفت و جور و عالیه.اگه ما آدما هم با کارهامون زندگیمون رو آبیاری کنیم آخرتمون گلستون میشه. باران: با چه کارهایی مثلا ؟ نگین: خدای مهربونی که ما رو از یه نطفه توی تاریکی رحم، به این حد رشد رسوند، برا اینکه قشنگ زندگی کنیم تا دنیا و آخرتمون آباد بشه ، نقشه راه یعنی قرآن و راهنما یعنی انبیا و امامان علیهم السلام رو فرستاد که سختی ها کشیدند شهید شدند تا ما توی مسیر باصفای صراط مستقیم ، معنی زندگی انسانی رو درک کنیم . نگین : بچه ها دستتون رو بگیرید زیر بارون. محدثه: به به چه حالی میده . نگار: چی شده باران خانم ساکت شدی؟ باران: راستش زیر بارون رحمت خدا، دلم هوای حرف زدن، با خدا رو کرده. بچه ها من با نماز غریبه ام . حس امروز رو اولین باره دارم تجربه میکنم .دلم میخواد فقط نفس بکشم و از رحمت خدا لذت ببرم. میشه بازم برام از خدا بگید. سحر: اوه چ صحنه رمانتیکی، بارون خانم، زیر بارون رحمت خدا، چشماش از عشق خدا بارونی شد. اشکات رو پاک کن دختر.😢 ادامه داره...... :) نویسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
بسم الله النور 🌸🌸 قسمت دوم سحر: اوه چ صحنه رمانتیکی، بارون خانم، زیر بارون رحمت خدا، چشماش از عشق خدا بارونی شد. اشکات رو پاک کن دختر. باران: دست خودم نیست بی اختیار اشکام داره میریزه ، برام بازم از خدا بگید. نگین: اون پرنده خوشکل رو ببین که رفته زیر اون تخته سنگ نشسته تا بالهای نازش خیس نشه . سحر: آره چه نازه، گوگولی. نگین: این عالم با این همه زیباییها و عظمت رو ،خدا پدید آورده تا من و تو با استفاده از نعمت ها مسیر سعادت رو طی کنیم. نگین: حالا یه نگاه به دست و پا و اعضای خودتون بندازید. نگار: من که مانکن و خوشتیپم. سحر: پارازیت ممنوع. نگار کارت زردهات سه تا بشه اخراج از بحث. نگین: ولش کن زبونش مثل شیرینی مامانش شیرینه. خب چی میگفتم؟ آهان بزارید براتون بگم . .انسان وقتی به عالم نگاه میکنه ، فطری درک میکنه که خالق و پدید آورنده ای داره. نگاهی به بدنش می كنه، نظم و حکمت را در همه اجزا ش مشاهده می كنه و یقین پیدا می كنه که آفریننده ی دانا و توانایی اون رو پدید آورده . محدثه: به حوزه تخصصی من وارد شدید اهمممم به گوش باشید تا یه آیه خوشکل در این موضوع براتون بخونم سحر: بفرمایید حافظ قرآن محدثه: ای به چشم ، وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِينٍ ﴿١٢﴾ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ﴿١٣﴾ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ ۚ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ ﴿١٤﴾ ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذَٰلِكَ لَمَيِّتُونَ ﴿١٥﴾ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ تُبْعَثُونَ ﴿١٦﴾ و یقیناً ما انسان را از [عصاره و] چکیده ای از گِل آفریدیم، (۱۲) سپس آن را نطفه ای در قرارگاهی استوار [چون رحم مادر] قرار دادیم. (۱۳) آن گاه آن نطفه را علقه گرداندیم، پس آن علقه را به صورت پاره گوشتی درآوردیم، پس آن پاره گوشت را استخوان هایی ساختیم و بر استخوان ها گوشت پوشاندیم، سپس او را با آفرینشی دیگر پدید آوردیم؛ پس همیشه سودمند و بابرکت است خدا که نیکوترین آفرینندگان است. (۱۴) سپس همه شما بعد از این می میرید. (۱5 آن گاه شما مسلماً روز قیامت برانگیخته می شوید. (۱۶) باران: چه جالب مراحل خلقت انسان توی قرآن اومده .خیلی برا خودم متاسفم که قرآن روی طاقچه خونمون گرد میخوره. نگین: خب خب دوستان حالا یه نگاه به گوشتون بندازید. نگار: مارو گرفتیا کی گوش خودش رو میبینه. نگین: با حرفات شکر میریزیا. 🙂 سحر: خب حالا نگین خانم ادامه بده میخواستی از گوش بگی. نگین: چشششم، با این كشفیات حیرت آور اخیر- میگن در خلقت گوش سه میلیون اجزا سلول به كار رفته ، كه اگر قسمتی از اون نباشه شنوایی كامل نیست. خب حالا چشماتون رو به هم بزنید. نگار: باشه برات چشمک هم میزنم. نگین: از دست تو نگار . خب، در آفرینش چشم هفت طبقه ساختمان شگفت انگیز با میلیونها جزء ساخته شده، تا حس بینایی كامل شده. امام صادق علیه السلام میفرمایند: در باره پلک چشم فکر کن و بنگر که چگونه بسان پرده ای روی دیدگان را می پوشاند. در کنار آن بندها و حلقه ها تعبیه شده تا هر وقت که خواهند بالا کشند و دیده در میان غاری قرار داده شده و با آن پرده و موهای مژه، چشم حفظ می شود. هر یک از اعضا بدن پر از عظمته که به خالق توانا پی میبریم. نگار : خوب حالا از ابروی چون کمند و تیر مژگانم بگو. نگین: به به شاعر شدی. اتفاقا گل گفتی. بزار از عظمت خلقت ابرو و مژه بگم. 🌸☺️ جای ابرو بالای چشم علاوه بر زیبایی كه برای صورته، قوسی قرار داده شده تا عرق هایی كه از پیشانی سرازیر می شه،به چشم كه عضو فوق العاده حساسیه نریزه و از گوشه های ابرو ریخته بشه. به علاوه سایبانی برای چشم محسوب میشه،و نور آفتاب رو برای چشم تنظیم میكنه. خب حال بریم سراغ مژگان،مژه ها و پلک ها حیرت آوره ،مژه ها یک در میان قرار گرفته ، وقتی چشم بسته می شه كاملا با هم جفت شده و منافذ رو می بنده و هیچ راهی برای ورود گرد و غبار نیست. باران: چه عجیب. سحر: یه چیز جالب ،چشم دارای چهار حركته رو به بالا ، رو به پایین و سمت راست و چپ- بدون اینکه نیازی به حركت دادن سر باشه به مجرد اراده به طرف راست و چپ ، بالا و پایین حركت می كنه. پیش پای خودت رو به طور معمولی درحین راه رفتن می بینی، نیازی نداره كه سر رو پایین خم كنی. محدثه: حالا بین بحث چای چش خروسی و شیرینی میچسبه بفرمایید تا برم آلوچه هم از گوشه کوله پشتیم بیارم. باران: من هرهفته با بابام میرفتم تا سرچشمه ، ولی این هفته جمع شما رو ترجیح دادم. نگین: کارت درسته.اینجور دخترهای باحالی رو تمام کوه ها هم بگردی پیدا نمیکنی. باران: اوکی ،بازم از عظمت خلقت اعضا و جوارح بگید. نویسنده :خادم الشهدا :) کاری از
👆👆👆👇👇👇 ادامه قسمت دوم سحر: از لبهای غنچه من و دندونهای صدفیم بگو. نگین: لبها رو ملاحظه كنید، چه ظرافتی. چطو روی هم بسته میشه. خوراكی ها رو كه شخص میخوره لبها مانع بیرون ریختن اون به خارج می شه محل خارج شدن حروف و كلمات از دهانه ، به واسطه لب بسیاری از حروف آشکار می شه. حالا سری به داخل دهان بزنیم ، دندون های پیشین برای پاره كردن خوردنی ها ساخته شده و دندونهای آسیا برای خورد كردنشون هر كدوم به شکل مناسب اون آفریده شده . باران: خیلی بحث جذاب شد حالا به قول نگار از زلف چون کمندم بگو. نگین : ای به چشم امام صادق علیه السلام میفرمایند: در مو و ناخن و فواید آنها باز تأمل کن در اینکه خداوند با حسن تدبیر و حکمت، مو و ناخن را آفرید. از آنجا که این دو رشد می کنند و بلند می شوند و باید کوتاه گردند، حس ندارند تا انسان به هنگام گرفتن آنها احساس درد نکند. نقاش پدیدآورنده اش یعنی خدای یکتا دارای قدرت و علم بی نهایته. نگین : حالا موافقید بساط چایی و شیرینی رو جمع کنیم و یه سر بریم سمت چشمه و کنار قبور شهدا پیش خانم حسینی و بقیه بچه ها. باران: منم میام. سحر: یاعلی محدثه: وااای بچه ها اون گل رو ببینید من عاشق گلهای کوهیم یه دکور فوق زیبا، برا خودم از این گلها گوشه اتاقم درست کردم. باران: آره واقعا خوشکلن. دلم میخواد دست بزنم زیر آب چشمه و قلوپ قلوپ بخورم، بزن بریم. نگار: واای دستم یخ کرد چقد آبش یخه. سحر دوس داری آب تنی کنی هلت بدم. سحر : جرات نداری. نگار: باران بسه خفه شدی از بس آب خوردی. باران: آخیش چقد چسبید. واای بچه ها اون تیکه ابر رو ببینید چ خوشکله خدایا ممنونم از این همه زیبایی. نگین: انگار گوشیت زنگ میخوره بارون خانم . باران: ... الو بابا الان میام کنار ماشین .... بچه ها خیلی خوش گذشت اما بحثمون ناتموم موند . هفته بعد میاید؟ خیییلی دوس دارم بازم بیام توی جمع باصفاتون حرفهاتون رو بشنوم. سحر: آره گلم. ان شاء الله قرار ما هر هفته، صبح جمعه ،دعای عهد کوهپایه ،کنار قبور شهدا نزدیک سرچشمه، با خانم حسینی و بچه های خادم الشهدا، معمولا ساعتی هست که کوهپایه خلوته و فقط صدای چه چه پرنده ها توی دل کوه میپیچه. باران: چ عالی بیصبرانه منتظر صبح جمعه هفته آینده ام کنار شما .... راستی یه سوال بپرسم نگین خانم؟ نگین: آره جونم باران: خیلی خوب بحث میکنی دوست دارم مثل شما باشم. سحر: بزا من بگم. راستش نگین دو ساله که عضو جمع ما شده. اولین بار توی راهیان نور باهاش آشنا شدم. برا تفریح اومده بود نه اهل نماز و حجاب و هیچی اما توی اون سفر دوباره متولد شد و هرسال راهیان نور که میریم یه چفیه میندازیم و چندتا شاخه گل و براش جشن تولد میگیریم. آخه نگین اونجا دوباره متولد شد. و الان تک دختر چادری اقوامشونه. نگین: آره بارون جون، از اون به بعد اونقدر درباره دین و زیباییهاش تحقیق کردم که عاشق چادر و نماز و اسلام شدم و معروف شدم به خوره بحث. بارون: چه جالب ....کاش مثل چشم به هم زدن زمان میگذشت و زود صبح جمعه میشد و دوباره بیام پیشتون ..... خداحافظ دوستای گلم ادامه دارد.... نویسنده :خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
بسم الله النور 🌸 🌸 قسمت سوم : قرار سرچشمه بعد از اون روز و دیدن دخترها توی کوهپایه باران حس جدیدی داشت که برا بار اول تجربه میکرد. صبح پنجشنبه با صدای زنگ تلفن باران، زهرا از جا پرید. باران: سلام زهرا میای کوهپایه با بچه های خادم الشهدا؟ زهرا: ما رو گرفتیا تیپ تو به اونا میخوره ؟ نه خودت بگو . باران : دیگه دیگه تازه رفیق شدم باهاشون . زهرا : حالا ساعت چن؟ باران: ساعت 6 زهرا:اوووف چ زود ولی به هوای ملسش می ارزه. باشه بیا دنبالم. بالاخره صبح جمعه از راه رسید. باران: سلام زهراجون بزن بریم پاتوقشون سرچشمه است کنار تپه شهدا. زهرا: چادرش رو محکم گرفت آخه بعد از شهادت سردارسلیمانی، چادری که همیشه به زور خانواده سرش بود رو با عشق پوشیده بود و رو به باران که برخلاف تیپ خفن همیشگی ، ساده تر پوشیده بود گفت: بزن بریم. نفس زنان بین صدای پرنده ها که توی کوه پیچیده بود به جمع بچه های خادم الشهدا رسیدند که محفلشون به العجل دعای عهد رسیده بود و نم اشک به گوشه چشمشون. باران باهیجانی که یه هفته توی صداش مونده بود رو رها کرد و با لبخند بلند سلام کرد و گفت: سلام بچه هااا چقد دلم برا جمعتون تنگ شده بود. نگین و سحر و محدثه بلند شدند و باران رو بغل کردن و گرم جواب سلامش رو دادند. نگارشوخ طبعیش گل کرد و گفت: به به باران هم به جمع دخترهای کوهستان پیوست و لبخند به لب همه نشست. باران نگاهش به سحر افتاد که موقع خنده سرش رو پایین انداخت و سنگین و متین دستش رو جلو دهانش گرفت و اصلا صدای خنده اش رو نشنید. باران سر کج کرد و دید، یه کم اون طرفتر چند آقا دارن رد میشن و توی دلش گفت بابا اینا دیگه کین، نمیخوان حتی با یه خنده نگاه حرام نامحرم رو جلب کنند . اصلا برام قابل هضم نیست. میون احوالپرسی بچه ها باران سر گذاشت کنار گوش سحر و گفت: مگه حجاب مقابل نامحرم فقط چادرنیست چرا موقع خنده هواست بود اقایون نبینند و نشنوند خنده ات رو؟ سحر دستش رو گذاشت روی شونه باران و به گرمی فشرد و گفت: هوای پاک حق همه است باران: این چه ربطی به سوال من داشت؟ سحرنگاه پرمهرش رو با چاشنی لبخند قاطی کرد و خیره به چشمای خاکستری باران گفت: دوس داری وقتی داری توی هوای کوهپایه نفس میکشی بوی یه زباله متعفن و بدبو حالت رو خراب کنه؟ باران: معلومه که نه . سحر: من با حفظ حیا مقابل نگاه حرام آقایون هم خودم و هم اونا رو از بوی تعفن گناه دور کردم. باران: چقد زیبا تاحالا از این دید به حریم محرم و نامحرم نگاه نکرده بودم. که برا اینه که حال خوب آدما حفظ بشه و دلشون مشغول نشه تا مدتها ااااا.آه سحر: آهت سوز داشت چیزی شده ؟ باران : راستش توی فضای مجازی، یه سال اسیر فدایت شوم های دوروغی بودم و خیلی ضربه خوردم خیییییلی ...میگفتم این با بقیه فرق میکنه ...ولی همه اش خیالات بود .این هفته بعد از آشنایی با جمع شما و اون احساس آرامش خاص برا اولین بار نماز خوندم و گوشیمو پاک کردم از سیاهی اون روزا و سرسجاده یه دل سیر اشک ریختم و با یاد بارون اون روز کوهپایه دلم حسابی هوایی قبور شهدا کرده بود ولی حیف که باید تا جمعه صبر میکردم..که بیام اینجا ... الان بریم سر خاک شهدا بالای سرچشمه؟ سحر تمام محبتش رو ریخت در قالب یه جمله و گفت: بریم باران جان دست باران رو گرفت وزهرا و بچه ها رو میون صحبتهای شیرین و با نمک نگار رها کردند و دوتایی رفتند سمت قبور شهدا. ادامه داره...... نویسنده: خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت چهارم سحر تمام محبتش رو ریخت در قالب یه جمله و گفت: بریم باران جان دست باران رو گرفت وزهرا و بچه ها رو میون صحبتهای شیرین و با نمک نگار رها کردند و دوتایی رفتند سمت قبور شهدا. انگار هیچ صدایی نمیاومد حتی صدای پرنده های کوهی ، فقط صدای قدمهای باران و سحر بود روی شیب کوهپایه به سمت قبور شهدا ... باران سکوت رو شکست و رو به سحر گفت: یعنی الان تیپ تقریبا جلف من، بدون چادر دل خودمو بقیه رو آلوده میکنه ؟ سحر: حفظ پاکی آدما توی اسلام خیلی مهمه بزا یه خاطره از شهید زین الدین بگم، یه روز پشت چراغ قرمز ،شهید زین الدین، بلند شروع به اذان گفتن میکنه و همه پشت چراغ قرمز نگاهشون با تعجب به او خیره میشه. دوستش بهش میگه: چرا این کارو کردی ؟در جوابش میگه: آخه پشت چراغ قرمز که ایستادیم نگاه ها خیره بود به ماشین عروس ، خواستم برای یک لحظه نگاه اون جمع رو از گناه دور کنم. باران: چه با حال، یعنی آلوده نشدن چشم و دل مرد و زن اینقدر توی اسلام مهمه ، چقدر انسان مسلمون عزیزه میدونی چرا؟ آخه احکام اسلام، همه جوره، هوای دل و فکر و ذهنشون رو داره که دنیا و آخرتشون آباد بشه. سحر : چه قشنگ گفتی ادامه بده. باران: راستش رو بخوای ، الان که این حرفها رو زدی یه کم فک کردم و دیدم واقعا هروقت میرم بیرون و میام و نگاهم هر جایی میچرخه تا چند مدت ذهنم و فکرم درگیر اون قیافه ها میشه ، یه روز سر کلاس ریاضی قبل از کلاس چشمم به یه پسره خورد و سر کلاس ریاضی اون روز روی تخته به فورمولها که نگاه میکردم هی ذهنم میرفت سمت اون صحنه و اون روز نتونستم مثل همیشه که اولین نفر جواب میدادم، سوالها رو جواب بدم آخه ذهنم درگیر بود ... سحر: یه نگاه ، ذهنت رو گرفتار و دلت رو اسیر هوا و خیالات نفسانی میکنه ، و آرامش رو ازت میگیره . رابطه با نامحرم هم چ پیامکی چ کلامی و چه نگاهی .مثل رو کش شکلاتی روی غذای مسموم میمونه که ظاهرش جذابه و آخرش... کبریت رو بگیر زیر یک انبار کاه چی میشه؟ باران: معلومه یه چشم به هم زدن کل انبار شعله میکشه و بعدش فقط خاکستر میمونه سحر: رابطه با نامحرم مثل کبریت و انبار کاه میمونه. یه جواب پیام یه نگاه حرام یه قرار ویه لبخند .... آتش شهوت رو شعله ور میکنه و...شهوت که شعله ور شد دیگه عقل از کار میافته. دوست یه وازه مقدسه اما این رابطه ها رابطه شهوانی و شیطانیه نه دوستی. لحظه رد و بدل کردن پیام با نامحرم و عکس فرستادن و......شیطان کنار دستت نشسته و احسنت میگه و میدونه که با پیامهای شهوت آلود عقل کمرنگ میشه...و شروع میکنی به کارهای غیر عاقلانه و چشم بر همه بدی ها و زشتی ها و گناه این رابطه میبندی. و تا جایی پیش میری که بعد از چند روز که به خودت میای میبینی بخاطر فدایت شوم دروغی و چند تا پاستیل و خرس و ساعت و.. تمام عکسهای شخصیت رو براش فرستادی ..... برا کسی که میدونی برا رسیدن به شهوت و لذت حرام هزاران خرس و پاستیل رو پای هزاران دختر مثل تو ریخته. این رو از اونجا میگم که توی اتوبوس چند تا جوون هرزه پیامها و جواب دخترها رو میخوندن و از دروغهایی که بهشون گفته بودن قاه قاه میخندیدند و دود سیگارشون همه رو اذیت میکرد. باران: برا اینکه مقابل وسوسه شیطانی دوستا و هوای نفس بایستیم باید چیکار کرد؟ سحر: باید ارتباطت رو با خدا قوی کنی یعنی خدا رو حاضر و ناظر بر اعمالت ببینی تا بتونی محکم نه بگی . باران: وایسا تا من بگم حتما میخوای از ماجرای حضرت یوسف علیه السلام بگی و اینکه خدا رو ناظر دید و محکم ایستاد و شد عزیز مصر. سحر: اون پرنده رو ببین چ زیبا پرواز میکنه. باران: وای چه بال های خوشکلی داره. سحر: اون گل رو ببین چ نازه و با چ ظرافتی از دل تیره خاک زده بیرون، حضرت خدیجه سلام الله علیها مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، میون دوران تیره جاهلیت که عفاف معنی نداشت معروف بود به طاهره مثل این گل میون تیرگی خاک، از اون دوران جاهلیت نام زنان هوس باز محو و گم شد و تنها نام حضرت خدیجه سلام الله علیها ماندگار شد و مادر حضرت زهرا سلام الله علیها شد. باران: یعنی میخوای بگی من میتونم خودمو پاک نگه دارم چون اراده دارم چون انسانم و نمیخوام مثل حیوان برده شهوت باشم. سحر: تو الان نیرومند ترین ها هستی. باران: بابا مگه مسابقه مردان آهنین هست ما رو گرفتیا. سحر: جدی میگم حدیث داریم که از قویترین انسانها کسی هست که بر هوای نفسش غلبه کنه. باران: عجب سحر: خب باران جون ، یه ماجرا از تاثیر حفظ نگاه برات بخونم. ادامه داره..... نویسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت پنجم سحر: خب باران جون ، یه ماجرا از تاثیر حفظ نگاه برات بخونم. متفکر بزرگ علامه جعفری توضیح میدن که در سال‌هاي جواني و اقامت در نجف اشرف ،در يك شب گرم تابستان ،در جلسه ای، شخصي كه به طنزگويی، مزّاحي و نشاط‌بخشي در محفل دوستان معروف بود، طبق معمول به شوخي و بذله‌گويي پرداخت ،اعلام کرد: من عكس زيبايِ «زن شايسته» يكي از كشورهاي اروپايي را كه در روزنامه ها چاپ شده را با خود آورده‌ام تا دوستان حاضر در جلسه ببينند و قضاوت كنند. عكس آن زن را به نوبت به افراد نشان مي‌داد و افراد هم هر كدام به فراخور برداشت و سليقة خود از عكس نظري مي‌دادند. من پنجمين نفر بودم. وقتي خواست عكس را به من نشان بدهد، بدون اين‌كه عكس را ببينم، از جا برخاستم و جلسه را ترك كردم. هرچند مورد اعتراض حاضران واقع شدم، اما اعتنايي نكردم و خود را با به حجره رساندم.در حجره را باز كردم، اما به دليل نامناسب بودن هوا داخل نشدم. روي پله نشستم، در حالي كه سرم را به ديوار تكيه داده بودم، به خواب رفتم. ناگهان خود را در سالني نسبتاً بزرگ يافتم كه تعدادي از علماي گذشته حضور داشتند و در صدر جلسه تختي قرار داشت و حضرت مولا علي‌بن‌ابي‌طالب (سلام الله علیه) روي آن تخت نشسته بودند... آن حضرت مرا مورد لطف و محبت قرار دادند. من نيز امام را با همان خصوصياتي كه در روايات خوانده بودم، ديدم .در همين حال بيدار شدم و متوجّه شدم از لحظه نشستن در كنار در حجره تا ملاقات و بيدار شدن چيزي حدود هشت دقيقه طول كشيده است. با حالتي وصف‌ناپذير خود را به جلسة آقايان رساندم و ديدم همه سرگرم همان عكس هستند. به آنان گفتم من نتيجة انتخابم را گرفتم. از آن لحظه به بعد، اين موفقيت‌ها در زندگي علمي نصيبم گشت.(سایت پرتال انهار) باران: گل گفتی واقعا همه چیز از یه نگاه شروع میشه. نگاه به فیلم های عاشقونه و مستهجن، دل رو اسیر میکنه . این رو از اونجا میگم که یکی از دوستام که معتاد این فیلمها بود ،به مرور یه آدم دیگه شده که دیگه اصلا دوستش ندارم شب و روز توی کانالهای خراب سیر میکنه . سحر: موسیقی حرام و رمانهای عاشقونه و فیلمهای مستحجن حیا رو از بین میبره و شهوت رو شعله ور میکنه و عقل رو کنار میزنه و فرد میره به سمت وسوسه های شیطون... آره باران جون، پس چشم و گوش در ورودی دل اند و باید حواسمون به ورودی ها باشه تا دلمون پاک بمونه . مگه میشه با گناه هرچی به دلت راه بدی و بعد بگی مهم اینه که دلت پاک باشه!!!.دل پاک حاصل عمل پاکه. این فورمولو هیچ وقت یادمون نره ، ایمان +عمل = زندگی زیبای دنیا و آخرت باران: راستش حس میکنم کسی که به معاد اعتقاد داره حواسش به کارهاش هست مثل شهدا سحر: همین دیروز یه متن از شهید14ساله به نام زینب کمایی میخوندم بزا برات بخونم آنقدر به حجاب علاقه داشت که لحظه‌ای دچار تردید نشد «‌گاهی اوقات درد و دل می‌کرد و می‌گفت بچه‌های مدرسه منو مسخره می‌کنند؛ ولی من با جان و دل حجاب رو انتخاب کرده‌ام هرچند زینب از زمان شاه که مسئله حجاب پررنگ نبود با آن سن کم، حجابش رو رعایت می‌کرد.»خـدا مـهــم‌تـرین و فـرامـوش نـاشـدنـی‌تــرین قـصـه زنــدگـی زینب بوده، اونقدر که خواهرش می‌گه: «بر روی تمام سربرگ صفــحـات دفـتـرهـــایـش، حـتی بر روی دیوار اتاقش نوشته بود "او می بیند"، یک روز از او پرسیدم زینب چرا این جمله را همه جا می‌نویسی، گفت: "می‌خواهم لحظه‌ای فراموش نکنم که خدا مرا می‌بیند." آره باران جونم .برا اینکه در هوای عشق امام زمان نفس بکشیم باید هوای نفس رو کنترل کنیم.. توی پرانتز یه نکته بگم (نماز راه کنترل و استقامت در برابر گناهه.....خصوصا اول وقتش.) باران: با این حرفها حس میکنم نیاز دارم که فکر کنم به اینکه یه زن چطور میتونه زیبا زندگی کنه؟ ادامه دارد.... نویسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت ششم باران: با این حرفها حس میکنم نیاز دارم که فکر کنم به اینکه یه زن چطور میتونه زیبا زندگی کنه؟ سحر:اون گل خوشکل رو ببین از گوشه مزار شهید گمنام سرکج کرده باران: واای خدا چه نازززه. سحر: توی اسلام زن ریحانه است یعنی مثل گل لطیفه و توی قرآن آیاتی داریم تا زن لطیف و پاک بمونه. به قبور شهدا رسیدند اون روز صدای آب سرچشمه و پرنده های کوهی زیباترین آهنگ بود.نسیم خوش صبحگاه کوهپایه به گوشه چادر سحر میخورد و سحر دستی بر مزار شهید کنار مزار زانو زد و نشست . باران نفس عمیقی کشید و شالش رو کمی آورد جلو تر، و با مانتویی که برخلاف همیشه کمی بلندتر پوشیده بود با کفش های کتونی اش کنار سحر ایستاد و دستی به شونه سحر گذاشت و مثل سحر کنار مزار شهید گمنام زانو زد و نشست . باران با اینکه هرهفته با باباش راهی کوهپایه میشد ولی اون روزبرای اولین باردستش با تربت شهید آشنا شد و آرامش غیر قابل وصفی دلش رو پرکرد. باران سکوت رو شکست و خیره به چشمای سحر که بعد از بوسه بر مزار شهید اشک گوشه اش جاخوش کرده بود گفت: میشه برام بگی برا اینکه ریحانه بودن و لطیف بودن برا زن حفظ بشه باید چیکار کرد؟ سحر: وقتی نامه محبوب یعنی قرآن رو ورق بزنی میرسی به سوره نور( آیه 31) و احزاب (آیه 53 و 59). بعد از خوندن این آیات متوجه میشی که وجود لطیف دختر برا اینکه پر پر نشه و روز به روز در مسیر نور و سعادت رشد کنه باید حواسش به نگاهش باشه ، به پوشش ظاهرش و نحوه راه رفتن و حرکاتش و حتی نحوه حرف زدنش در ارتباط با نامحرم توی فضای حقیقی و مجازی باشه که جلب توجه نکنه. (با نامحرم نازک و نرم حرف نزنید ، فلاتخضعن بالقول) نگار یهو از پشت اومد و چشم بارون رو گرفت و گفت اگه گفتی کیم؟ فک کردید میزارم بدون من خلوت کنید. باران: به به نگارجون اتفاقا دلم برا نمک ریختنهای با مزه ات لک زده نگار: من نگارم ، باحال دخترای کوهستان ، یه سلام مشتی به شهدای گمنام، گمنام های خوشنامی که همه پای رفاقتشون کم میارن. باران: چه باحال سلام دادی به شهدا نگین: برید کنار که اومدم چشم منو دور دیدید بحث راه انداختید. دارم براتون. باد به گوشم رسوند که از زن و لطیفه و ریحانه میگفتید. باران: چه خوشمزه ، کلمات رو کنارهم میچینی نگین خانم سحر: خب نگین خانم حالا که اینقد توپت پره برا بحث کردن این گوی و این میدون یه سوال میپرسم بجواب. نگین: اهمممم بزا صدامو صاف کنم خش مش نداشته باشه سحر: بزار باران سوال بپرسه باران: من؟ باشه. یه سوال :خب چه مشکلی داره من هرجور دوس دارم بپوشم به مردها بگو نگاه نکنند.؟ نگین:در سوره نور هم به آقایون و هم به خانمها سفارش شده مواظب نگاهشون باشن . همیشه توی جامعه مردهای هرزه وجود دارن. بزا با یه مثال توضیح بدم. آهن ربا، آهن رو جذب میکنه . باران: درسته نگین: میتونی به آهن ربا بگی آهن رو جذب نکن . باران: نه، هرجا فضای مغناطیسی آهن ربا باشه جذب میکنه . نگین: آهان ، پس یه خانم آرایش کرده وقتی در فضای مغناطیسی نگاه مردان هرزه قرار بگیره .اون خانم چه خودش بخواد یا نخواد در دام نگاه آلوده میافته .چون با آرایش به اونا چراغ سبز نشون داده. سحر:.دزدی کار بدیه ، ولی دزد در جامعه هست و شما برا حفظ امنیت ماشین اون رو قفل میکنی . هرچه ارزشمند تر باید بیشتر محفوظ نگه داشته بشه. هرزگی کار بدیه ولی توی جامعه مردای هرزه وجود دارن. همونطور که طلا رو در جعبه میزاری تا از دستبرد در امان بمونه یا برا موبایلت کاور میخری که از اسیب در امان بمونه . زن هم که ارزشش از اینها بالاتره باید زیباییهای خودش رو بپوشونه. ادامه داره.... نویسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت هفتم باران: خب این درست ولی یه سوال دیگه: من که با بی حجابی قصد رواج فساد رو ندارم فقط دوس دارم آرایش کنم و بیام بیرون کاری به کسی هم ندارم؟ نگین:برا رعایت حق دیگران باید یه حریمهایی رعایت بشه باران:چادر چه ربطی به حق دیگران داره؟ نگین: وقتی توی اجتماع زندگی میکنی باید حواست به حق بقیه هم باشه نمیشه بگی من هر جور دلم میخواد میگردم بزار یه مثال ساده بزنم یه راننده دستش رو گذاشته روی بوق و بر نمیداره همه صداشون در میاد بسه دیگه راننده میگه من دلم میخواد به شما چه شما گوش ندید این ضایع کردن حق دیگران نیست؟ باران: آره خب نگین: یا یه نفر سیگار میکشه و با دودش همه مسافرای اتوبوس رو کلافه کرده همه صداشون در میاد و آقای سیگاری میگه شما نفس نکشید این ضایع کردن حق دیگران نیست؟ باران: آره خب نگین: حالا فک کن بعد از یه کوهنوردی خسته و کوفته رسیدی خونه و صدای تلوزیون همسایه گوش فلک رو کر کرده . میگه دوس دارم تو گوش نده. اینا رو گفتم تا به این برسم که وقتی یه دختر خانم میگه دلم میخواد هرجوری میپوشم و میگردم به مردها بگو نگاه نکنن این ضایع کردن حق نگاه دیگرانه مگه میشه حق نگاه پاک رو از دیگران بگیریم که میخوایم آزاد باشیم. نگار:. یه ذره بین دس بگیرید و بین بحثتون من حقیر رو هم ببینید . اندگی توجه به سمت نگار باران: بفرما نگارخانم شیرین زبون نگار: واییی شیرین زبون هم شدم. مرسی بارون جون . خب حالا سوال: تا حالا از حجاب و رعایت حق دیگران گفتید پس حق خودمون چی ؟/حالا چندتا تار مو به کجا بر میخوره؟ نگین:: حجاب نه تنها رعایت حق دیگرانه که رعایت حق خودته نگار: حق خودم چه حقی نگین: حق تو اینه که پاک باشی، لیوان آبت رو بده نگار: برا چی ، بزا اول یه قلوپ بخورم تا هوس نکنی آبمو بخوری نگین خودکارش رو بیرون میاره و چندتا قطره جوهر خودکارش رو میریزه توی آب نگار: بابا چکار میکنی نگین: چند تار مو وجود پاکت رو مثل همین چند قطره تیره میکنه آخه با زینت در برابر نگاه هوس آلود نامحرم هم دل مرد بیمار میشه و هم دل پاک دختر اینطور مثل این آب آلوده میشه آلوده شدن دل نامحرم یعنی علاقه اش به همسرش کم میشه و اتفاقا چند روز پیش یه تحقیق داشتم درباره بچه های طلاق، یه پرونده بود که یه خانواده با دو تا بچه از هم پاشیده بود که علت طلاقشون نگاه مرد به خانمهای کوچه و بازار بود. بچه های بیگناه قربانی همین چند تار موی زن...و نگاه هوس آلودمرد شدن. پس ببین یه چندتار مو و رژ لب و نگاه هرزه تا کجا میرسه. ادامه داره..... نویسنده : خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت هشتم باران: چه جوابهای باحال دارید با مثالهای خوشکل بزارید منم سوالهامو ردیف کنم اجازه هست یکی دیگه هم بپرسم؟ نگار: بگو بارون جون این سوال رو خودم میخوام جواب بدم سخت نپرسیها تستی باشه راحترم سحر: باز نقل ریختن نگار شروع شد . نگین: ایست باران: چی شده خلاف کردیم ایست میدی نگین: نه دیگه قانون بحث یادمون رفت چند حبه قند و چای ملس بزنیم بعد ادامه . ضد حال برا نگار خانم نگار: دارم برات تو باید چای تلخ بخوری دیگه امروز شیرینی بی شیرینی نگین: نه منو از اون طعم خوشمزززه محروم نکن . جون من یه تیکه کوچیک نگار: اصلا اصرار فایده نداره سحر: بزارید بجث رو جمع کنیم چای کنار سرچشمه . بگو باران باران: چطور پوشیدن چادر سخت نیست براتون توی سرما و گرما اونم رنگ مشکی؟ نگار: مشکی رنگ عشقه سحر: نگارجون وسط بحث نمک نریز نگین: وقتی بدونی یه کار برات مفیده اونو انجام میدی مثلا پزشک بهت میگه فلان دارو موثر تره برا سلامتی ولی تهیه اش سخته تو دنبال تهیه اش نمیری چون سخته باران: معلومه برا حفظ سلامتیم میرم دنبال دارویی که دکتر تجویز کرده هرچند برام سخت باشه نگین: بانوان بزرگی چون حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما با استقامتشون بر حجاب توی شرایط سخت به ما یاد دادن که چادر حجاب برتره، برا حفظ سلامت روح و جسم زن، خوب حالا من داروی مفید روح و جسمم یعنی چادر رو رها کنم چون سخته ؟ این عاقلانه ست؟ نگار: خب حالا فهمیدیم که چادر حجاب برتر حالا چرا رنگ مشکی ؟ سحر: بچه ها به اون تابلو روبرو نگاه کنید از بین اون همه رنگ ،رنگ مشکی گوشه تابلو نظر رو جلب نمیکنه. باران: آره درسته. سحر: از نظر روانشناسی رنگ مشکی به معنی «نه» هست و واکنشی در بیننده ایجاد نمیکنه. در واقع من با انتخاب رنگ مشکی چادرم به نگاه های هرزه میگم «نه» نگار: من که همون اول گفتم مشکی رنگ عشقه ، عمق کلامم این بود که من عاشق خدا هستم و نمیخوام نگاه های آلوده به سمتم جلب بشه باران : نگارجون، چه دلنشین و خوشمزه گفتی نگین: اون روز همکلاسیم میگفت فلان دختر چادریه ، بداخلاق و دروغگو هست منم با دیدن اون از چادر زده شدم. در جوابش گفتم: تو همیشه میگفتی دوس داری دکتر بشی. حالا اگه فلان دکتر رو ببینی که بداخلاق و بی ادبه. آیا نظرت عوض میشه و میگی من دکتر نمیشم. معلومه که نه. تو میگی من یه دکتر خوب و خوش اخلاق میشم یا اگه فلان راننده ، قانون رو رعایت نمیکنه آیا تو میگی من دیگه راننده نمیشم؟ معلومه که نه، بلکه میگی یه راننده قانون مدار میشم. دختر چادری خوب ،الگوش حضرت زهراست که یکپارچه رفتارش زیبا بود. من چادرم رو میپوشمش به عشق فاطمه زهرا. سحر: چه مثالهای خوشکلی نگین: بزارید داخل پرانتز از آزادی دروغی غرب براتون بگم. ادامه داره.... نویسنده: خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت نهم نگین: بزارید داخل پرانتز از آزادی دروغی غرب براتون بگم. از قبل از قرن 19 زن در غرب از ارث و حقوق انسانی محروم بود حتی مدرک علمی نمیتونست بگیره تا اینکه کارخونه های بزرگ پشت سرهم ساخته شد و دیگه نیروی کار مردها کفاف کار کارخونه های بزرگ رو نمیداد و نشستن و نقشه ریختن که برا اینکه از نیروی زنها برای کار خانه ها استفاده کنیم باید بگیم زنها آزادن کار کنن و اینطور بود که با حقوق کم از زنهای کارهای سخت میکشیدند به اسم آزادی زن سحر: غرب حتی به اسم آزادی از زن به عنوان ابزار استفاده کردند . زن رو کردن مصرف کننده شرکت های بزرگ مد و وسایل آرایشی و سرش رو گرم کردن به تجمل و رنگ ناخن و ... هزار تا رنگ که شخصیت و ارزش خودش رو در ظاهرش خلاصه کنه و رشد فکری و تربیت نسل مجاهد باز بمونه ..... نگین: غربیها،حتی توی مراسم رسمی شون که مردها کاملا پوشیده و اتو کشیده اند و با کت و شلوار اما زن برای لذت نگاه هرزه مردها باید حتما سر و قسمتهایی از بدنش برهنه باشه. یعنی اوج تحقیر زن. باران: تا حالا از این زاویه به آزادی ... اونم آزادی دروغی نگاه نکرده بودم . اتفاقا شنیدم که جدیدا توی غرب از زن به عنوان سگ خانگی استفاده میشه و حتی خرید و فروش زن مثل برده . نگین: حتی در فرهنگ غرب زن انسان درجه دوم محسوب میشه سحر:اگه جاده زندگی رو بدون توجه به علائم و تابلوهایی مثل حجاب و...طی کنیم مثل اون راننده که پا گذاشته روی پدال گاز و بدون توجه به علایم رانندگی گاز میده... به مقصد نمیرسم. مثل فرهنگ غرب که عاقبتش این شده . نگار :خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت چشیدن شیرینی خوشمزه منه باران: بزارید منم از کوله پشتیم کیک دسپخت خودمو بیارم نگین: اوووه به به خوردن داره این کیک. بریم کنار سرچشمه تا منم چایی رو بیارم باران: نگین دوس دارم ماجرای زندگیت رو برام بگی و تحولت رو. با صدای آب سرچشمه نگین هم شروع کرد برا باران از اون روز گفتن... ادامه داره.... نویسنده: خادم الشهدا:) کاری از @khadem_shohadajahrom
🌸 🌸 قسمت دهم : غروب عاشقانه اروند چندسال پیش قبل از آشنایی با سحر و بچه ها ، اصلا باچادر و دین میونه ای نداشتم . تا اینکه اون سال برا دیدن اقوام راهی خرمشهرشدیم. غروب بود و خورشید به نخلهای بی سر خرمشهر میتابید که وارد شهر شدیم و مثل هر سال شبها تا دیر وقت کنار کارون مینشستیم و بساط خنده و دورهمی فامیلی توی اون هوای شرجی دم غروب جور بود. تا اینکه دختر عمه ام که قصد کشیدن تابلو نقاشی از رود اروند رو داشت گفت فردا صبح راهی اروندم پایه ای بریم . منم عاشق ساحل گفتم چراکه نه . تیپ زدم مانتو سفید و شال قرمز و.. راهی شدیم. مریم پشت فرمون و من هم از صحنه ها و نیزارهای مسیر عکس میگرفتم خیلی برام جالب بود تا اینکه به یه جا رسیدیم که تابلو زده بود . «اروند قرارگاه عاشقان، اجساد شهدا را آب برد تا دل ما روخواب نبره » این جمله مثل تلنگری به دلم خورد از میان نیزارها که رد شدیم خورشید تازه اشعه اش رو روی پهنه اروند پهن میکرد و با نسیم ملایمی اشعه اش در امواج اروند مکررمیشد. مریم تابلو نقاشی رویه گوشه دنج به پا کرد و کارش رو شروع کرد منم رفتم لب اروند حس غریبی داشتم. دستم رو زدم زیر آبهای اروند ، انگار تمام مهربانی دنیا خلاصه شد در آبی که از دستانم گذشت . آرامش خاصی در تمام وجودم لمس کردم . زانوهام شل شد و کنار اروند نشستم و خیره به امواجش انگار هر موج با من حرفی داشت دلیل این همه آرامش رو نمیدونستم فقط دوس داشتم تا غروب آفتاب اونجا بشینم توی دلم میگفتم کاش نقاشی مریم تا غروب طول بکشه . نوای جبهه و جنگ بلند شد انگار کاروان راهیان نور بودند . گوشه ای از اروند جمع شدند و راوی شروع به روایت کرد و گفت: میخوام از شهید رجبعلی ناطقی براتون بگم . یه شهید غواص موجهای اروند توی دل شب سکوت رو میشکست ولی انگار اون شب امواج خروشان اروند محو ، اشک و زمزمه مناجات بچه ها بود.یکی سر به سجده و غرق اشک چهره اش ، یکی زیر سو سوی ستارگان برای من و تو وصیت مینوشت . گویی شب عاشورا بود .اون شب ، توی سرمای پرسوز دی ماه ، غواصان با لباس غواصی آماده ورود به آبهای سرد و خروشان اروند میشدند . ساعت نزدیکهای 12 شب بود که عملیات با رمز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم شروع شد. وامواج اروند اون شب پای رشادت و شجاعت یاران خمینی کم آورده بود. و شهید رجبعلی ناطقی هم با لباس غواصی و همراه بقیه با زمزمه یازهرا سلام الله علیها به دل اروند زد و صبح فردا با درخشش آفتاب برپهنه اروند، شهید رجبعلی ناطقی به خیل شهدای غواص پیوسته بود. تنم لرزید یعنی اروند مزار آبی شهدای غواص بود؟ شهدایی که جنازه شون هم برنگشته ؟اشک از چشمام جاری شد دوس داشتم برم توی جمعشون ولی با اون تیپ و قیافه خجالت کشیدم . حواسم رو جمع اونا کردم تا صدای راوی رو بهتر بشنوم که یه مرتبه دستی به گرمی شونه ام رو فشرد. و باسلام گرم گفت دوس داری بیای توی جمع ما کنار بچه های خادم الشهید ، برام جالب بود رفتم توی جمعشون برخلاف تصوری که از چادریها داشتم اونا چنان گرم با من احوالپرسی و سلام علیک کردند که تعجب کردم . یه مرتبه گوشیم زنگ خورد وای مریم بود تنهاش گذاشته بودم گفتم بیا سنگر کنار اروند که بالاش تابلو خادم الشهدا زده.. مریم با تعجب گفت: اونجا چیکار میکنی دختر وایسا که اومدم. مریم تارسید دم سنگر گفت: دختر کجایی من میخوام برگردم. کمی مکث کردم و گفتم : من میخوام غروب اروند رو هم ببینم برو غروب بیا دنبالم اینجا پیش خانم های خادم میمونم تازه هنوز میخوام کلی عکس بگیرم. مریم که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت: مواظب خودت باش غروب میام دنبالت لطفا گوشیت رو جواب بده راستی ناهار چیکار میکنی؟ یکی از خادم ها که مشغول مرتب کردن رزق های شهدایی بود بلندگفت: ایشون ناهار مهمون شهدان . و مریم با تعجب گفت: اوکی پس من رفتم فضای سنگر خیلی خوشکل با سربند و و عکس شهدا تزیین شده بود و نوای ملایم جنگ هم پخش میشد . با عطرخوش گل محمدی حس آرامشی داشتم که خیلی برام شیرین بود ومن هم که بار اولم بود این چیزا رو میدیم از عکس گرفتن کم نمیاوردم . همه خانمها در تدارک بودند گفتم چه خبره . یکی از دخترها که لبخند، شیرینی نگاهش رو دوچندان کرده بود رو به من گفت: عزیزم قراره غروب یه گروه از دانش آموزها بیان . تقریبا هم سن و سال شما گفتم چه خوب. نزدیک های غروب بود خادم ها پرک به دست با اسپند و رزق شهدایی جلو سنگر به صف شدند . چقدر دوس داشتم ببینم برنامه شون چیه . هی به خودم میگفتم کاش مریم دیرتر بیاد. از میون نیزارها اتوبوس دانش آموزها وارد اروند کنار شد. دخترها با پچ پچ و شورو نشاط دخترونه اومدن کنار سنگر و خادمها به تک تکشون خوشامد میگفتن .اونجا بود که با سحر و بچه ها آشنا شدم آره اونا اومده بودن راهیان نور . 👇👇👇
🌸 🌸 قسمت یازدهم قسمت آخر با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم . و جور شد و اون شب با کاروانشون که از همشهریهامون بودن هماهنگ کردیم اون شب رو با اونا رفتم شلمچه فقط به شوق شلمچه که سحر زیاد ازش تعریف میکرد تونستم از هوای خوش اروند جداشم اما هنوز اثر موجهای اروند بر انگشتانم آرامش خاصی رو میون تک تک سلولهام منتشر میکرد .....با این اینکه تیپم با سحر و نگار و محدثه جور نبود و لی خیلی بهم محبت داشتن و اون شب حس کردم بهترین دوستام رو پیدا کردم بین شوخی و خنده مثل همیشه سحر با جمله های تلنگری دلمو بیدار میکرد و بین راه نماز رو با این که درست بلد نبودم ولی اون روز با بچه ها شروع به خوندن کردم . اتوبوس رسید شلمچه ، قبل از پیاده شدن کمی شالمو محکم کردم و سحر با برق نگاهش خوشحالیش رو به نگاهم منتقل کرد و در گوشم یواش گفت یه چادر اضافه با خودم دارم دوس داری بپوشی؟ صدای راوی کنار اروند و آی دخترها دوباره توی گوشم تکرار شد و ناخودآگاه گفتم : چرا که نه. خودمم باورم نمیشد منو و چادر!! پوشیدم و تا سر در ورودی شلمچه رو دیدم تنم لرزید نوشته بود اینجا عطر چادر خاکی زهرا سلام الله علیها میدهد . با نوای خوش جبهه و بوی اسپند و خوشامدگویی خادمان وارد شدیم یه پسر بچه کوچولو کفش ها رو واکس میزد و به من گفت : خانم کفشتون رو بدید واکس بزنم با لبخند گفتم کفش من رنگش آبیه واکس نمیخوره گفت اشکال نداره برق میندازم. چقد برام جالب بود همه انگار توی محبت به هم مسابقه گذاشته بودند با زمزمه صلوات زیر لب کفشم براق و تمیز جلو پام جفت شده بود. و چند قدم که میون خاکهای شلمچه قدم زدیم با استقبال گرم خادمها ی خانم روبرو شدم چقدر مهربونی موج میزد. یه خانم در حال سجده روی خاکها و نوای اینجا خاکش طلا داره پخش میشد تنم لرزید و با صدای راوی که میگفت از زیر خاک صدا میاد صدای آشنا میاد اینجا خاکش آمیخته با خون و تن شهدای مفقود الاثره که هنوز پیکرشون برنگشته. همونجا زانوهام شل شد ،نشستم و هق هق گریه ام مدام شد. چادرمو محکم گرفتم. الان دو ساله که شیرینی زندگی رو حس کردم و با سحر و بچه ها، میون خاکهای شلمچه تولد دوباره مو جشن میگیریم . حرف و حدیث و طعنه مردم زیاد بود ولی با مدد شهدا همه سختیها برام آسون شد. از بعد از اولین سفر راهیان نور، این شهید گمنام که الان کنارشیم، شد مرهم حرفهای تلخ و شیرین زندگیم و توی دوراهیهای زندگی هوامو داره. آخه منم جو خانواده ام مذهبی نبود و براچادر پوشیدنم از پدر و مادر و خواهرهام و صمیمی ترین دوستم خیییلی طعنه شنیدم و خیلی شبها بی تاب میشدم و فقط با یاد کربلا آروم میشدم و به سحر زنگ میزدم و با حرفهاش مثل آب روی آتیش آرومم میکرد. و میگفت امام حسین علیه السلام و یاراش با اینکه تعدادشون کم بود ولی. یه تنه ایستادند و شهید شدند تا درس ایستادگی به ما بدن . باران خیره به نام شهید گمنام که با قلم سرخ بر پهنه سنگ سفید مزار نوشته شده بود حرفهای نگین مثل یه فیلم از ذهنش عبور میکرد. نگین خیره به گلوله های اشک که بر گونه باران میغلتید گفت: باران جان، امروز دستت رو بزار روی تربت پاک شهید گمنام خودش هواتو داره. باران حس غریبی داشت. برا تفریح اومده بود کوه و حالا ... اصلا براش قابل درک نبود. میون چشمای بارونی باران، آسمون هم شروع به باریدن کرد و با بوسه بر مزار شهید گمنام قطره های اشکش با قطره های بارون روی تربت شهید قاطی میشد و باران انگار داشت قاطی جمع عاشقا میشد و شهید گمنام چراغ راهش. و شاید آن روز، تولد دوباره باران، زیر باران، داشت رقم میخورد. منابع کتاب توحید مفضل، امام صادق علیه السلام کتاب توحید، شهید دستغیب کتاب ترگل‌؛ دولت آبادی کتاب من دختر خیابان انقلابم، عدالتیان نویسنده: خادم الشهدا :) کاری از @khadem_shohadajahrom