🌸 #گپ_و_گفت_دخترونه 🌸
قسمت دهم
: غروب عاشقانه اروند
چندسال پیش قبل از آشنایی با سحر و بچه ها ، اصلا باچادر و دین میونه ای نداشتم . تا اینکه اون سال برا دیدن اقوام راهی خرمشهرشدیم.
غروب بود و خورشید به نخلهای بی سر خرمشهر میتابید که وارد شهر شدیم و مثل هر سال شبها تا دیر وقت کنار کارون مینشستیم و بساط خنده و دورهمی فامیلی توی اون هوای شرجی دم غروب جور بود.
تا اینکه دختر عمه ام که قصد کشیدن تابلو نقاشی از رود اروند رو داشت گفت فردا صبح راهی اروندم پایه ای بریم . منم عاشق ساحل گفتم چراکه نه . تیپ زدم مانتو سفید و شال قرمز و.. راهی شدیم.
مریم پشت فرمون و من هم از صحنه ها و نیزارهای مسیر عکس میگرفتم خیلی برام جالب بود تا اینکه به یه جا رسیدیم که تابلو زده بود . «اروند قرارگاه عاشقان، اجساد شهدا را آب برد تا دل ما روخواب نبره »
این جمله مثل تلنگری به دلم خورد از میان نیزارها که رد شدیم خورشید تازه اشعه اش رو روی پهنه اروند پهن میکرد و با نسیم ملایمی اشعه اش در امواج اروند مکررمیشد.
مریم تابلو نقاشی رویه گوشه دنج به پا کرد و کارش رو شروع کرد منم رفتم لب اروند حس غریبی داشتم. دستم رو زدم زیر آبهای اروند ، انگار تمام مهربانی دنیا خلاصه شد در آبی که از دستانم گذشت . آرامش خاصی در تمام وجودم لمس کردم . زانوهام شل شد و کنار اروند نشستم و خیره به امواجش انگار هر موج با من حرفی داشت دلیل این همه آرامش رو نمیدونستم فقط دوس داشتم تا غروب آفتاب اونجا بشینم توی دلم میگفتم کاش نقاشی مریم تا غروب طول بکشه .
نوای جبهه و جنگ بلند شد انگار کاروان راهیان نور بودند . گوشه ای از اروند جمع شدند و راوی شروع به روایت کرد و گفت:
میخوام از شهید رجبعلی ناطقی براتون بگم . یه شهید غواص
موجهای اروند توی دل شب سکوت رو میشکست ولی انگار اون شب امواج خروشان اروند محو ، اشک و زمزمه مناجات بچه ها بود.یکی سر به سجده و غرق اشک چهره اش ، یکی زیر سو سوی ستارگان برای من و تو وصیت مینوشت . گویی شب عاشورا بود .اون شب ، توی سرمای پرسوز دی ماه ، غواصان با لباس غواصی آماده ورود به آبهای سرد و خروشان اروند میشدند .
ساعت نزدیکهای 12 شب بود که عملیات با رمز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم شروع شد. وامواج اروند اون شب پای رشادت و شجاعت یاران خمینی کم آورده بود.
و شهید رجبعلی ناطقی هم با لباس غواصی و همراه بقیه با زمزمه یازهرا سلام الله علیها به دل اروند زد و صبح فردا با درخشش آفتاب برپهنه اروند، شهید رجبعلی ناطقی به خیل شهدای غواص پیوسته بود.
تنم لرزید یعنی اروند مزار آبی شهدای غواص بود؟ شهدایی که جنازه شون هم برنگشته ؟اشک از چشمام جاری شد دوس داشتم برم توی جمعشون ولی با اون تیپ و قیافه خجالت کشیدم .
حواسم رو جمع اونا کردم تا صدای راوی رو بهتر بشنوم که یه مرتبه دستی به گرمی شونه ام رو فشرد. و باسلام گرم گفت دوس داری بیای توی جمع ما کنار بچه های خادم الشهید ، برام جالب بود رفتم توی جمعشون برخلاف تصوری که از چادریها داشتم اونا چنان گرم با من احوالپرسی و سلام علیک کردند که تعجب کردم .
یه مرتبه گوشیم زنگ خورد وای مریم بود تنهاش گذاشته بودم گفتم بیا سنگر کنار اروند که بالاش تابلو خادم الشهدا زده.. مریم با تعجب گفت: اونجا چیکار میکنی دختر وایسا که اومدم.
مریم تارسید دم سنگر گفت: دختر کجایی من میخوام برگردم. کمی مکث کردم و گفتم : من میخوام غروب اروند رو هم ببینم برو غروب بیا دنبالم اینجا پیش خانم های خادم میمونم تازه هنوز میخوام کلی عکس بگیرم.
مریم که از تعجب چشماش گرد شده بود گفت: مواظب خودت باش غروب میام دنبالت لطفا گوشیت رو جواب بده راستی ناهار چیکار میکنی؟ یکی از خادم ها که مشغول مرتب کردن رزق های شهدایی بود بلندگفت: ایشون ناهار مهمون شهدان . و مریم با تعجب گفت: اوکی پس من رفتم
فضای سنگر خیلی خوشکل با سربند و و عکس شهدا تزیین شده بود و نوای ملایم جنگ هم پخش میشد . با عطرخوش گل محمدی حس آرامشی داشتم که خیلی برام شیرین بود ومن هم که بار اولم بود این چیزا رو میدیم از عکس گرفتن کم نمیاوردم .
همه خانمها در تدارک بودند گفتم چه خبره . یکی از دخترها که لبخند، شیرینی نگاهش رو دوچندان کرده بود رو به من گفت: عزیزم قراره غروب یه گروه از دانش آموزها بیان . تقریبا هم سن و سال شما گفتم چه خوب.
نزدیک های غروب بود خادم ها پرک به دست با اسپند و رزق شهدایی جلو سنگر به صف شدند . چقدر دوس داشتم ببینم برنامه شون چیه . هی به خودم میگفتم کاش مریم دیرتر بیاد.
از میون نیزارها اتوبوس دانش آموزها وارد اروند کنار شد. دخترها با پچ پچ و شورو نشاط دخترونه اومدن کنار سنگر و خادمها به تک تکشون خوشامد میگفتن .اونجا بود که با سحر و بچه ها آشنا شدم آره اونا اومده بودن راهیان نور .
👇👇👇
👆👆👆👇👇👇🌷
موج های اروند با نور آفتاب کم کم رو به قرمزی میرفت که راوی با صدای خیلی گیرا گفت: آی دختراا خوب موقعی رسیدید اروند . غروبهای اروند و رنگ قرمز غروب برصفحه امواج دلها رو یاد ، شبهای عملیات میاندازه که امواج اروند با موج خونین خبر از شهادت غواصهای عاشق میداد.
و نفسی کشید و با دست به اروند اشاره کرد و گفت: آی دختراااا ، خیلی از این شهدا دختر کوچولو داشتند و شب عملیات برا دخترشون مینوشتند: بابایی زهرای عزیزم تو و مامانت رو دوس دارم ولی باید برا حفظ اسلام برا ادامه راه کربلا باید امشب زیر نور ماه بزنیم به دل اروند. زهرا بابایی حواست به چادرت باشه و به همه بگو که رفتیم برا اینکه شما زهرایی زندگی کنید بابایی میبوسمت....و زهرای بابا هر وقت نامه بابا رو میخونه و دلش برا بابا پر میکشه و بی تاب میشه فقط کنار اروند اروم میشه .آی دخترااا میدونید چرا؟ آخه اروند شده گلزار آبی شهدای غواص و اروند هنوز پیکر بابای زهرا رو برنگردونده.
با هر آی دخترااا که راوی میگفت شونه هام میلرزید و گلوله های اشک بی امون جاری میشد. چقدر دنیای من از دنیای زهرا و باباش دور بود. آخه چرا زد به دل آب اروند. مگه چادر دخترش زهرا چیه که به خاطرش قید بوسه شیرین بر زهرا رو زد و شهید شد.
انگار راوی ترجمه حرف دل منو شنید و باز دستی رو به اروند و اینبار با صدای لرزان از اشک گفت: آی دختراااا، دخترا بابایی اند. شما هم حتما چقدر امروز دلتون برا باباتون تنگ شده برابابای مهربون همه مون ، برا عزیز دلمون ، برا مهدی فاطمه ، چادر حضرت زهرا یعنی باباجونم ، یوسف زهرا دوستت دارم. چقدر پای عشق به بابای مهربونمون چادرتون خاکی شد توی سرما و گرما و از سرتون نیفتاد . چقدر عاشقی رو در عمل ثابت کردید.
حالم بد شد رفتم کنار اروند با دست زدن بر موج ملایم اروند کمی آروم شدم که با آی دخترای راوی دوباره اشکم جاری شد به خودم میگفتم نگین چت شده؟ تو و این حرفا!! ولی دست خودم نبود.
آی دخترا: حواستون باشه پاتون توی باتلاق گناه و جلوه گری و بی حجابی گیر نکنه اون وقت دلتون از اروند و نور شهدا و آرامشش دور میمونه هاا و زمینگیر مرداب ها میشیدااا. تاکی چشم به این پیج و اون پیج تا کی دنبال نگاه و پیام آلوده این و اون . دلت رو امروز بده به شهدا اونا دلت رو میگیرن و با امواج اروند زلال میکنند مثل روز اول. فقط یاعلی بگو و چادر زهرایی رو محکم بگیر و بگو شهدا به عشق مهدی فاطمه به عشق بابایی که سالها سفرش طول کشیده به خاطر گناه های من. باباجونم شرمنده ام ...
خب دخترا کم کم وقت اذانه و باید جمع کنم .
اما دلم میخواست تا قیامت برام بگه و زار بزنم من چقدر اسیر مرداب گناه بودم.
و گفت: آی دخترا امروز دست به موجهای اروند بزارید و با شهدا عهد ببندید که پای عشق بابامون امام زمان بایستیم با همه طعنه ها چادر رو محکم بگیریم.
با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم .
ادامه داره......
نويسنده : خادم الشهدا :)
کاری از #قرارگاه_خادم_الشهدا_جهرم
@khadem_shohadajahrom
﷽
#حسین_جانم
کاش دڸ را بخری و بشوم نذر حَرم
کنج شـش ڴوشـه گـرفتارتوُ بـاشـم عمـری
#سلام_اربابم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@khadem_shohadajahrom
بچه ها سابقه نشون داده برای تمناۍشهادت نباید به سابقه خودٺ نگاھه کنے!
-راحت باش :)
مواظب باش شیطون
نگہ بهت تو لیاقت ندارۍ..🌱
#استادپناهیان
@khadem_shohadajahrom
#خادمشهدا
ماجرا
قصه دلی ست که
جامانده
دلی که
هوا می خواهد
هوای خادمی ...
#راهیاننور
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت... 👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻
@khadem_shohadajahrom
#پرواز ❤️🕊
گفتهرنواربکوببکوبی
میخوایگوشکنیگوشکن!
آخرِبکوببکوب #جبهه بود؛
یهورخمپارهمیخوردزمین
گرومگروممیکردیهطرف،
طرفجوونیشوواسهامام
زمـانمیکوبیـدزمیـن..!
حاجحسینیکتا✨
@khadem_shohadajahrom
#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
ای درد..!
اگر تو نمایندهیِ خدایی که
برایِ آزمایشِ من قدم به زمین گذاشتهای
تو را میپرستم و تو را در آغوش میکشم
و هیچگاه شکایت نمیکنم..:)💛
#شهید_مصطفی_چمران
@khadem_shohadajahrom
تڪحرف 🌸🍃
هدفتون این نباشہ
تجربے بخونین↓
دڪتر بشین...!
هدفتون این باشہ
بندگے بخونین↯
شهید بشین :)♥️✨
@khadem_shohadajahrom
🌸 #گپ_و_گفت_دخترونه 🌸
قسمت یازدهم
قسمت آخر
با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم .
و جور شد و اون شب با کاروانشون که از همشهریهامون بودن هماهنگ کردیم اون شب رو با اونا رفتم شلمچه فقط به شوق شلمچه که سحر زیاد ازش تعریف میکرد تونستم از هوای خوش اروند جداشم اما هنوز اثر موجهای اروند بر انگشتانم آرامش خاصی رو میون تک تک سلولهام منتشر میکرد .....با این اینکه تیپم با سحر و نگار و محدثه جور نبود و لی خیلی بهم محبت داشتن و اون شب حس کردم بهترین دوستام رو پیدا کردم بین شوخی و خنده مثل همیشه سحر با جمله های تلنگری دلمو بیدار میکرد و بین راه نماز رو با این که درست بلد نبودم ولی اون روز با بچه ها شروع به خوندن کردم .
اتوبوس رسید شلمچه ، قبل از پیاده شدن کمی شالمو محکم کردم و سحر با برق نگاهش خوشحالیش رو به نگاهم منتقل کرد و در گوشم یواش گفت یه چادر اضافه با خودم دارم دوس داری بپوشی؟ صدای راوی کنار اروند و آی دخترها دوباره توی گوشم تکرار شد و ناخودآگاه گفتم : چرا که نه. خودمم باورم نمیشد منو و چادر!! پوشیدم و تا سر در ورودی شلمچه رو دیدم تنم لرزید نوشته بود اینجا عطر چادر خاکی زهرا سلام الله علیها میدهد .
با نوای خوش جبهه و بوی اسپند و خوشامدگویی خادمان وارد شدیم یه پسر بچه کوچولو کفش ها رو واکس میزد و به من گفت : خانم کفشتون رو بدید واکس بزنم با لبخند گفتم کفش من رنگش آبیه واکس نمیخوره گفت اشکال نداره برق میندازم. چقد برام جالب بود همه انگار توی محبت به هم مسابقه گذاشته بودند با زمزمه صلوات زیر لب کفشم براق و تمیز جلو پام جفت شده بود.
و چند قدم که میون خاکهای شلمچه قدم زدیم با استقبال گرم خادمها ی خانم روبرو شدم چقدر مهربونی موج میزد.
یه خانم در حال سجده روی خاکها و نوای اینجا خاکش طلا داره پخش میشد تنم لرزید و با صدای راوی که میگفت از زیر خاک صدا میاد صدای آشنا میاد اینجا خاکش آمیخته با خون و تن شهدای مفقود الاثره که هنوز پیکرشون برنگشته. همونجا زانوهام شل شد ،نشستم و هق هق گریه ام مدام شد. چادرمو محکم گرفتم.
الان دو ساله که شیرینی زندگی رو حس کردم و با سحر و بچه ها، میون خاکهای شلمچه تولد دوباره مو جشن میگیریم .
حرف و حدیث و طعنه مردم زیاد بود ولی با مدد شهدا همه سختیها برام آسون شد. از بعد از اولین سفر راهیان نور، این شهید گمنام که الان کنارشیم، شد مرهم حرفهای تلخ و شیرین زندگیم و توی دوراهیهای زندگی هوامو داره.
آخه منم جو خانواده ام مذهبی نبود و براچادر پوشیدنم از پدر و مادر و خواهرهام و صمیمی ترین دوستم خیییلی طعنه شنیدم و خیلی شبها بی تاب میشدم و فقط با یاد کربلا آروم میشدم و به سحر زنگ میزدم و با حرفهاش مثل آب روی آتیش آرومم میکرد. و میگفت امام حسین علیه السلام و یاراش با اینکه تعدادشون کم بود ولی. یه تنه ایستادند و شهید شدند تا درس ایستادگی به ما بدن .
باران خیره به نام شهید گمنام که با قلم سرخ بر پهنه سنگ سفید مزار نوشته شده بود حرفهای نگین مثل یه فیلم از ذهنش عبور میکرد. نگین خیره به گلوله های اشک که بر گونه باران میغلتید گفت: باران جان، امروز دستت رو بزار روی تربت پاک شهید گمنام خودش هواتو داره.
باران حس غریبی داشت. برا تفریح اومده بود کوه و حالا ... اصلا براش قابل درک نبود.
میون چشمای بارونی باران، آسمون هم شروع به باریدن کرد و با بوسه بر مزار شهید گمنام قطره های اشکش با قطره های بارون روی تربت شهید قاطی میشد و باران انگار داشت قاطی جمع عاشقا میشد و شهید گمنام چراغ راهش.
و شاید آن روز، تولد دوباره باران، زیر باران، داشت رقم میخورد.
منابع
کتاب توحید مفضل، امام صادق علیه السلام
کتاب توحید، شهید دستغیب
کتاب ترگل؛ دولت آبادی
کتاب من دختر خیابان انقلابم، عدالتیان
نویسنده: خادم الشهدا :)
کاری از #قرارگاه_خادم_الشهدا_جهرم
@khadem_shohadajahrom
﷽
#حسین_جانم
زلال اشک و دعایی،سلام اربابم
سلالة النجبایی،سلام اربابم
سپیده سرنزده روبروے ڪرببلا
به گریه گفت گدایی،سلام اربابم
#سلام_اربابم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@khadem_shohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب #لیلة_الرغائب ؛
همهی خواستهها و آرزوهایت را بخواه!
ثروت، تجارت، پول، فرزند، مسکن و ...
هیچ اشکالی ندارد!
ـ فقط باید یادبگیری چگونه دعا کنی؛
که به اجابت نزدیک تر شود!
@khadem_shohadajahrom
#استوری💥
خدایا
ما را طاقت مُردن نیست ...
شهیدمان کن ...
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت... 👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻
@khadem_shohadajahrom
.....صدای قدم های دو دوست.pdf
137.3K
صدای قدم های دو دوست
خاطرات شهید عبدالرحمن مطرح
به کوشش خادم الشهید فاطمه عدنانی
#قرارگاه_خادم_الشهدا_جهرم
@khadem_shohadajahrom
🙏«آرزوے شهدا»
🔸گفتم:«ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟»
قدری فڪر کرد وگفت:«هیچی»
🔹گفتم:«یعنی چی؟مثلاً دلت نمیخواد یک کارهاے بشی،ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه»
🔸گفت:« یک آرزو دارم.از خدا خواستم تا سنم کمه وگناهم از این بیشتر نشده،شهید بشم.»
"شهید نوجوانּ نور الله اخترے"
#لیله_الرغایب
#شب_آرزوها
#شهیدانه
@khadem_shohadajahrom
قربانی اول ماه رجب🌙 با کمک دل های دریاییِ شما و خیرین محترم انجام شد🤝
منتظر دستان پرمهر شما خیرین عزیز هستیم.🌸
#قرارگاه_خادم_الشهدا_جهرم
#گروه_جهادی_دختران_زهرایی
#دختران_حاج_قاسم
@khadem_shohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
#حسین_جانم
🌼صبحدم ذڪری به جز نامش، نڱویم بهٺر اسٺ
🌷جز ره و رسم ولایش را ، نپویم بهٺر اسٺ
🌼سمٺِ قبلہ ، رو بہ اربابم حسین بن علے
🌷با سلام صبحڱاهے، خُلق و خویم بهٺر اسٺ
#السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا 🌹
@khadem_shohadajahrom
#یابنالحسن...
تمـام قـافیه هـایم فـدای آمـدنت
بیا ردیف کن این جمعه های درهم را
نذر قدم بهار مهدی (عجل الله تعالی فرجه)
#صلوات
@khadem_shohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آخرین زیارت....
تنها رفتی و بی تو.... موجی سرگردانم....
دریایم باش....
دنیا بی تو بی معنا.... آخر کجا ماندی... برگردی کاش...😭
#حاج_قاسم❤️
#شهیدانه
@khadem_shohadajahrom
بزرگی تان
از آنجا شروع شد
که تمام آرزوهایتان را
پشتِ جبهه جا گذاشتید ...
#دفاع_مقدس
#شهیدانه
@khadem_shohadajahrom
راه همان است
که ما رفتیم
مواظب باشید
گُم نشوید ...❤
#شهیدانه
@khadem_shohadajahrom