#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵³
به مامانم حق میدادم که این حرفارو بزنه.
فاطمه:مامان تو برو بخواب خسته ای شبم مهمون داریم من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت دستکش گذاشتم که ظرفارو بشورم مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد برگشتمو محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت:کمک نمیخوای؟
خندیدمو گفتم:نه ممنون
به حرفم توجهی نکرد و اومد کنارم ایستاد آستین هاش رو بالا زد و ظرف های کفی رو توی سینک کناری گذاشت و شیر آب رو باز کرد.
فاطمه:نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
محمد:من که هستم چرا دست تنها؟
فاطمه:دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آبُ رو صورتم پاشید چشامو بستمو عقب رفتم که خندید.
فاطمه:اشکالی نداره جبران میکنم این دومین باره که روم آب ریختی
محمد:چرا دومین بار؟
فاطمه:یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
محمد:اها سوسک!
باهم خندیدیم خیلی زود شستن ظرفا تموم شد تو ظرف میوه ریختمو بردم تو هال با محمد روی مبل نشستیم داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد:فاطمه
فاطمه:جانم
محمد:من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
محمد:بهم ماموریت خورده چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
فاطمه:چقدر طول میکشه؟
محمد:شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
فاطمه:محمد جدی میگی؟
محمد:آره دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلوم نشست نمیتونستم این همه مدت نبینمش من تازه بهش رسیده بودم سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم دوتا خیار پوست گرفتمو تو ظرف نصفش کردمو روش نمک پاشیدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بردار
نگاهمو به دستام دوختم.
محمد:فاطمه جان
به سمتش برگشتم لبخندمهربونی زد و گفت:نرم؟
فاطمه:دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره پرسیدم:محمد
محمد:جانم
فاطمه:من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
محمد:خب خودت گفتی دیگه
فاطمه:من گفتم؟من که اصلا حرف نزدم!
محمد:مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود حاضر بودم با همه چیز کنار بیام با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم واقعیت همین بود که محمد گفت.
فاطمه:قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
محمد:اره قول میدم
یه خیار برداشتمو گفتم:برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
محمد:به به!کدبانو!
خندیدمو رفتم تو آشپزخونه اونقدر محمد رو دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم ژله رو درست کردمو تو یخچال گذاشتم دوباره به هال رفتم محمد سرش رو به مبل تکیه داد و چشماشو بست.
فاطمه:خوابت میاد؟
محمد:یخورده
فاطمه:برو تو اتاق من استراحت کن
محمد:یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
فاطمه:اره رو تختم بخواب
محمد:باشه
محمد رفتو منم به آشپزخونه برگشتمو مشغول درست کردن شام و دسرِ شب شدم چهلوپنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت:به به چه بویی راه انداخته دخترم خسته نباشی
چیزی نگفتم و بهیهلبخند اکتفا کردم
مامان:اقامحمدکجاست؟
فاطمه:خوابه
مامان:آها
مامانکه رفت آشپزخونه ازفرصت استفاده کردمورفتم تو اتاقم محمدروی تختم خوابیده بودبوی قرمهسبزی گرفته بودم سریعرفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقهای اومدم بیرون یه پیراهن نازک به رنگ آبییخی برداشتمو پوشیدم بلندیش تا زیر زانوم بود یهشلوارکتان آبیرنگ هم پوشیدم موهاموخشک کردمو پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد رفتم پیش مامان که یهو یادماومد محمدُ بیدار نکردم
فاطمه:عه باید محمدُ بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم برگشتم طرف مامان و گفتم:مامان.
مامان:جانم
فاطمه:قم که بودیم محمد خواب بود چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت فکر کردم مامانم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن غم مادر و پدر و؟
فاطمه:من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
مامان:گفتم بهت که حس میکنم پسر خودمه.
فاطمه:پس خودت برو پسرتُ بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون محمد آستین هاشو بالا زد که وضو بگیره انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود رفتم و اتاقم رو مرتب کردم ساعت ۷ و نیم شده بود از خستگی روی زمین ولو شدم پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق رو باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم لیوان رو داد دستم یه قرصم باز کرد و گفت:دستت و بیار
_نویسندگان:
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#رمان
#ناحله💐
پارت¹⁵⁴
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟
فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم!
محمد:چرا نمیتونی؟
فاطمه:آخه چشمات نمیذاره!
محمد:چرا چشمام نمیذاره؟
برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم.
فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
محمد:بیار ببینیم
آلبومهای خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید
پرسید:این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم.
فاطمه:مصطفی
چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟
فاطمه:آخه توعکسهای نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه
فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم
قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟
محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ایخدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم رو کنار گذاشت وگفت:نشدی؟
لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه
جدی شد و گفت:باشه
با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان
فاطمه:نرو
محمد:چرا نرم؟
فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم
محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیهها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولیهنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم.
فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستتدارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقتهایی که به تو فکر میکنم حالم خیلیخوبه بعد از حرف زدن با توتا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روزهایی که اجازه نگاهکردن بهت رو نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرفزدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد.
فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی روخریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش وباز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمدهیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچهها الان میانها!میوهها رو توظرف نچیدی.
صدای قدمهاش اومدو فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم.
محمد قرآنُ بوسید و بستش بااحترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیاپیدانمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمهام باشه.
کنار ریحانهوسارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چندوقتی و از تهران به ساری اومدهبود داشت باذوق از لباس جدیدی که خریدهبود تعریف میکرد ریحانه همبااشتیاق به حرفهاش گوش میکرد...
_نویسندگان:
•فاطمه زهرا درزی
•غزالهمیرزاپور
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد میکنم قبل از شروع ختم قرآن روزانه در ماه مبارک رمضان حتما حتما این کلیپ زیبا را دانلود کنید و تا آخر ببینید
#التماس_دعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
با توکلبهخدا و توسلبهامامزمانو#شهدا کانال #خادمانشهدا را
راه اندازی کردیم
باعضویت در این کانال #مهمانشهدا باشید وشک نکنید دعوت شده از جانب #شهدا هستید
لطفا لینک کانال ⬇️⬇️⬇️
رابرای دوستان و آشنایان و محبین#شهدا و اهلبیت ارسال نمایید
ودر ثواب آن سهیم باشید
خادمان 🌹شهدا 🌹
https://eitaa.com/khademanshohada
✅در ترویج فرهنگ جهاد و#شهادت سهیمشویدولینکرا انتشار دهید
#زندهنگهداشتنیادونامشهداکمترازشهادتنیست
May 11
یاد خدا ۳۷.mp3
10.77M
#یاد_خدا ۳۷
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
√ مکانسیم درمان افسردگی و دلمردگی
از نگاهِ روانشناسیِ اسلامی
#اخلاق_اسلامی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
خانواده اسلامی چه شاخصی دارد ؟ نصیری.mp3
10.44M
خانواده اسلامی چه شاخصی دارد ؟
استاد نصیری
#خانواده_آسمانی
#تربیت_معنوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کشف حجاب و بی حجابی نماد بارز بی حیایی است.
🔺 قره باغی
🔹کشف حجاب و بی حجابی نماد بارز بی حیایی است.
🔹با تدبر در آیات و روایات متوجه نقشه دشمن خواهیم شد، برنامه دشمن از ترویج بی حیایی، عقلانیت زدایی از جامعه است.
#حجاب_فاطمی
#غیرت_علوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسلکشیشیعه
✅ حتماً ببینید
خطری هولناک اما خاموش و بی صدا
برای همه ایرانیان
✅ انتشار = صدقهجاریه
#جهاد_تبیین_بر_همه_ما_واجب_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
نمايندگي تبريك ندارد!
مادر دیالمه می گوید:
به دنبال شناسنامه اش كه آمدند، گمان كردم مي خواهد ازدواج كند. گفتم
عبدالحميد چه خبر است شناسنامه را براي چه مي خواهي؟ مي خواهي داماد شوي؟
خنديد
و گفت:" نه مادر چند تا از علماي مشهد با من صحبت كردند كه نماينده شدن براي تو واجب است."
وقتي هم مردم مشهد به او راي دادند و به خانه آمد،
خواهرش رفت جلو و گفت:
"مباركه داداش"
رو كرد به دخترم و گفت:
"نمايندگي يعني مسووليت، تبريك نداره
⬅️ شهید دیالمه عزیز! مجلس ما سال هاست خالی از مثل شماست، ما را دریابید
امید آن است که نمایندگان منتخب مردم ،خوی ومنش اخلاق ، تفکرات شهید دیالمه را برگزیند.
شادی روح بلندش صلوات
#شهدا_التماس_دعای_خیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان گهربار رهبر انقلاب در مورد #آخرالزمان و تفسیر آیه 55 سوره نور
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتنه بزرگ دینی ، علیه رهبری
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنه_ای_الی_ظهور_الحجه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فرضکن#حضرتمهدیبهتومهمانگردد
#ظاهرتهستچنانیکهخجالتنکشی؟
#باطنت هستپسندیدهصاحبنظری؟
#خانهات لایقاوهستکهمهمانگردد؟
#لقمهاتدرخوراوهستکهنزدشببری؟
حاضری#گوشیهمراه توراچکبکند؟
باچنانشرطکهدر#حافظهدستینبری
واقفیبر#عملخویش توبیشازدگران؟
میتوانگفتتورا#شیعهاثنیٰعشری؟
#زندگیوعاقبتمون
#مهدویوشهداییانشاالله 🤲
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله
💠 ( ۲۱) اسفند
💠 هفتصدو سیوچهارمین( ۷۳۴)روز
#قرائت_زیارت_عاشورا
وچهل ۴۰ مرتبه ذکر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
• ••••••••••••••••••••••••
متوسل می شویم به
⬇️⬇️⬇️
کشتی نجات اباعبدالله(ع)
و
شهیدان معززراه اسلام
⬇️⬇️⬇️
🌹#نوید_صفری
🌹#منصور_حسینمیرزایی
🌹#ابراهیم_اکبری
••••••••••••••••••••••••
⏰ شروع ⏮
۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب
❇️ ادامه ⏮
تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید
••••••••••••••••••••••••
دوستان معنوی گرانقدر
اولین نیتمان از
#توسل_به_شهدا_و_زیارت_عاشورا
✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد
وپس ازآن⬇️⬇️⬇️
✅نماز اول وقت
⛔️ترک گناه
✅حاجات شخصی
••••••••••••••••••••••••
⏰زمان قرائت #زیارت_عاشورا
ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد
•••••••••••••••••••••••••
ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید
#دعای_خیر_در_حق_همدیگر_را_فراموش_نکنیم
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
شهیدوالامقام🌷منصور_حسینمیرزایی🌷
فرزند: محمدحسن
تاریخ ولادت:۱۳۴۶
تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۱
شادیروحش صلوات
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹