شهید اسدالله ابراهیمی
تولد: فروردین ۱۳۵۱، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۳/۲۷، حلب، سوریه.
گلزار شهید: جاویدالاثر
یادمان شهید: بهشت زهرا سلامالله علیها، تهران، قطعه ۵۰.
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
شهید اسدالله ابراهیمی
۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامهاش راهی جبهه شد.
او وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد.
با تمام شدن جنگ تحمیلی همواره حسرت دوری از یاران شهیدش را میخورد.
پس از جنگ در برنامههای فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل بود. او در جاهای مختلف پایهگذار حرکتهای فرهنگی بزرگی بود بدون آن که اثری از نام خود بر جای گذارد. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.
سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نامهای حسین و زینب است.
وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد.
با رتبه سه رقمی در رشته حسابداری دانشگاه تهران پذیرفته شد و تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داد. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. با وجودی که از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش در شرکت پارس خودرو تا لحظه شهادت نمیدانستند که ایشان از فرماندهان ایرانی تیپ فاطمیون مدافعان حرم در سوریه بوده است. نام وی به عنوان اولین شهید مدافع حرم گروه سایپا از شرکت پارس خودرو ثبت شد.
سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید؛ در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت.
تأسی شهید ابراهیمی به امام حسین علیهالسلام برای دفاع از حرم آلالله
ابراهیمی سال ۸۱ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای حسین و زینب شد. در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر بود.
با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن سال ۹۴ به این کشور اعزام شد.
او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود که سرانجام در ۲۷ خرداد سال ۹۵ به شهادت رسید،
مادر شهید میگوید به اسدالله گفتم: بچهات کوچک است، هنوز راه نمیرود یک سال هم ندارد؛
گفت که مگر امام حسین(ع) بچه شش ماهه نداشت، مگر بچه من چه فرقی دارد که نمیشود مثل حضرت علی اصغر(ع) از او دل کند.
در جنگ با صدام هم چهار پسرم را فرستادم و با خود گفتم باید بروند دیگر، اگر بچههای ما نروند پس چه کسانی باید به یاری اسلام و مملکت بروند.
وقتی اسد میرفت هم نگفتم نرو، دلم نیامد، خانم زینب (س) یادم افتاد، پسرم هم دیگر طاقت ماندن نداشت. این اسد دیگر آن اسد همیشگی نبود، طاقت نشستن هم نداشت، باید میرفت و رفت.
هر روز بعد از نماز صبح
فبل از شهادتش حسین را همه جا به همراه خودش میبرد و داستان و وقایع کربلا را به خوبی با زبان کودکانه برایش تعریف میکرد. از شهید و شهادت و جهاد در راه خدا برایش میگفت. یقین دارم قصدش از گفتن این حرفها آماده کردن حسین برای پذیریش شهادتش بود.
حسین بعد از شهادت اسدالله اصلاً بیقراری و گریه نکرد! خوشحال بود و میگفت: «بابا شهید شده و به مقام بزرگی رسیده!» یک روز در ماشین نشسته بودیم که زینب چند دقیقهای در بغلم خوابش برد. وقتی بیدار شد با خوشحالی چند بار گفت: «بابا...بابا...بابا»
برایم عجیب بود که چرا بهانهگیری نمیکند و مثل سابق مشغول بازیگوشی است! قصد این را داشتم حسین را پیش یک مشاور ببرم که خواهرم خواب اسدالله را دید. او در خواب دیده بود حسین هرجایی که میرود اسد کنار اوست و دستش در دستان حسین است. خیالم راحت شد که اسدالله هوای ما را دارد. یک بار هم در خواب گفت: «من هر روز بعد از نماز صبح پیش شما میآیم و در کنارتان هستم.»
به نقل از همسر شهید اسدالله ابراهیمی:
بعد از عروسیمان چهارشنبهها مرتب در جلسه اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) شرکت میکردیم. آقا اسد مبلّغ خوبی هم برای این جلسات بود و به واسطه او پای صدها نفر از اهالی محل به این جلسات باز شد.
با رحلت حاج آقا مجتبی (ره) در جلسات حاج آقا خوشوقت (ره) شرکت میکردیم و بعد از رحلت ایشان هم به جلسات سخنرانی حاج آقا پناهیان و هیئت حاج میثم مطیعی میرفتیم.
اسدالله عقیده داشت هر مجلسی که حرف ولایت و شهدا در آن باشد نور دارد.
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت شوخی نیست قلبت را بو میکنند
اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند
#شهیدنویدصفری
#شهدا_التماس_دعای_خیر
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش
#محمدحسین_محمدخانی
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
۱ـ همه بیماری ها و تنگیهای روحمون یکجا برطرف میشن!
۲ـ همه لذتها و شیرینیها یکجا به ما رو میارن!
اگر : در یک مهارت ضروری، قدرتمند بشیم.
#خودسازی_ترک_گناه
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹