eitaa logo
خادمان🌹شهدا🌹
427 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد خدا ۳۷.mp3
10.77M
۳۷ | √ مکانسیم درمان افسردگی و دلمردگی از نگاهِ روان‌شناسیِ اسلامی https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کشف حجاب و بی حجابی نماد بارز بی حیایی است. 🔺 قره باغی 🔹کشف حجاب و بی حجابی نماد بارز بی حیایی است. 🔹با تدبر در آیات و روایات متوجه نقشه دشمن خواهیم شد، برنامه دشمن از ترویج بی حیایی، عقلانیت زدایی از جامعه است. https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسل‌کشی‌شیعه ✅ حتماً ببینید خطری هولناک اما خاموش و بی صدا برای همه ایرانیان ✅ انتشار = صدقه‌جاریه https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
نمايندگي تبريك ندارد! مادر دیالمه می گوید: به دنبال شناسنامه اش كه آمدند، گمان كردم مي خواهد ازدواج كند. گفتم عبدالحميد چه خبر است شناسنامه را براي چه مي خواهي؟ مي خواهي داماد شوي؟ خنديد و گفت:" نه مادر چند تا از علماي مشهد با من صحبت كردند كه نماينده شدن براي تو واجب است." وقتي هم مردم مشهد به او راي دادند و به خانه آمد، خواهرش رفت جلو و گفت: "مباركه داداش" رو كرد به دخترم و گفت: "نمايندگي يعني مسووليت، تبريك نداره ⬅️ شهید دیالمه عزیز! مجلس ما سال هاست خالی از مثل شماست، ما را دریابید امید آن است که نمایندگان منتخب مردم ،خوی ومنش اخلاق ، تفکرات شهید دیالمه را برگزیند. شادی روح بلندش صلوات https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
فرض‌کن‌ ؟ هست‌پسندیده‌صاحب‌نظری؟ لایق‌اوهست‌که‌مهمان‌گردد؟ ؟ حاضری‌ توراچک‌بکند؟ باچنان‌شرط‌که‌در واقفی‌بر توبیش‌ازدگران؟ میتوان‌گفت‌تورا؟ 🤲 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 ( ۲۱) اسفند 💠 هفتصدو سی‌وچهارمین( ۷۳۴)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹 🌹 •••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
شهیدوالامقام🌷منصور_حسین‌میرزایی🌷 فرزند: محمدحسن تاریخ ولادت:۱۳۴۶ تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۱ شادی‌روحش صلوات https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
شهید منصور_حسین‌میرزایی https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
شهید والامقام🌷ابراهیم اکبری🌷 فرزند:علی‌اکبر تاریخ ولادت:۱۳۴۵ تاریخ شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۲۱ شادی روحش صلوات https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
شهید ابراهیم اکبری https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"معشوق خدا" 🔹وصیت‌نامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی. 🔹مقام معظم رهبری: من مکرّر دست‌نوشته‌های این شهید را خوانده و هر بار بهره و فیض تازه‌ای از آن گرفته‌ام. https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
💐 پارت¹⁵⁵ نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی رو برای نوید تعریف میکرد نوید هم با صدای بلند به حرفاش میخندید نگاهمُ روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد سارا زد روی پام و گفت:فاطمه نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم چیز عجیبی نبود به نوید هم حق میدادم محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. فاطمه:ریحانه کجاست ؟ سارا:رفت دستشو بشوره!کجایی فاطمه؟حواست نیستا!داشتم میگفتم نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه!خدایی میترسم شوهرت شوهرمو مثل خودش کنه! خندیدمو گفتم:اینجوری بشه که خوشبحالته باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم رفتمو از آشپزخونه سفره برداشتم داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم بشم بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌ محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت:تا من هستم چرا شما خودتون رو اذیت میکنین؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت:خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش‌با رفتنشون چادر و روسریمو در اوردمو روی مبل نشستم. محمد:فاطمه جان راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. فاطمه:چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان:مگه میخوای بری؟ محمد:بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم فردا صبح باید برم سرکار الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامانُ گرفت و گفت: لباسام و وسایلم خونه است دست شما درد نکنه به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین. مامان اخم کرد و گفت:تو پسر منی چه زحمتی؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامانُ بوسید و گفت:حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت:عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش رو بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت قرآن کوچیکمو برداشتم یه کاسه برداشتمو طوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم تا دم در بدون اینکه چیزی بگم با محمد هم قدم شدم بغض گلوم رو فشرده بود به در که رسیدیم ایستاد با لبخند نگام می کرد. محمد:نگران نشیا!خیلی زود بر میگردم. فاطمه:بهم قول دادی مراقب خودت باشی محمد من منتظرتما! محمد:زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم قرآن رو بالا گرفتم بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قرانُ گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش یخورده مکث کرد و بعد روی همون دستی که قرانُ باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت:خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون رو پیدا کردن براش آیت الکرسی خوندمو در رو بستم. روی کناره ی حوض نشستم هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادمو گریه ام میگرفت نگاهمو به آسمون چرخوندم امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! _نویسندگان: •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
💐 پارت¹⁵⁶ دلم میخواست برم سلما رو بُکُشَم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد دستمو سمتش دراز کردمو دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌ مهشید دخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن بعد از اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدمو ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید سرمو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:جانم؟بفرمایید؟ خانم:تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم:عروسِ حاج آقا هستم خانم:زن اقا محمد؟ فاطمه:بله خانم:محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو گفتم:بله خانم:عجیباً غریبا!!ادم چه چیزایی که نمیشنوه!صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجدتو دلم گفتم:هعی.... نفس عمیق کشیدمو با شدت دادمش بیرون از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم همه باهم حرف میزدن یکی گفت:خدا بیامرزتش مرد خوبی بود چشم و دل پاک مهربون دست به خیر... دلم شکست مگه چندسالش بود کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم چقدر دلم براش تنگ شده بود بیچاره محمد و ریحانه چقدر شکستن تو این مدت یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن یه خانومی داد زد:بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدمو گفتم:چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت:تو بشین عزیزم خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدمو گفتم:چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد:بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنمو... مامان با بهت نگام میکرد چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت:یا فاطمه ی زهرا!بچم مرد! نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنمو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:چیشده؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد یخ رو ازش گرفتمو گذاشتم تو دهنم. به زحمت میتونستم حرف بزنم افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود برای همین چیزی نمیگفتم مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد بلند گفت:سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتشو سرمو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:خان خانما با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود‌از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتمو بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه... _نویسندگان: •فاطمه زهرا درزی •غزاله‌میرزاپور https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹