🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🌷 #شهید_سید_احمد_پلارک (شهیدی که از مزارش بوی #گلاب می آید) 🔰فرمانده آرپی چی زنهای گردان عمار لشک
🔸او فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد.
🔹 خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.
🔸او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
🔹بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
🔸هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.
میگویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است
#شهید_سیداحمد_پلارک🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۴/۲/۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۸
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
مراقبتهای این چله ✅ 1-خواندن دعای افتتاح به نیابت از شهید روز ✅ 2-نماز استغاثه به امام زمان عج ✅3
سلام علیکم
دومین روز از 💫 چله چهارم 💫 مهمان سفره شهید 🌷 مسعود ملا 🌷هستیم.
مسعود عارفی صاحبدل و جوانی شاعر مسلک بود. شوخ طبعی و معرفت او سبب میشد، زبانزد همگان باشد. یگانگی نابی میان شهید «مسعود ملا» و شهید «علیرضا افتخاریپور» شکل گرفته بود، به نحویکه پس از شهادت علیرضا، شوخیهای مسعود روز به روز کمرنگتر شد و بیتابی او برای وصال به دوستانش بیشتر. هیچگاه هق هق گریههای نیمه شب و نمازهای عاشقانه او را از خاطر نمیبرم.
وی ارادت بسیاری به حضرت رقیه (س) داشت و در مداحی و مناجاتهای خود، روضه دُردانه امام حسین (ع) را میخواند.
نوجوانی ۱۵ ساله بود که مداحی در مسجد «جعفر طیار» در محله نظامآباد را آغاز کرد. به خاطر دارم در یکی از صحنهای حرم امام رضا (ع) جمعیت زیادی گرد جوانی که مداحی میکرد، ایستاده بودند و به سینه میزدند. زمانیکه این صحنه را دیدم، به سختی از میان جمعیت عبور کردم تا ببینم صدای آشنا، متعلق به چه کسی است! مسعود بود! مداحی سوزناک برادر من سبب شده بود، چنین جمعیتی در حرم امام رئوف (ع) گردهم جمع بشوند. وی به همراه تعدادی از دوستان مسجد برای زیارت به مشهد مقدس آمده بود.
مسعود فرزند ششم خانواده ملا فروردین ماه ۱۳۴۴ در یک خانواده پرجمعیت متولد شد. او پسری خوش اخلاق، صبور و دوست داشتنی بود که قلب تکتک همرزمان و دوستان خود را فتح کرد. این مداح شهید به شدت بیقرار پیوستن به رفقای شهیدش بود. ارادت خود به اهل بیت (ع) و به خصوص حضرت زهرا (س) و حضرت رقیه (س) را با مداحیهای ماندگار خود نشان میداد و مجروح شدن او از ناحیه پهلو مهر تاییدی بر این علاقه و ارادت بود. او مزد سالها حضور خود در جنگ را سرانجام ۲۵ تیر ۱۳۶۷ با شهادت در یکی از آخرین و شجاعانهترین عملیاتها، در تنگه ابوقریب کسب کرد، جایی که اگر مسعود و همرزمانش قهرمانانه با لبهای تشنه و دستهای خالی مقاومت نمیکردند، سرنوشت جنگ به نفع دشمن بعثی تغییر پیدا میکرد.
مسعود پیش از شهادت خواب عجیبی دیده بود که، تعدادی از دوستان شهید او در آسمان نشستهاند و یک صندلی خالی کنارشان باقی مانده. مسعود به سمتشان میرود؛ اما آنها فاصله میگیرند. با التماس میگوید، «من را هم ببرید!» شهید افتخاریپور صندلی خالی را نشان میدهد و میگوید، «این جایگاه توست، اما نه حالا! به زودی به ما ملحق میشوی!» این چنین در روزهایی پایانی جنگ، علیرضا نوید شهادت را به مسعود داده بود.
مسعود همواره میگفت، «آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم.» و به خواستهاش رسید.
برخی میگویند، «مسعود ابتدا اسیر میشود.»
یک سال از روزی که مسعود مفقود شده بود، میگذشت. از معراج الشهدا تماس گرفتند و گفتند: «پیکر برادرتان پیدا شده است!» با اخوی بزرگمان راهی معراج الشهدا شدیم. پیکری را نشان دادند که سر نداشت و رگهای گردنش بریده بریده بود. نیمی از لباس سپاهی که بر تن داشت، سوخته و نیم دیگرش سالم بود. باور نمیکردم او برادر من باشد. محتویات جیبش، همان کیف کوچکی بود که به او داده بودم تا نوشتههای ضروری خود را داخل آن بنویسد. مسعود نیز آدرس و شماره تلفن خانواده و تعدادی از دوستانش را نوشته بود. میان یادداشتها چند بیت شعر نیز به چشم میخورد. یقین داشتم هنگام مداحی این شعرها را خوانده است.
زمانیکه پرسیدم: «پیکر برادرم را در کدام منطقه تفحص کردید؟» گفتند: «پیکر ۵۰ تن از فرماندهان ایرانی در منطقه قصر شیرین با جنازه تعدادی از فرماندهان حزب بعث مبادله میشود و پیکر مسعود یکی از آن شهدا است.»
مسعود مسوول دسته کربلا در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود.
همرزم شهید 👇 👇
مسعود همواره در تمام موقعیتها حتی هنگام خواندن دعای سفره به اطاعت از ولایت فقیه سفارش میکرد و میگفت، «مبادا امام را تنها بگذارید.»
به فرموده حضرت آقا «بعضی از شهدای ما کمتر از امامزادگان نیستند» همانهایی که شهید دستغیب گفت، «ره ۶۰ ساله عبادت من را یک شبه رفتند.» بسیاری از دوستان میگویند، «گره زندگیمان را با مسعود درمیان گذاشتیم و مشکلمان حل شد.» هرگاه به به بهشت زهرا (س) میرویم، همسرم میگوید، «حتما برای زیارت به مزار شهید ملا برویم. این شهید درخواستهایم را اجابت میکند.
من یقین دارم که هرکس خالصانه دعا کند، به مقصود خود میرسد. مسعود بی شائبه از حضرت حق شهادت را طلبید و خداوند نیز او را برگزید.
یک سال پس از پایان جنگ تحمیلی، پیکر بی سر او به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) آرام گرفت.
مادر به محض اطلاع، اصرار کرد که به معراج الشهدا برود. تلاشمان برای منصرف کردن وی از تصمیم خود، بی نتیجه ماند و بعد از ظهر به همراه مادر به معراج الشهدا رفتیم. پیکر مسعود بالای کانتین بود. آن را نشان دادم و گفتم: «او مسعود است.» مادر قبول نکرد. گفت: «باید پسرم را ببینم. میخواهم مسعودم را ببویم.» گفتم: «مادر معلوم نیست مسعود یکسال کجا بوده، شاید آلوده باشد و شیمیایی شوید. قبول کن که آن پیکر مسعود است.» با ناراحتی پاسخ داد: «پسر من آلوده باشد؟ شیمیایی چیست؟! من مسعودم را میخواهم.» و شروع به قربان صدقه رفتن فرزند شهیدش کرد. تسلیم شدم. پیکر مسعود را نزد مادر آوردیم و او را از داخل نایلونی که حولش پییچیده بودند، خارج کرد. مادر از خود بی خود شد. کمی از خاکهای پیکر فرزندش را برداشت و در گوشهای از روسری خود گذاشت و آن را گره زد. دست مسعود را گرفت تا ببوسد؛ اما ناگهان دست از آرنج قطع شد. پنجه و ساعد مسعود در دستان مادر ماند و مابقی دست به زمین افتاد. مادر پیاپی دست بریده فرزند را میبوسید و روضه میخواند. مسعود مداحی را از مادر آموخته بود و حالا نوبت مادر بود که بر بالین فرزند دلیرش مداحی کند. مادر گرد مسعود میچرخید و روضه میخواند. نمیتوانستم او را آرام کنم. خود نیز بیتاب شده بودم. اشک امانم نمیداد. دقایقی سپری شد که به خود آمدم. معراج اشهدا مملو از جمعیت شده بود. همه گریه میکردند؛ گویا نالههای مادر همه را بیتاب کرده بود.