میدانم که میایی از مغرب آسمان .. میایی و به کعبه تکیه میدهی در حالی که پرچم پیامبر را در دست داری.
میایی و دین خدا را در سراسر جهان جاری میکنی
میایی و با شمشیر عدالت دنیای ظلم را نابود و زمین را پر از مهربانی میکنی...
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
📎صبحت بخیر آقا
@khademe_alzahra313
#قرآن49❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
#کلامےازبهشت✨
اگر زرنگ باشے
شهید بعدے تویے🕊 ...
#شهیدمحمدابراهیمهمت
صبح تون شهدایی
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 فصل دوم قسمت 5⃣3⃣ به سلامت.مراقب خودت باش و
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
فصل دوم
قسمت 7⃣3⃣
یک ساعت،دوساعت،سه
ساعت،ساعت ها را انتظار کشیده
بود و خوابش برده بود.😴😴
خوابش که برده بود،ابراهیم
برگشته بود و داشت در می زد.ژیلا
چشم باز کرد و به دنبال صدا از جا
برخاست می دانست چه کسی
پشت در است و دلش می خواست
بی آن که بپرسد.در را باز کند.اما
،نه به تردید افتادو پرسید😦😦
کیه؟؟😯😯
منم خانم جان،ابراهیم!😊😊
ژیلا در را باز کرد.شب از نیمه هم
گذشته بود و بوی سحر را می داد.
خنکای بوی خوش سحر بر
گونه های لیلا،خواب را از سرش
پرانده بود🙂🙂
و عطر بوی نفس ابراهیم تمام
دردها و خستگی هایش را گرفته
بود که آن گونه شاد و سالم و
سرحال دوید جلو و در را باز
کرد.😃😃
سلام!😄😄
کی پشت در بود.ژیلا لحظه ای
،فقط لحظه ای ترسید و پرسید:😕
کجایی پس؟؟☹️☹️
ابراهیم از توی تاریکی جواب داد:
اینجایم.🙂🙂
ژیلا به سمت صدا نگاه کرد.ابراهیم
کنار دیوار در تاریکی،توی سایه
ایستاده بود.😒😒
چرا آنجا؟؟چرا آنجا ایستاده ای
ابراهیم؟؟🙂🙂
سلام!😞😞
ابراهیم به ژیلا سلام کرد و ژیلا
پرسید:☺️☺️
نمی خوای بیای تو؟؟😀😀
راستش خجالت می کشم.😒😒
خجالت می کشی؟؟از چی خجالت
می کشی ابراهیم؟؟🤔🤔
ابراهیم توی روشنایی
آمد.سرتاپایش غرق گل بود.
لباس ها و سرو مویش.😬😬
ژیلا خنده اش گرفت:😂😂
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 فصل دوم قسمت 7⃣3⃣ یک ساعت،دوساعت،سه ساعت،سا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
فصل دوم
قسمت 8⃣3⃣
اگر خجالت می کشی چرا این
جوری اومدی؟؟☺️☺️
خب نمی خواستم تنهات بگذارم😒
بیا تو😊
نه بگذار اول برم خودم رو
بشورم.😊
حمام در گوشه حیاط در پایین بود
و با آبگرمکنی نفتی گرم می شد اما
در آن وقت شب نه نفت داشتند
نه...😔😔
ژیلا گفت:حمام سرده.!😔
همت گفت:عیبی نداره می رم زیر
آب سرد،دوش می گیرم.😊
با این سینوزیت؟؟بدتر می شی.😫
چاره ای نیست.مجبورم.ابراهیم
این را گفت و رفت پایین. دیر آمد
.ژیلا دلواپس شد:نکند زیر
دوش،آب سرد،نفسش گرفته
باشد😔😞
ژیلا رفت پایین و در زد. ابراهیم
جواب نداد.ژیلا خودش در را هل
داد و باز کرد.😔😔
دید آب گل آلود از زیر پاهای
ابراهیم راه افتاده و دارد می رود
توی چاه حمام.😔😒
ابراهیم گفت:((می خواهی بیایی
این آب گل آلود را ببینی،مرا
شرمنده کنی؟؟))😒😞
ژیلا سرش را انداخت پایین و
بیرون آمد.بیرون که آمد،تمام
بدنش لرزید.😢😢
دلش لرزید و گفت:معلوم نیست چه
بلایی سرش آمده! و گریه اش
گرفت😭😭😭
از پله ها بالا رفت .داخل اتاقک
خودش یا همان مرغدانی شد و
فوری حوله به
دست،برگشت.😔😢
صدای آب و صدای به هم خوردن
دندان های ابراهیم را از شدت
سرما می شنید.😔
ابراهیم شیر را بست ،ژیلا حوله و
لباس او را داد و گفت:بیرون نیا تا
برگردم.😔😔😒😒😞
ژیلا با شتاب و احتیاط از پله ها
بالا آمد پتو را برداشت و پایین
رفت😢😔😞
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#چهارشنبههایامامرضایی🌱°
چنـان به ديـدنِ روے ِتـو آرزومندم
ڪه گر به دادن جـان ممڪن استـ
خرسنـدم ... !
#خوشاراهیکهپایانشتوباشی💛
#ایدردوایدرمانمنسلطانمن✨
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
مراقبت های چله پنجم 👇👇👇 💫🌟هدیه اعمال خیرمان از طرف شهید روز به بقیه الله الاعظم عج 🌟💫 ✅ 1_ رفت
سلام علیکم💐
بیست و چهارمین روز از چله 🌟 پنجم 🌟 مهمان سفره شهید 🌷محمد مهدی فریدونی 🌷 هستیم.
✨🕊️✨🕊️✨🕊️✨🕊️
*توسل کن! لطف او پس از شهادت نیز پا برجاست*
محمد هیچ وقت از کارهای خوبش به ما نگفته بود و بعد از شهادتش ما از طریق بقیه از کارهای خیر او با خبر شدیم و فهمیدیم که محمد خیریهای را در مسجد محل تأسیس کرده بوده و به خانوادهای که دو فرزند معلول داشتهاند کمک میکرده نه تنها از نظر مادی؛ ما تمام حسابهای محمدمهدی را پس از شهادتش چک کردیم و طبق محاسبات ما باید حدود ۱۰۰ میلیون تومان که از محصولات باغمان به حسابش ریختهبودیم، در حسابش بعنوان پس انداز میداشت، اما تنها یک تا ۲ میلیون در حسابش مانده بود و بعدها متوجه شدیم به خیریهای کمک کرده و برای دختران بیبضاعت جهیزیه خریده است.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
دختر جوانی میگفت: پدر من در زندان بود و به ما گفته بودند امکان آزادی وی وجود ندارد، پنجشنبه به گلزار شهدا رفتم، شب اولی بود که شهید به خاک سپرده شده بود؛ من به بالای سر او رفتم و با دل شکسته بسیار گریه کردم و به خود شهید متوسل شدم، فردای همان شب با من تماس گرفتهشد و خبر آزادی پدرم را به من دادند. تا الان اینگونه اتفاقات زیاد به گوشمان رسیدهاست از جمله شفای بیمار سرطانی، نابینا و یا جور شدن وام برای نیازمند پس از توسل به شهید فریدونی. محمد پس از شهادت نیز لطفش را شامل حال متوسلینش میکند.