🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفدهم نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطق
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت هجدهم
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد،
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست. حالش خوب شده بود.
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم. نشوندمش روی تخت.
- مامان، هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا، هیچ کی باور نمی کنه. بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم، من رو بوسید و روی سرم دست کشید. بعد هم بهم گفت، به مادرت بگو، چشم هانیه جان. اینکه شکایت نمیخواد.
ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئولیتش تا آخر با من. اما زینب فقط چهره اش شبیه منه، اون مثل تو می مونه، محکم و صبور. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم، وقتش که بشه خودش میاد دنبالم.
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن. اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم. حرف های علی توی سرم می پیچید. وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود. دیگه هیچی نفهمیدم. افتادم روی زمین.
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها. می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه. اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم.
همه دوره ام کرده بودن. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم.
- چند ماه دیگه یازده سال میشه. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم. بغضم ترکید. این خونه رو علی کرایه کرد. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه. هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره. گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده. دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد.
من موندم و پنج تا یادگاری علی. اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن. حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد.
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم. همه خیلی حواسشون به ما بود. حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد. حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن.
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود. تنها دل خوشیم شده بود زینب. حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد. درس می خوند، پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد، وقتی از سر کار برمی گشتم، خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود.
هر روز بیشتر شبیه علی می شد. نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود. دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید.
عین علی، هرگز از چیزی شکایت نمی کرد. حتی از دلتنگی ها و غصه هاش، به جز اون روز.
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش. چهره اش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست.
تا شب، فقط گریه کرد. کارنامه هاشون رو داده بودن، با یه نامه برای پدرها.
بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره،
- مگه شما مدام شعر نمی خونید، شهیدان زنده اند الله اکبر. خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه.
اون شب، زینب نهارنخورده، شام هم نخورد و خوابید.
تا صبح خوابم نبرد. همه اش به اون فکر می کردم. خدایا، حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست.
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد.
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز. خیلی خوشحال بود. مات و مبهوت شده بودم. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش.
دیگه دلم طاقت نیاورد. سر سفره آخر به روش آوردم. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست،
_دیشب بابا اومد توی خوابم، کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد. بعد هم بهم گفت، زینب بابا، کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ منم با خودم فکر کردم دیدم، این یکی رو که خودم بیست شده بودم، منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسید و رفت.
مثل ماست وا رفته بودم. لقمه غذا توی دهنم، اشک توی چشمم، حتی نمی تونستم پلک بزنم.
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم. قلم توی دستم می لرزید. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
یابن الحسن..🌹
▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا...
🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@khademe_alzahra313
هدایت شده از مناجات 😍☺
سخنرانی استاد عالی - نماز شب و ملائکه.mp3
3.47M
نماز شب و ملائکه😍
🎙حجت الاسلام عالی
التماس دعای فرج
منم دعا کنید ،خادم کانال☺️
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفدهم نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطق
شهداء زنده اند، خدا خودش تو قرآن گفته و لا تحسبن الذین.... ۱۶۹سوره مبارکه آل عمران
خوشبحال شهداء😭😭😭😭😭😭
از شهداء مدد بگیریم همیشه،بخدا دستمونو میگیرند
ان شاءالله شرمنده شهداء و خانوادهاشون نشویم الهی😞
ایها العشق، ✨
سلام از طرفِ نوکرِ تو
برگ سبزی ست
که هر روز رسد مَحضرِ تو
ألسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآء✋💚
#اربعین
#کربلا
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه140
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
#مولا_جانم❣
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
#میشه_برای_ظهوروسلامتی_آقاامام_زمان_عج_الله_سه_صلوات_بفرستی☺️🌸🌸🌸
@khademe_alzahra313
💚یڪشنبه های علوی(ع) و فاطمے (س)
دنیـا، همه زیـر پـاے زَهـرا و عَلیـست
خِلقـت، سَببش براے زَهـرا و عَلیـست
فَیـاضِ دو عالــم است، آن چشمے ڪه
گریه ڪنِ، بچـه هاے زَهـرا و عَلیـست
#اسلامعلیڪیامولاےامیرالمومنین
#السلامعلیڪیافاطمةالزهرا
متوجه ماه هم باشین! 🌙🌔
((حاج محمد ابراهیم همت))
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم تاب شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد
#شهید_همت
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شیرزن مادر شهید ابومهدی المهندس هستند. درحال خدمت رسانی به زائران اربعین...
حال مادر بعد از دیدن تصویر شهید...
@khademe_alzahra313
♨️💢⭕️♨️💢⭕️
⚠️ زمانی که #امام_خمینی از فروپاشی #نظام_کمونیستی شوروی گفت، هیچ کس فکرش را هم نمیکرد اتفاق بیفتد!
‼️حالا هرچه به #انتخابات_آمریکا نزدیک میشویم؛
انگار مفهوم "غرق شدن کشتی تایتانیک" که #حضرت_آقا فرمودند، درحال اتفاق افتادن است.
⚠️آمریکا به دست ترامپ #نابود میشود.
🤲 انشاءالله
#افول_آمریکا
✍ مِــــــــهْدی🚩
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آمادهاید یک دقیقه دلامون رو ببریم کربلا و سلامی بدیم محضر ارباب؟
سلام آقا...
من از خدا فقط تو رو میخوام آقا
سلام آقا...
🌹زمزمه بسیار زیبا🌹
@khademe_alzahra313
🍁 #یه_سلام_دوباره
آسمون قلب آدمهای پاک،
وسعتی داره
به اندازه دلتنگیها ...
به اندازه آرزوهای قشنگ ... 💕
برای همین،
کافیه دلت، هواییِ
یه حرم پر از نور بشه تا
با پَر محبت، سمتش
پرواز کنی 🕊
امروز
با یه سلام ساده،
همسفر مهربون ما باش:
#سلام_امام_خوبم 💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هجدهم نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد، - حدود دو ساعت بع
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نوزدهم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم.
وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد.
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم.
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
- ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت،
- هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت،
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد،
- هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیستم
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش،
- سلام دختر گلم، خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم،
- دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
- مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود،
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید،
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت،
- زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود،
- چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت،
- ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی.
رفت سمت گاز،
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه
_کجا؟
_سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
- نه. شایدم. نمی دونم.
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره،
- زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد،
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه.
تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،
- بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم،
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم،
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
- خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود،
- برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
ادمه دارد..
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من حرم لازمم،دلم تنگ است😭😭😭😭😭
#ویژه_استوری
فوق زیبا👌
@khademe_alzahra313
مداحی آنلاین - چشماتو ببیند - امیر کرمانشاهی.mp3
2.97M
⏯ #استودیویی #جاماندگان #اربعین
🍃چشماتو ببیند
🍃خیال کن که با زائرایی!
🎤 #امیر_کرمانشاهی
👌فوق زیبا
@khademe_alzahra313
یابن الحسن..🌹
▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا...
🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@khademe_alzahra313
#نماز_شب_بخون_رفیق😍
#توفیق_نمازشب بستگی به حال انسان دارد🙃
💠این مطلب به یقیق ثابت است و خیلی ها نیز نقل کرده اند🤔
که اگر از حال انسان معلوم شود که میخواد نمازشب بخواند بیدارش میکنند👌
بدون احتیاج به دعاها و آیات و این بیدار کردن به طرق مختلف است👇
❤️یا در می زنند و یا صدایی می آید و یا او را به نام صدا می زنند😌
منبع:جناب عشق؛مجموعه رهنمودهای اخلاقی آیت العظمی محمدتقی بهجت💕
💕تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات💕
@khademe_alzahra313