#داستان✍
#آهنگربامعرفت💌
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.
سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار...
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🔔 #داستان👇
💓 یک مشت 👊 شکلات 🍬🍭🍫
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
«مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد.
بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد،
گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد:«عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
👌 خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافمون بزرگتره.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
به امیـــد فردایی بهتـــر
تـا درودی دیگــر بــدرود❤️
یاحــــــق✅
ڪانال برتــر #ایتا👇
#شبتوت_مهدوی😴
👌 #داستان کوتاه پند آموز
💭 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید
مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹
#داستان کوتاه پند آموز 🌺👌🏻
#آرزوی_ازدواج_با_دختر_کشاورز
💖مرد جوانی در آرزوی #ازدواج با دختر کشاورزی بود. پس آن دختر را از کشاورز خواستگاری کرد
🔸کشاورز به او گفت برو در آن قطعه زمین بایست ، من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این #گاو_نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد
جوان قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و #خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود از آن به بیرون دوید . گاو با سم به زمین کوبید و به طرف مرد #جوان حمله برد . جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با #سرعت_حرکت می کرد . جوان پیش خودش گفت منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی از این هم کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد آن گاو ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا #دم_گاو را بگیرد
اما آن گاو دم نداشت ...
✅فرصت های #زندگی را از دست ندهیم
⭐️ #داستان کوتاه پندآموز ⭐️
💭شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید...
💭در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و با صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد
✅ پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
#داستان
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🔺مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی
به جوان بیکار گفتند:
شما برو شاه عبدالعظیم زیارت کن. زیارت که کردی بگو آقا من #بیکارم، همین؛ هیچ چیز نمی خواهد بگویی.
🔺خود آن جوان گفت:
من برگشتم خانه، صبح زود زنگ زدند گفتند: حسین بیکاری؟
گفتم: آره گفت: الان بیا فلان جا، من رفتم، مرا گذاشت سر کار.
می گفت: کارش سبک است و ماهی فلان قدر به من می دهد.
📚حاج آقا مجتبی ص ۲۱۴
@khademe_alzahra313
🌺🌼🍀🌷🌸🌷🍀🌼🌺
⚜️با عرض سلام و خسته نباشید خدمت کلیّه دوستان #شهدا و عاشقان #شهادت و با عرض #خیر_مقدم خدمت کلیه عزیزانی که جدیداً به جمع ما پیوستند همچنین تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستند .
امید آن داریم که جهت #جذاب شدن اطلاعات کانال و بهره برداری بهتر ، شما خوبان نیز به اشکال زیر یاری کنید .
✅ ارسال #دلنوشته ، #داستان و ... در مورد #شهدا
✅ ارسال #داستان_تحول عزیزانی که به واسطه #شهدا مسیر زندگیشان عوض شده
✅ ارسال اطلاعات مربوط به #شهید یا #شهدایتان شامل #عکس ، #زندگینامه ، #وصیتنامه ، #دلنوشته ، #خاطره و ... ، از #شهید یا #شهدایتان جهت معرفی در کانال .
✍️بی صبرانه منتظر #مطالب زیبا ، #نظرات و #انتقادات شما خوبان هستیم .
#آی_دی خادم کانال .👇
@amraei_313
#دوستان_عزیز ، نسبت به معرفی کانال خودتون همت نمایید . تا به لطف الهی همه باهم یک جمع #شهدائی بزرگ داشته باشیم .
✨ ان شاءالله✨
⭐️شهید حاج محمّدابراهیم همت👇
@Khademe_alzahra313
☘🌹☘🌹☘🌹☘
🌺🌼🍀🌷🌸🌷🍀🌼🌺
⚜️با عرض سلام و خسته نباشید خدمت کلیّه دوستان #شهدا و عاشقان #شهادت و با عرض #خیر_مقدم خدمت کلیه عزیزانی که جدیداً به جمع ما پیوستند همچنین تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستند .
امید آن داریم که جهت #جذاب شدن اطلاعات کانال و بهره برداری بهتر ، شما خوبان نیز به اشکال زیر یاری کنید .
✅ ارسال #دلنوشته ، #داستان و ... در مورد #شهدا
✅ ارسال #داستان_تحول عزیزانی که به واسطه #شهدا مسیر زندگیشان عوض شده
✅ ارسال اطلاعات مربوط به #شهید یا #شهدایتان شامل #عکس ، #زندگینامه ، #وصیتنامه ، #دلنوشته ، #خاطره و ... ، از #شهید یا #شهدایتان جهت معرفی در کانال .
✍️بی صبرانه منتظر #مطالب زیبا ، #نظرات و #انتقادات شما خوبان هستیم .
#آی_دی خادم کانال .👇
@amraei_313
#دوستان_عزیز ، نسبت به معرفی کانال خودتون همت نمایید . تا به لطف الهی همه باهم یک جمع #شهدائی بزرگ داشته باشیم .
✨ ان شاءالله✨
⭐️شهید حاج محمّدابراهیم همت👇
@Khademe_alzahra313
☘🌹☘🌹☘🌹☘
#ارتباط_با_ما👇👇👇👇
🌺🌼🍀🌷🌸🌷🍀🌼🌺
⚜️با عرض سلام و خسته نباشید خدمت کلیّه دوستان #شهدا و عاشقان #شهادت و با عرض #خیر_مقدم خدمت کلیه عزیزانی که جدیداً به جمع ما پیوستند همچنین تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستند .
امید آن داریم که جهت #جذاب شدن اطلاعات کانال و بهره برداری بهتر ، شما خوبان نیز به اشکال زیر یاری کنید .
✅ ارسال #دلنوشته ، #داستان و ... در مورد #شهدا
✅ ارسال #داستان_تحول عزیزانی که به واسطه #شهدا مسیر زندگیشان عوض شده
✅ ارسال اطلاعات مربوط به #شهید یا #شهدایتان شامل #عکس ، #زندگینامه ، #وصیتنامه ، #دلنوشته ، #خاطره و ... ، از #شهید یا #شهدایتان جهت معرفی در کانال .
✍️بی صبرانه منتظر #مطالب زیبا ، #نظرات و #انتقادات شما خوبان هستیم .
#آی_دی خادم کانال .👇
@amraei_313
#ایدی_مدیر_تبادل👇
@Shahide_bysar
#دوستان_عزیز ، نسبت به معرفی کانال خودتون همت نمایید . تا به لطف الهی همه باهم یک جمع #شهدائی بزرگ داشته باشیم .
✨ ان شاءالله✨
⭐️شهید حاج محمّدابراهیم همت👇
@Khademe_alzahra313
☘🌹☘🌹☘🌹☘
•~ #داستان ~•
جـــــ🌾ـــو ° کنجـــ🌱ــد
⚜️ اربابِ لقمـان به او دستـور داد که
در زمینش ، برای او ڪنـجد🌱 بکارد.
ولی او جُو🌾کاشت.
وقتِ درو ،🚜
ارباب گفـت :
چـرا جُو ڪاشتی؟🌾
🔰لقمان گفت :
از خـدا امیـد☺️ داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
⚜️اربابـش گفت :
مگر این ممڪن است؟!
🔰لقمـان گفت :
تو را می بینـم که خـدای تـعالی را
نافـرمانی می ڪنی😒
و در حالی که از او
امید بهشت داری.😕
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
➖ آنگاه اربابـش گریست 😭او را آزاد سـاخت.
دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم
هـر چه بکاریم🌱ــ🌾همـان را بـرداشت🚜میـکنیم.
•| #هرچهبکـاریمهمونوبرداشتمےکنیم
----------------------
@khademe_alzahra313
═══ ⚘ ══ ⚘ ════