محسن وزوائي در پنجم مرداد ماه 1339 در تهران متولد شد . شش ساله بود كه قدم در راه تحصيل علم گذاشت . او پس از اتمام دوره ابتدائي دوره متوسطه رادردبيرستان دكتر هشترودي به پايان رساند ودر سال 1355به دانشگاه راه يافت ودر رشته شيمي دانشگاه صنعتي شريف مشغول به تحصيل شد .
شهيد وزوائي از كودكي بدليل اينكه پدرش همرزم آيت الله كاشاني بود با الفباي سياسي آشنا شد .اوبا شناختي كه از سياست پيدا كرده بود و نيزشناخت صحيحي از مكتب اسلام داشت در دانشگاه از طيف گونان و منحرف سياسي پرهيز مي كرد تا اينكه با تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه به اين انجمن مي پيوندد.
شهيد وزوائي با تشكيل سپاه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و مدتي به عنوان فرمانده مخابرات سپاه انجام وظيفه كرده سپس سرپرستي واحد اطلاعات عمليات به او محول مي گردد.
وي به دنبال تجاوز عراق داوطلبانه به جبهه غرب عزيمت مي كند كه با ورودش به اين منطقه تحولي در اين محور پديد مي آيد . بطوريكه در عمليات سرنوشت ساز پارتيزاني به عنوان فرمانده گردان نهم مسئوليت محور تنگ كورك تا حد فاصل تنگ حاجيان را به عهده مي گيرد .
در ارديبهشت 1360طرح آزاد سازي ارتفاعات بازي دراز در دستور كار قرار مي گيرد . وزوائي نيز در تمام مراحل شناسائي اين حمله حضور مي يابد ودر آنجا رابطه صميمانه با خلبان شهيد شيرودي پيدا مي كند .
در اين عمليات فرماندهي محور چپ به وزوايي واگذار مي شود و فرماندهي محور سمت چپ نيز توسط « محسن حاجي بابا » صورت مي پذيرد . محسن در اين عمليات ايثاري جاودانه خلق مي كند و موفق
مي شود با تعداد اندك نيرو 350نفر از نيروهاي گردان كماندويي دشمن را به اسارت در آورد .
محسن در پايان عمليات از ناحيه فك و دست مجروح مي شود و به بيمارستان منتقل مي گردد . موقع عمل جراحي اجازه نمي دهد كه او را بي هوش كنند و به دكتر مي "گويد : « من هرچه بيشتر درد مي كشم ، بيشتر لذت مي برم حس مي كنم از اين طريق به خدا نزديك مي شوم . »
او تاب نمي آورد كه درمانش كامل شود . دلتنگي دوري از جبهه به سراغش مي آيد و او هنوز بهبودي كامل نيافته به جبهه « گيلانغرب » باز مي "گردد و فرماندهي عمليات سپاه «سرپل ذهاب » را بر عهده مي گيرد .
وزوايي در 20 آذرماه 1360 در عمليات « مطلع الفجر » به عنوان عمليات شركت مي كند و در آن جا نيز همچون بازي دراز حماسه مي آفريند . بار ديگر در اين عمليات زخمي شده به تهران منتقل مي گردد .
وقتي از جبهه به مرخصي مي آمد به خانوا ده هاي شهدا و بچه هاي گردان سركشي مي كرد و مشكلات آنان را مرتفع مي نمود .او با همه به احترام و ادب برخورد مي كرد ، بويژه به پدر و مادرش احترام قائل بود . به قرائت قرآن مداومت داشت . به حضرت امام خميني(ره) عشق مي ورزيد و اطاعت از معظم له را واجب مي دانست .
شهيد وزوايي اين عاشق وارسته و مجاهد آ"گاه پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرينهاي فراوان سرانجام در روز 10 ارديبهشت 1360 در عمليات « بيت المقدس » هنگام هدايت نيروهاي تحت امر : بر اثر اصابت گلوله و تركش به فيض عظماي شهادت نايل آمد ، سر و جان در گرو محبوب و معشوق نهاد و به خيل عشاق ره يافت .
•| #تلنگر🦋✨|•
دیدی وقتی رفیقت پیامتو دیر سین میکنه چقدر ناراحت میشی؟!☹
حالا فکرشو کن..😔🥀
خدا اون بالا پیام فرستاده منتظرته..🥀
ولی دیر سین میکنی..
دلش میشکنه😭💔
پاشو نیت کن 😁
نماز اول وقت میچسبه🤤
🍁 #یه_سلام_دوباره
هی با دلم
دو قدم نزدیک میآیم
دوباره میایستم؛
دوباره دو قدم، دوباره ایست...
دارم فکر میکنم،
به همین روزهایی که حرم نیستم
🍀 به همین لحظهها که
هوای دیدن ضریح، قلبم را پر کرده
زیارت که جای خود؛
چقدر حتی
با همین امید دیدار
#زندگی 🌸 قشنگتر است . . .
از دور
بشنوید امام خوبم،
💜 سلام سادهی عاشقانهام را :
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋💚
اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @khademe_alzahra313
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
بھخداسوگندڪهمهدی{عج} مضطࢪ حقیقیاستڪھ درکتابخداآمدھ میفرماید:امنیجیبالمضطراذادعاھ
ویکشف السؤ...»
[بحار،جلد٥٢،ص٣٤١]📚
@khademe_alzahra313