eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
622 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول دوکوهه انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه طلائیه خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز طلائیه رفتیم شلمچه خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش .. نویسنده: بانو ......ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
-رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم😔😔😔 پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔 تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭 چراااا رفتی چراااا چرا تنها گذاشتی 😭😭 نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود عکسامونو پاک کردم اصلا مزار شهدا نمیرفتم همه درای دنیا به روم بسته بود طول زندگی من ۳۰روز بود و حالا تنهای تنها بودم بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود دلم میخاست بمیرم اشکام میومد خدایا همش ۳۰روز 😭😭 یهو یکی صدام کرد انگار صدای رضا بود حنانه بیا پیشم با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم مزارشهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد الو نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
بابا:پاشو بیا خونه همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد جریان چند صد میلیون پول بود پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا فرش ها ارسال شد ترکیه ادامه دارد... نویسنده بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نویسنده @khademe_alzahra313
دوهفته از ارسال فرشها گذشت اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد سه هفته گذشته بود که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق شکایت کردیم به پلیس بین الملل تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود ب حساب تاجر ترکی اون پول را بالا کشیده بود و شده یه قطر آب وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین باباااااا باباااااا بچه ها زنگ بزنید آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
-آقای دکتر چی شد؟ دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش 😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا -رضا 😭😭😭 هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه ‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 اما همون روز تو ادرارش خون بود دکترا سریع ازش آزمایش گرفتن دوروز بعد جواب آزمایشا اومد بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم😔 یاحسین غریب متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت ادامه دارد... نویسنده بانو.....ش
بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی ؟ مامان :حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ -شهید همت چطور مامان: تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت مامان و بابای رضا اومدن خونمون و میخاستن منو...... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده
منو بفرستن کربلا من 😣😣 کربلا😣😣 من از کربلا هیچی نمیدونستم اصلا کربلا دوست نداشتم اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن فردا تاریخ سفرمه 😐😐 انگار میخاستم برم قتلگاه هیچ ذوق و شوقی نداشتم هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی(ع) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا تا رفتیم کربلا 😐😐 دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭😭 مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم 😔😔 یهو حاجی اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔😔 روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(ع) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (ع) اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(ع)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔 میدونم شاید این حرفم گناه باشه اما من بیشتر از شما،شهدای جنوب ایران را دوست دارم اما ازتون میخام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود یاد شلمچه یاد هور در دلم زنده شد، رضا 😭😭😭 حاج ابراهیم همت زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم وقتی اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران خیلی خوشحال شدم 🙈🙈😔😔 انگار از جهنم آزاد شدم آخ جون برمیگردم خونه وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم نماز میخوندم محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و....... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
رفتم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام کردم گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون سه هفته بعد کلاسها ‌شروع شد، استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون آموزش میداد حاج حسین یکتا بود بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید عملیاتهای مهم اون منطقه فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن تاریخ عملیات تعداد شهدای عملیات ها تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم از منطقه اروند شروع شد شهید مهدی باکری اینجا جا مونده خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد،پیکرشو بهمون ندادن حمیدآقا راهم که آقامهدی جاگذاشت مجنون خود آقا مهدی روهم اروند برد یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی ... نویسنده:بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
امروز کلاسای روایتگری تموم شد اما دلم گرفته بود رفتم مزارشهدا همینجوری بین مزارها راه میرفتم یک دفعه گوشیم زنگ خورد -الو مامان : حنانه جان خوبی؟ کجایی مامان ؟ -مزارشهدا مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم -سورپرایز چیه ؟ مامان :بیا حالا خونه -باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام وارد خونه شدم تولد تولد تولدت مبارک تولدمنه وای اصلا یادم نبود مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 😘 بابا:اینم کادوی من و مامانت بلیط پرواز کربلا 😔😔 آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟ باگریه رفتم اتاقم به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم آی شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر تاریخ حرکت ۲۷رجب عید مبعث بود از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم و...... ... نویسنده:بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
چمدونمو با گریه بستم با گریه خداحافظی کردم روز حرکت رسید دلم نمیخاست برم کربلا تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم نرفتم کربلا😭😭 برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت امام حسین را رد کردی هرچیز لیاقت میخاد تو نداری اما من دلم فقط شلمچه میخاست تو اتاقم داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید صدا:سلام ببخشید خانم معروفی ؟ -بله خودم هستم صدا: ببخشید مزاحمتون شدم مردانی هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵ اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه روایتگری -بله آقای مردانی حتما محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟ آقای مردانی:بله عالیه اتفاقا جعمه پنجم روز شهادت آقامحرم هست -ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟ تازه شهید شدن؟ آقای مردانی:بله ،شهید محرم ترک مدافع هستن ..... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
ایستادم به نماز وسطای نماز ک صدای زنگ گوشیم بلند شد عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود شمارشو گرفتم _جانم زینب زینب: حنانه 😭😭 -چیه؟ چی شده؟ زینب:خواب کربلا دیدم پا به پای خوابای زینب من آب شدم خوابای زینب شد تحول بزرگی برام یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام حسین (ع)،شهدای مدافع حرم اما اون پنجشنبه...... با زینب رفتیم آقای مردانی را دیدیم قرارشد کل کاروانای راهیان نورشون را من روایتگری کنم شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز .. نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
دلم میخاست خدا و ائمه و سایر شهدا را بشناسم از مزار شهدا که برمیگشتیم زینب:‌حنانه چرا تو خودتی ؟ -میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟ زینب: آره باید با دوستم دیانا آشنات کنم -چه اسم خوشگل باکلاسی 😄😄😄 زینب : خودشم باکلاسه -یعنی چی؟ زینب: دیانا از اون بچه مایه داراست مثل تو -خب زینب: اما همشون مذهبین ی دختر نازم داره اسمش حنانه است -إه هم اسم منه دخترش زینب :آره بذار الان بهش زنگ میزنم یه ۱۰دقیقه ای مکالمه شون طول کشید بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون وقت داری الان بریم ؟ -آره عزیزم بریم خونه دیانا اینا تجریش بود وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس رهبر بود یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس رهبر بود -زینب چرا اون تابلو خالیه ؟ دیانا: آخه هنوز امام زمانمون ظهور نکردن چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه -اوهوم دیانا: خب حنانه جان حنانه اش بدو بدو اومد ماژون بامن بودی؟ دیانا: نه عشق مامان -من میخام از خدا و ائمه و ....بدونم دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟ -بله من حنانه ام ۲۲ساله دیانا:منم ۲۲سالمه همسرمم پاسداره خودمم طلبه ام خب حالا بحث شناخت..... ..... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
ببین حنانه جان خدا در حدیث قدسی (حدیثی ک مستقیم در معراج ب پیامبر نازل شد) میفرمایید فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي . در حديث قدسى آمده است: «اى آدميزاد! همه چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم» . و حدیث نبوی داریم که برای خداشناسی اول باید خودشناسی کرد ولی ببین خدارا میشه در خلقت های ک خلق کرده فهمید اما بزرگترین معجزه رسالت حضرت محمد (ص) قرآن کریم هست قرآن کریم دوبار بر قلب نازنین رسول الله نازل شده یک بار به طور جامع یه بار به طور مقطعی در ۲۳سال رسالت پیامبر رسالت پیامبر با ۵آیه اول ابتدای سوره علق آغاز میشه چرا قرآن کریم بزرگترین معجزه پیامبر اکرم (ص) است ؟ چون در عصر رسالت رسول الله سخنوری خیلی رایج بود برای همین بزرگترین معجزه رسول الله هست و بعداز گذشت ۱۴۰۰سال کسی نتونسته یک آیه مثل آیاتش بیارد ..... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
دیانا ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته مثل شق القمر ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق °°اما قرآن کریم در یک نگاه °° قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰حزب ۶۲۳۶آیه است که در طول ۲۳بر پیامبر نازل شد -بزرگترین سوره قرآن بقره است که دونیم جزقرآن را در برگرفته و کوچکترین سوره قرآن کوثر است ک ۳آیه است که در مورد حضرت زهراست -‌سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم، محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن -سوره توبه تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد -و سوره نمل تنها سوره ای هست که دو بسم الله الرحمن الرحیم دارد -سوره ای مریم تنها سوره ای است که به نام یک بانو است -سوره رم تنها سوره ای که ب نام یک کشور است -سوره قریش هم نام قبیله حضرت رسول -سوره جعمه هم نام یکی از ایام هفته -سوره حج هم نام یکی از فروع دین است -سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود ادامه داد اما قرآن در تفسیر -سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است -سوره قدر در شان حضرت مهدی (ع)است -سوره فجر درشان امام حسین(ع)است -سوره دهر در شان اهل بیت است -‌سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است -در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است -در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است -داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (ص) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است -داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین ازدواج موضوع اطاعت از رهبری مطرح است ..... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
-دیاناجون دیانا:جونم عزیزم -چرا اسم اهل بیت تو قرآن نیست دیانا: خب بذار جوابت از زبان آیت الله علامه جعفری بدم چشم دوختم به دهن دیانا الف:‌ خود ائمه قرآن ناطق هستن حضرت علی (ع)در جریان جنگ صفین زمانی که معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن فرمود من قرآن ناطقم ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان وحی و ائمه اطهر نیامده باشد، اما حدود ۳۰۰آیه قرآن در شان و فضایل مولی الموحدین امیرالمومنین است ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟ قانع شدی؟ -اوهوم ادامه دارد... نویسنده بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
دیانا:خب این درمورد قرآن اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون پنج روز دیگه محرمه با زینب برو مراسم برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی -مگه میشه ؟ دیانا: داستان عشق زلیخا به حضرت یوسف شنیدی؟ -نه زلیخا تو اوج جوانی خواست یوسف با مال مکنت بدست بیاره اما نشد سالیان دراز طول کشید وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد یوسف پیدا کرد خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند عاشق خدای یوسف شد یوسف را فراموش کرد از خونه دیانا اومدیم بیرون زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟ -تکیه😳😳😳چیه ؟ زینب : همون حسینیه -اوهوم بریم ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با نوشته یالثارات حسین آویزون بود وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه میداد به مامانش زیرلب گفتم این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست ؟ زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک 😉😒 اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم ایوای من صورتتون خاکه اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم که گرد غبار حرمش ببینم بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم .. نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول محرم رسید زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیر خم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن مشهد واس شروع زندگی جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم زینب بود 🙊🙊🙊 از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم : وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده 😉 زینب: معلومه من چون ب زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان خخخخ تا رسیدن به هئیت زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند شب اول: حضرت مسلم بن عقیل شب دوم: حربن ریاحی شب سوم :رقیه خاتون(س) شب چهارم: فرزندان حضرت زینب شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(ع) شب ششم : حضرت علی اصغر(ع) شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن (ع) شب هشتم : حضرت علی اکبر(ع) شب نهم: حضرت ابوالفضل(ع) ماه منیر بنی هاشم شب دهم : شب عاشورا من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در راهیان نور خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴ ثبت نام کردم برای خادمی ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد زینب راهی کربلا شد و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم طلائیه و شلمچه باشم اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن شرهانی قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد ای بابا شرهانی کجاست من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان :حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ -خادمیم افتاده شرهانی مامان:بسلامتی خب چته -من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی -باشه ..... نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
چادرمو گذاشتم رو چوب لباسی پشت لب تاپ نشستم سرچ کردم منطقه جنگی شرهانی مطلب مخصوص خود منطقه شرهانی بود یادداشت کردم شرهاني لفظ عربي است كه برخي از اسامي مردان عرب شرهان است و يك طايفه بزرگ در بين اعراب شرهان مي باشد و از نظر لغوي به معني گوشت جدا شده از استخوان است و اگر با ( ح ) يعني شرحاني نوشته شود مفهوم گستردگي را دارد . به هر حال شرهاني مفهوم چيزي واضح و بدون غل و غش را مي رساند. شرهاني در اوج ارتفاعات جبل الحمرين ( كوههاي سرخ ) واقع شده است .جبل الحمرين رشته ارتفاعاتي است كه از شهر مهران بصورت نواري طبيعي موازي با مرز ايران و عراق بوجود آمده و دقيقا تا منطقه شرهاني ختم مي شود . از شرهاني به سمت فكه ارتفاعات سهل العبور شده تا حدي كه در فكه منطقه بصورت دشت وسيع در مي آيد . از ويژگيهاي طبيعي شرهاني وجود گلهاي سرخ ( شقايق ) در فصل بهار است در شرهاني حدود 5 ماه از سال هوا بسيار معتدل و بهاري و ساير ايام هوا گرم و سوزان است . از نظر ويژگي‌هاي مصنوعي در محل يادمان ، اقدامات زيادي از جمله برپايي پرچم كه به اعتقاد عراقي‌ها (عشايري شيعه عراق ) سرزمين پرچم‌ها نامگذاري شده است همچنين وجود تعداد 10 دستگاه تانك و نفربر به جا مانده از دوران جنگ تحميلي است عشاير عراقي هم مرز با ايران، به اين سرزميني كه داراي گنبدي كوچك و طلايي و صدها پرچم به اهتزاز درآمده است، موقف الاعلام(سرزمين پرچمها) مي گويند، و آن را از مقدسات ملت ايران مي دانند. اين يادمان در واقع مقر گروه تفحص لشگر 14 امام حسين(ع) اصفهان بود كه در اين منطقه و محدوده فكه شمالي و زبيدات عراق به تفحص شهدا مي پرداختند و شهداي تفحص شده را در معراج شهداي آن نگهداري كرده و سپس به اهواز مي فرستادند. در سال 1388 يك شهيد گمنام در اين محل دفن گرديد. ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
اولين و برجسته ترين حادثه در شرهاني غرق شدن حدود 400 نفر از نيروهاي تيپ امام حسين ( ع ) در اولين شب عمليات محرم در رودخانه دويرج است . توصيف اين اتفاق به اين صورت است : كه عمليات محرم در دهم آبان ماه 1361 آغاز مي شود آن شب بارندگي شديدي صورت مي گرد . آب رودخانه طغيان مي كنند . نيروهاي عراقي در آن دست رودخانه قرار دارد و نيروهاي خط شكن بايد از رودخانه عبور كنند و كمين هاي دشمن را بزنند و چنانچه اين كار صورت نمي گرفت يگان هاي جناح راست ( لشكر علي ابن ابيطالب + 8 نجف و 25 كربلا به محاصره مي افتند . اما با وجود تاخير در شروع عمليات آب همچنان كاهش پيدا نمي كند . 1 گردان از نيروهاي امام حسين ( ع ) به ميان آب مي زنند كه حدود 376 نفر از بچه ها را آب مي برد و تعداد اندكي از آنها از رودخانه مي گذرند و كمينهاي دشمن را مي زنند . حادثه هاي ديگر آخرين روزهاي دفاع مقدس است رژيم بعثي اين محور عمليات بسيار سنگين را در شرايط نامساعد آب و هوايي ( 52 درجه )‌تدارك نمود و با بمبارانهاي شيميايي و هوايي نيروهاي ارتش را در اين منطقه به محاصره در آورد‌و‌تعداد‌زيادي از آنها را در يك فاجعه انساني به شهادت رساند و يا به اسارت‌در‌آورد نحوه عقب نشيني و نيز تعقيب ‌دشمن و‌ آب‌ و ‌هواي بسيار نا‌مساعد باعث ‌شد كه اين صفحه به عنوان حادثه مهم مرسوم 21/4/67 نامگذاري شود در لب تاپ را بستم و های های گریه کردم خوندنش نفسمو گرفت وای به حال اون رزمندهای که خودشون تو صحنه بودن ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم مامان: کجا میری -مزارشهدا مامان :باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید اما ازتون ممنونم😔 یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم -سلام حاج آقا حاج آقا:سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند ۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و شدم به کمک الان 😊 پایان نویسنده: بانو....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313