eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🍃] بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟ الحمدوللہ داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟ گفتم اسماء جاݧ گفتے؟؟؟!! آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ. ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . ساعت بہ سرعت میگذشت . باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷و ربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود . لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم . ساعت ۷ونیم شد علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود . چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم . مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم. نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد . بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم مرد مگہ گریہ میـکنہ علے لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد. ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ . روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم سرمو گذاشتم رو پاش . علے ؟؟ جاݧ علے؟؟؟ مواظب خودت باش چشم خانوم قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء بہ جوݧ اسماء . خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم... حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟ چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ. اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم. سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاءاللہ... اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے قول بده نمیتونم علے نمیتونم میتونے عزیزم پس تو هم بهم قول بده زود برگردے قول میدم. اما مـݧ قول نمیدم علے از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ… دستش ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود چادرم رو سر کردم چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم. دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت . علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد . آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود آه ! به اصرار خودت ! ادامه دارد... 🌷°•| @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه_ششم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی
باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم😔😔😔 پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔 تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭 چراااا رفتی چراااا چرا تنها گذاشتی 😭😭 نام نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده @khademe_alzahra313