eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
613 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفارش نمازاول وقت اول نمازحسین بعد عزای حسین حسین علیه السلام اخرین نمازش راهم اول وقت خواند اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن @khademe_alzahra313
میگویند↶✎ کربلاقسمت‌نیسٺ! دعوت‌اسٺ؛ خدایٰا! من‌معنۍدعوت‌وقسمت‌را‌نمیدانم . . . اما‌تو‌معنۍ‌طاقٺ‌را‌میدانۍ! مگھ‌نھ(:!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز اربعین ، سالروز شهادت شهید مدافع حرم نوید صفری رضوان الله تعالی علیه. روضه خواندن شهید نوید صفری بر پیکر مطهر شهید سعید علیزاده. @khademe_alzahra313
🍁 آسمون قلب آدم‌های پاک، وسعتی داره به اندازه‌ دلتنگی‌ها ... به اندازه‌ آرزوهای قشنگ ... 💕 برای همین، کافیه دلت، هواییِ یه حرم پر از نور بشه تا با پَر محبت، سمتش پرواز کنی 🕊 امروز با یه سلام ساده، همسفر مهربون ما باش: 💚 اللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری اَلصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَـرادِفَـــه كاَفْضَل ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸🍃 @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و هفتم پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. او
از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون. زنده شون کنید. سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود. حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم، - شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم. محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید. از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم. شما اگر بودید، یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد. - زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیساست. بیشتر نیست. همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود. چند لحظه مکث کرد، - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم. حالا دیگه، من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه. با قاطعیت بهش نگاه کردم. - این من نبودم که تحقیرتون کردم. شما بودید. شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست. عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم، - شما الان یه حس جدید دارید. حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه. بهش پشت می کنن. بهش توجه نمی کنن. رهاش می کنن. و براش اهمیت قائل نمیشن. تاریخ پر از آدم هاییه که، خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن. اما نخواستن ببینن و باور کنن. شما وجود خدا رو انکار می کنید. اما خدا هرگز شما رو رها نکرده. سرتون داد نزده. با شما تندی نکرده. من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید. اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید. خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده. چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد. اما این، تازه آغاز ماجرا بود. اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود. که به ندرت با هم مواجه می شدیم. تنها اتفاق خوب اون ایام، این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نف
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 🔸 بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود. توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید. شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت. - مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود. و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد. دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم. - خیلی سخت بود؟ - چی؟ - زندگی توی غربت؟ سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم. - خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن. اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت. _دختر کوچولو چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون، - کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی. سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم. " و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم " زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم. حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد. مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت. یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد، - سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. - خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم. این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشی @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 #قسمت_بیست_وهشت🔸 بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کر
"بر اساس داستان واقعی بیست و نهم : ✍متاسفم . . 🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم… دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود… فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود… واقعا نمی دونستم باید چی بگم… برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود… نفسم از ته چاه در می اومد… به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم… . 🌷– دکتر دایسون … من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم… در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… . نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم! 🌷چهره اش گرفته شد… سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه… من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم… 🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره… شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید… چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه… هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … . 🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد… تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم… مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… 🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی ام : ✍عشق یا هوس . . 🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود… و من در تصمیمم مصمم… و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… . 🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… . دیگه صدام در نیومد … . – نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم… حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد… 🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت… گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم… اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود… همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم… اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… . 🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… . – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد… من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم… و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم… 🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود… و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم… اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم… 🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم… در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید… من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم… @khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت بیست و نهم : ✍متاسفم . . 🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت … - کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم … چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم … اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم … - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم … - خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه 52 و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …   آخر داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله … هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر … از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم … - بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد… گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه … بالاخره سکوت رو شکست … - زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … - حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه .. گریه امان هر دومون رو برید … - زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله … دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود .. هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت  @khademe_alzahra313
سلام علیکم خدمت اعضای کانال رمان بی تو هرگز امشب به پایان رسید نظرات خودتون در جهت نقد یا تایید به ادمین هایی محترم بفرستید @khademe_alzahra313
یابن الحسن..🌹 ▪️بر سر نی،سر جدّت به عقب برگشته طفل افتاده ز پا،منتظر توست بیا... 🌿به رسم هرشب انتظار،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️ @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹طرح ختم قران کریم🌹 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹 ❄️🍃🌹🍃❄️ @khademe_alzahra313
هدایت شده از آرشیو کانال قرآن
145_Page.MP3
739.6K
☘☘☘ روز جمعه بهار صلوات است روزمان را آکنده از عطر صلوات کنیم 🌺 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ،همراهان صبح روزجمعه تون بخیروخوبی ☺️🌸🌸🌸 @khademe_alzahra313
ڪوچڪ بود وقتے ڪه رفت سنش را میگویم.... ڪوچڪــتر شد وقتے ڪه برگشت قامتش را مے گویم..! پی نوشت: کجا گلهای پر پر میفروشند؟ شهادت را مکرر می فروشند؟ دلم در حسرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند؟ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khademe_alzahra313
✍از آیت الله بهجت (ره) پرسیدند: آقا می شود راه صد ساله را یک شبه رفت؟ ایشان فرمودند : با سیدالشهدا(علیه السلام) می شود. @khademe_alzahra313
واربعین‌سیدالشھداجان،چہ‌اتفاق قشنگ‌ومبارڪۍ... مسافرِجامانده‌ی‌جبہہ‌ها توبه‌آرزوت‌رسیدی .. توامام‌حسین(ع)رودیدۍ(:🌱🕊 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چکار کنیم (عج) از دست ما راضی باشه؟ 🎙استاد_دارستانی ⛅️اللهم_عجل_لولیک_الفرج⛅️ @khademe_alzahra313
ابراز لطف یکی از کاربران کانال 🌸 ممنون از همراهی تون🌷
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید رفت بیرون ؛ وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.» 🌷 @khademe_alzahra313
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود! 📎فرمانده لشگر ۱۷ علی‌ابن ابیطالب 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۷/۱۸ تهران شهادت : ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند شهید مدافع حرم شبی دلتنگ پدر بود و مادر عکس شهید را به نشان داد تا آرامش بگیرد و از او فیلم گرفت...😭😭 🏴 🏴🏴🏴 و ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ و ﻓﺮﺯاﻧﺸﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ....😭😔 @khademe_alzahra313