✍ #حضرت_ابوالفضل ( #از_خاطرات_شهید_ردانی_پور )
🌷مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. #نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم.
حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم
: «این یادگار دست #حضرت_ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره .
میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد.
من می گفتم، او گریه می كرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می كرد.
جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت: « می_رم_جمكران .» گفتم: « بذار باهات بیام. »
گفت: « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود : « پول_ندارم. اگر پول های مسافرها رو جمع كنم ، تا جمكران من رو می رسونی؟»
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#حاج_قاسم