eitaa logo
🇮🇷خادمان شهدا سربازان ولایت🇮🇷
181 دنبال‌کننده
78.5هزار عکس
70.3هزار ویدیو
464 فایل
(این کانال هدف و فرمان امامان حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری امام خامنه‌ای مدظله‌العالی که همان هدف پیامبراسلام خاتم الانبیا محمد مصطفی( ص) و۱۲امام و۱۴معصوم و شهداو ایثارگران و نظام مقدس جمهوری اسلامی وانقلاب اسلامی ایران تشکیل شده است )
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکهای نرم کوشک _ ٢٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نمره تک راوی: ابولحسن برونسی از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی،  از مدرسه همه ما خبر می گرفت، قبل از بقیه هم به مدرسه من می‌آمد. من خاطره آن روز هنوز توی ذهنم مثل خورشید می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس. معلم دیکته گفته بود. و حالا  داشت ورقه ها را تصحیح میکرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خود گفتم: حتماً مال منه!. قلبم شروع کرد به تند زدن. میدانستم خیط کاشته ام. هر چه قیافه اش توهم تر می شد،حال و اوضاع من بدتر میشد. در همان موقع صدای در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید!. درب باز شد، بابا درست دم در ایستاده بود. معلم زود بلند شد. بابا جلو اومد. احوال پرسی کردند. معلم گفت: اتفاقاً خیلی به موقع رسیدید آقای برونسی!. بابا لبخندی زد و پرسید: چطور؟. معلم گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن را تصحیح میکردم، یعنی پیش پای شما، کارش تمام شد. باهم ورقه را نگاه کردند. یکدفعه چهره بابا گرفت. با حالتی ناراحت به صورت من نگاهی کرد. من خودم رو جمع و جور کردم. تنم داغ شده بود. سرم را پایین انداختم و خجالت می کشیدم. از حرفهای معلم فهمیدم نمره دیکته ام هفت شده. بابا گفت: این چه نمره ای است که شما گرفتی؟.   سرم را بالا گرفتم ولی به صورت بابا نگاه نکردم. بابا پرسید: چرا درس نمی خوانی؟ معلم می گوید درست  ضعیف است!. حرفی نداشتم بگویم و او که انگار حال و هوایم را فهمید، لحنش کمی آرام تر شد و گفت: حالا بیا خانه تا ببینم چه میشود. با معلم خداحافظی کرد و رفت. زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند و هر کدام چیزی میگفتند. یکی گفت: اگر به خانه بروی حتماً یک کتک مفصل میخوری. از حرف او خنده ام گرفت، گفتم: بابا اهل کتک زدن نیست و اگر خیلی هم ناراحت باشد مرا دعوا می کند، حالا کتک هم اگر بزند عیبی نداره. چون من او را خیلی دوست دارم. آنروز مدرسه تعطیل شد. از کلاس بیرون نرفتم. یاد قیافه ناراحت بابا مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. در هر صورت هر طور بود راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم پیش بقیه نرفتم. در اتاق دیگری نشستم  و کز کردم. همش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوایم می کند. ناگهان دیدم دم در اتاق ایستاده. نگاهش کردم. بابا لبخندی زد و آرام جلو آمد. دستی روی سرم کشید و مرا بلند کرد و گفت: حالا بیا پیش بقیه. ایندفعه اشکالی ندارد، اما انشاالله از این به بعد قول بده که خوب درس بخوانی!. 🕯️ایثارگران 🕯️ .ادامه دارد یاالحسن ࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
خدمت کردن به عیال از آزاد کردن هزار بنده، هزار جهاد و عیادت هزار بیمار و شرکت در هزار نماز جمعه و شرکت در هزار تشییع جنازه و سیر کردن هزار گرسنه و پوشاندن هزار برهنه در راه خدا بهتر است. صلےالله علیه وآله 📚جامع الاخبار ص۱۰۲ و ۱۰۳ تبیین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یالحسن ࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌