زحمتت هستم و ای کاش دگر کم بشوم
یا که نه، با نفس قدسی ات آدم بشوم
چه خیالات عجیبی، من و این بار گناه
خواستم در نظر چشم تو مَحرم بشوم
این همه پیش همه رو زدم و خوار شدم
کاش یک بار فقط پیش شما خم بشوم
شده بازیچه ی من ذکـر دعای فرجت
کاش عامل به دعاهای قنوتم بشوم
منتظرهای تو رگبارِ بهاری هستند
کاش من هم ز غمت بارش نم نم بشوم
انتظار فرجت راه حسین است فقط
کاش لبیک، به پیغام #مُحرّم بشوم
ذکر تو این شده که کیست مرا یار شود؟
نکند جای اضافه شدنم کم بشوم؟
به عمل کار برآید نه به جانم به فدات
پای دار غم تو کاش که #میثم بشوم
غبطه خوردم به شهیدان #حریم_زینب
آرزو می کنم ای کاش که من هم بشوم
#نـوكــر_نـوشـت:
#مـهـدی_جـان💔
جمعه و غصه ی تنهایی و بی حوصلگی
تازه این اول صبح است و غروبش در پیش
#صلی_الله_علیک_ياسيدناالمظلوم_يااباعبدالله_الحسين
سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، آدینتون معطر بنام #منتقم_خون_اباعبدالله
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
نشست مهمِ ملّی در قم مقدّس
«حاکمیت و فاجعه کشف حجاب»
⎚ بازخوانی عملکرد و خروجی نهادهای حاکمیتی در قبال توطئه کشف حجاب
- خیزش و مطالبه تاثیرگذاران عرصههای اجتماعی در قم مقدس، بعد از استمرار سردرگمی و بیارادگی خسارتبار نهادهای حاکمیتی در قبال توطئه کشف حجاب و فحشا و اعتراضات شدید و مستمر مردمی مومن و انقلابی...
#رسانه_باشیم
#توطئه_کشفحجاب
#خیزش_قم
ـــ ـ ـ ـــ ـ
- یکشنبه ۱۲ آذر، بعد از نماز مغرب و عشا
- قم المقدسة، خیابان توحید، کوچه۸ ، مسجد امام حسینع
ـــ ـ ـ ـــ ـ
۱۲ آذر سالگرد شهید مدافع حرم، میثمنجفی گرامیباد👇🏼
💥عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش بود. یک دفعه گفتم: "آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی؟لااقل اجازه بده بچه به دنیا بیاید... که گفت: زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟... دلت میآید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم... من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: خسته شدم. زودتر بیا خانه... گفت: "زهره جان! سپردم تان به حضرت زینب (س) و ازخانم خواستهام به شما سربزند.
🍂حلما تنها فرزندم که ۱۷ روز بعداز شهادت پدرش متولد شد.حلما بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد... ولی میدائم نشد. همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا (س) را صدا میکردم و به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند...
🌷میثم همیشه می گفت: لطف این کار در 👈 گمنامی و اخلاص برای خداست.
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصرکاوه
به روایت همسر شهید مدافع حرم،
#شهید_میثم_نجفی
#کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیها
۱۲ آذر سالگرد شهید مدافع حرم، میثمنجفی گرامیباد👇🏼
🌷عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش بود. یک دفعه گفتم: "آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی؟لااقل اجازه بده بچه به دنیا بیاید... که گفت: زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟... دلت میآید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم... من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: خسته شدم. زودتر بیا خانه... گفت: "زهره جان! سپردم تان به حضرت زینب (س) و ازخانم خواستهام به شما سربزند.
🍂حلما تنها فرزندم که ۱۷ روز بعداز شهادت پدرش متولد شد.حلما بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد... ولی میدائم نشد. همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا (س) را صدا میکردم و به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند...
🌷میثم همیشه می گفت: لطف این کار در 👈 گمنامی و اخلاص برای خداست.
🌷من از همان موقعی که فهمیدم آقا #میثم شهید شده ،با خودم گفتم:
کاش بشود که #رهبر توی گوش دخترم #اذان بگوید. خیلی هم منتظر بودم که این دیدار با رهبری برایمان اتفاق بیفتد. اما قسمت نشد تا همان ماه رمضان که #حلما شش ماهه شده بود و من با خودم فکر میکردم که دیگر بزرگ شد و برای اذان گفتن توی گوشش دیر شده. اما وقتی خبر دادند که برای مراسم #افطار دعوت شده ایم از خوشحالی نمیدانستم که باید چکار کنم. همان موقع به خودم گفتم که هر طور شده من باید #حلما را به آغوش #رهبر برسانم. وقتی به بیت رسیدیم من به هرکسی که میگفتم میخواهم حضرت آقا توی گوش دخترم اذان بگوید، میگفت نمیشود ، اصرار نکن. آنقدر این جمله برایم تکرار شد که ته دلم رو کردم به همسر شهیدم و گفتم: آقا میثم چند روز دیگر #تولد من است، کادوی تولد تو به من همین است که رهبر توی گوش دخترمان اذان بگوید. من این را از تو میخواهم.
➖چطور این اتفاق افتاد؟
چند دقیقه ای از شروع سخنرانی گذشته بود که حلما شروع کرد به گریه کردن و من مجبور شدم از آن قسمت بیرون بیایم. حلما را بردم و بسختی خواباندم .موقع افطار که شد روی زمین سفره انداخته بودند، من دقیقا نزدیک سفره کناری رهبر ایستاده بودم. مراقبها به من گفتند که اینجا سفره آقایان است خانمها بالاترهستد، من گفتم نه من همینجا می ایستم تا دخترم را به آغوش رهبر برسانم.اتفاقا ایستادن من باعث شد که خانم های دیگر هم بیایند و کل آن سفره را خانم هابنشیند. مراسم افطار شروع شد اما من آنقدر بیقرار بودم و گریه میکردم اصلا نمیتوانستم افطار کنم و همه متوجه حالم شدند. بالاخره چندتا از مراقبها آمدند گفت دخترت را بده به آغوش رهبر بدهیم در گوشش اذان بگوید. گفتم نه ...من باید خودم حلما را به آغوش ایشان برسانم. که این اتفاق افتاد ، حلما با اینکه در خواب سنگینی بود اما وقتی به آغوش رهبر رفت، بیدار شد، چشم هایش را باز کرد اما اصلا گریه نکرد، خیلی آرام داشت به ایشان نگاه میکرد.
نشست مهمِ ملّی در قم مقدّس
«حاکمیت و فاجعه کشف حجاب»
⎚ بازخوانی عملکرد و خروجی نهادهای حاکمیتی در قبال توطئه کشف حجاب
- خیزش و مطالبه تاثیرگذاران عرصههای اجتماعی در قم مقدس، بعد از استمرار سردرگمی و بیارادگی خسارتبار نهادهای حاکمیتی در قبال توطئه کشف حجاب و فحشا و اعتراضات شدید و مستمر مردمی مومن و انقلابی...
#رسانه_باشیم
#توطئه_کشفحجاب
#خیزش_قم
ـــ ـ ـ ـــ ـ
- یکشنبه ۱۲ آذر، بعد از نماز مغرب و عشا
- قم المقدسة، خیابان توحید، کوچه۸ ، مسجد امام حسینع
ـــ ـ ـ ـــ ـ
۱۲ آذر سالگرد شهید مدافع حرم، میثمنجفی گرامیباد👇🏼
💥عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش بود. یک دفعه گفتم: "آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی؟لااقل اجازه بده بچه به دنیا بیاید... که گفت: زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟... دلت میآید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم... من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: خسته شدم. زودتر بیا خانه... گفت: "زهره جان! سپردم تان به حضرت زینب (س) و ازخانم خواستهام به شما سربزند.
🍂حلما تنها فرزندم که ۱۷ روز بعداز شهادت پدرش متولد شد.حلما بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد... ولی میدائم نشد. همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا (س) را صدا میکردم و به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند...
🌷میثم همیشه می گفت: لطف این کار در 👈 گمنامی و اخلاص برای خداست.
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصرکاوه
به روایت همسر شهید مدافع حرم،
#شهید_میثم_نجفی
#کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیها
۱۲ آذر سالگرد شهید مدافع حرم، میثمنجفی گرامیباد👇🏼
🌷عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش بود. یک دفعه گفتم: "آقا میثم، در این موقعیت میخواهی بروی؟لااقل اجازه بده بچه به دنیا بیاید... که گفت: زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟... دلت میآید حضرت زینب (س) دوباره اسیری بکشد؟ بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم... من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: خسته شدم. زودتر بیا خانه... گفت: "زهره جان! سپردم تان به حضرت زینب (س) و ازخانم خواستهام به شما سربزند.
🍂حلما تنها فرزندم که ۱۷ روز بعداز شهادت پدرش متولد شد.حلما بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد... ولی میدائم نشد. همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا (س) را صدا میکردم و به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند...
🌷میثم همیشه می گفت: لطف این کار در 👈 گمنامی و اخلاص برای خداست.
🌷من از همان موقعی که فهمیدم آقا #میثم شهید شده ،با خودم گفتم:
کاش بشود که #رهبر توی گوش دخترم #اذان بگوید. خیلی هم منتظر بودم که این دیدار با رهبری برایمان اتفاق بیفتد. اما قسمت نشد تا همان ماه رمضان که #حلما شش ماهه شده بود و من با خودم فکر میکردم که دیگر بزرگ شد و برای اذان گفتن توی گوشش دیر شده. اما وقتی خبر دادند که برای مراسم #افطار دعوت شده ایم از خوشحالی نمیدانستم که باید چکار کنم. همان موقع به خودم گفتم که هر طور شده من باید #حلما را به آغوش #رهبر برسانم. وقتی به بیت رسیدیم من به هرکسی که میگفتم میخواهم حضرت آقا توی گوش دخترم اذان بگوید، میگفت نمیشود ، اصرار نکن. آنقدر این جمله برایم تکرار شد که ته دلم رو کردم به همسر شهیدم و گفتم: آقا میثم چند روز دیگر #تولد من است، کادوی تولد تو به من همین است که رهبر توی گوش دخترمان اذان بگوید. من این را از تو میخواهم.
➖چطور این اتفاق افتاد؟
چند دقیقه ای از شروع سخنرانی گذشته بود که حلما شروع کرد به گریه کردن و من مجبور شدم از آن قسمت بیرون بیایم. حلما را بردم و بسختی خواباندم .موقع افطار که شد روی زمین سفره انداخته بودند، من دقیقا نزدیک سفره کناری رهبر ایستاده بودم. مراقبها به من گفتند که اینجا سفره آقایان است خانمها بالاترهستد، من گفتم نه من همینجا می ایستم تا دخترم را به آغوش رهبر برسانم.اتفاقا ایستادن من باعث شد که خانم های دیگر هم بیایند و کل آن سفره را خانم هابنشیند. مراسم افطار شروع شد اما من آنقدر بیقرار بودم و گریه میکردم اصلا نمیتوانستم افطار کنم و همه متوجه حالم شدند. بالاخره چندتا از مراقبها آمدند گفت دخترت را بده به آغوش رهبر بدهیم در گوشش اذان بگوید. گفتم نه ...من باید خودم حلما را به آغوش ایشان برسانم. که این اتفاق افتاد ، حلما با اینکه در خواب سنگینی بود اما وقتی به آغوش رهبر رفت، بیدار شد، چشم هایش را باز کرد اما اصلا گریه نکرد، خیلی آرام داشت به ایشان نگاه میکرد.