کمیتهخادمینشهدااستانفارس
روایتگری🕊
#روایتگری
سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته
بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:
«بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
«به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود»… دیگر، نایی در بدن ندارم؛
#خاطرات_شهدا
http://Eitaa.com/khademfars
💢 فرمانده ای که خود را پاسداری معمولی میدانست!
داماد من میگوید شبهایی که در خرمشهر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی نگهبانی بدهد؛ او بر خلاف وضع جسمی نامناسب به نگهبانی رفت.همان موقع فردی از بچههای بسیجی با او همکلام شد از او پرسید: «جهانآرا کیست؟ تو او را میشناسی؟» و سیدمحمد جواب میداد:«پاسداری است مثل تو.» او گفت: «نه جهان آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است.» و سیدمحمد جواب داد: «گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است.» فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا،با برگه مرخصی خود راهی اتاق فرماندهی شد و دید که او همان پاسدار در حال نگهبانی شب گذشته است.
🎙 به روایتِ پدر شهید
#شهیدمحمدجهانآرا
#خاطرات_شهدا🌱