eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
165 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می توانید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈ادامه قسمت بیست و دوم//به نزد امام زمان (عج) برو 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 میرعلام در حالیکه سعی دارد سر و صدایی ایجاد نشود، گام هایش را تند برمی دارد و قصد می کند که او هم به حرم داخل شود اما در بسته می شود! تو بیگانه ای! اینجا جایی است که آشنایان را می طلبند! بیگانه هستی تو ای میرعلام! میرعلام از شکاف باریک در چشم می گذراند: هیچ چیز پیدا نیست! چراغ روغنی که بر سینه دیوار آویخته شده است شعله اش سوسو می زند اما نمی توان کسی را در روشنایی دید. چه خبر است؟! برای مقدس اردبیلی چه کسی در را گشوده است؟! کاش او را می دیدم...! یا اینکه صدایش را می شنیدم. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 به این آرزوی دل خویش میرعلام گوش به شکاف در می چسباند: صدایی شبیه زمزمه می آید در گوشی و پنهان صحبت کردن دو نفر با همدیگر! دقایقی که بر میرعلام بسیار شورانگیز می گذرد سپری شده و آن نجوای آرام قطع می شود. دیگر چیزی نمی شنود. یکباره صدای پای مقدس اردبیلی در پشت در شنیده می شود؛ چه کسی غیر از او می تواند باشد. میرعلامخود را به پناه یک ستون می کشاند. در حرم گشوده شده و مقدس اردبیلی بیرون می آید. کسی دیگر غیر از میرعلام هم اگر باشد این ماجرا را نیمه تمام نمی گذارد باید تا پایان حادثه را پیش رفت و مرهمی برای حس کنجکاوی که به اندیشه آدمی ضربه وارد می آورد، یافت. مقدس اردبیلی از نجف خارج شده و به سوی شهر کوفه که در فاصله ای بسیار نزدیک قرار دارد می رود. میرعلام همچنان پنهانی و با سکوت بسیار که در راه رفتن به کار می بندد، استادش را تعقیب می کند. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 مسجد کوفه جایی که مرکز حکومت و خلافت جانشین رسول خدا-علی(ع)- بو مکانی که امیرمومنان در محراب آن ضربه شمشیر خورد و با خون خودش آنجا را گلگون ساخت. مقدس اردبیلی به سمت مسجد کوفه می رود. درهای مسجد باز است او پس از ورود به مسجد سوی محراب می رود. توقفی دوباره و باز هم صدای زمزمه و گفتگوی پنهانی! میرعلام که دورتر ایستاده است هیچ کس را نمی بیند اما به یقین و اطمینان کامل درمی یابد که مقدس اردبیلی با انسان دیگری مشغول گفتگو است. میرعلام در وجود خویش چیز عجیبی را احساس می کند. ناشناخته ای که چنگ بر دلش کشیده و او را از خود بیخود کرده است. ناگهان می بیند که مقدس اردبیلی حرکت کرده و از مسجد خارج می شود. بازگشتِ به شهر نجف؛ استاد روی به نجف دارد و در راه است. میرعلام اندکی که راه می رود ناگهان بی اختیار شده و سرفه اش را نمی تواند در سینه نگه دارد... ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و سوم//به نزد امام زمان (عج) برو 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 مقدس اردبیلی به شنیدن این صدا بر می گردد و با نگاه گذرایی که به شاگرد خویش می اندازد او را می شناسد: -تو هستی میرعلام! میرعلام با شادمانی و اندک لرزه ای در صدا می گوید: -آری. -اینجا چه می کنی؟ میرعلام نزدیکتر می آید و پاسخ می دهد: -از وقتی که شما وارد صحن مطهر شدید با شما هستم. مقدس اردبیلی ساکت می ماند. میرعلام که گمان و اندیشه ای این چنین درباره استاد خویش دارد هراس از این می کند که خاطر او را رنجانده باشد. پس با کلامی که پوزش طلبانه می نمایاند، می گوید: -شما را به صاحب این قبر مطهر سوگند می دهم که هر چه را در این شب شاهدش بوده اید برایم باز گویید. مقدس اردبیلی همچنان خاموش و در اندیشه است: میرعلام سید فاضلی است که در حلقه شاگردان او قرار دارد و عشق به آموختن و پی جویی مراحل زهد و تقوای الهی دارد همان چیزی که این اولاد فاطمه را از خانه بیرون کشانیده و به مناجات خلوت و دور از چشم دیگران معتقدش ساخته است. در دل مقدس اردبیلی می گذرد که: چه بگویم با تو ای سیّد! 🔻🔻🔻🔻🔸🔸🔸🔸🔸 راز را می توانی نگه داری تو؟ میرعلام به تیزی هوش خویش در می یابد که بر استاد چه می گذرد: استادم، تردید کرده است. تردید دارد که رازش را فاش سازد! پس برای اینکه مقدس اردبیلی را اطمینان دهد می گوید: -برایم بگویید. رازی را که من می دانم وجود دارد و تمام شب را شاهدش بوده ام باش کنید. این بزرگوار سپیده سحر در حال شکفتن است سخن گویید تا به نماز صبح رویم. مقدس اردبیلی با شنیدن این کلام از شاگرد خویش به سوی او رفته و لب می گشاید: -به یک شرط می گویم. میرعلام با اطمینان می گوید: -شرطش را به جان پذیرا هستم. مقدس اردبیلی سرتکان می دهد و با چهره ای که جدی و مصمم می نمایاند، می گوید: -تا زنده هستم نباید ماجرای این شب را به کسی بازگویی. میرعلام استوار و همچنان مطمئن پاسخ می دهد: -می پذیرم قبول است استاد! 🔹🔰🔹🔰🔹🔰🔹🔰 مقدس اردبیلی خشنود از قبول شرط خویش ماجرا را فاش می سازد: -در پاره ای از مسائل علمی اندیشه می کردم و حل آن برایم مشکل می نمود. به دلم نشست که بروم خدمت مولا امیرالمومنین علی(ع) و حل مشکل را از آن حضرت بپرسم. وقتی به در حرم رسیدم چنانکه دیدی در خودش گشوده شد. در آن مکان مقدس از خداوند تمنا کردم که امیرمومنان جواب پرسش هایم را بدهد. ناگهان صدایی از قبر مقدس مولا شنیدم که فرمود: «به مسجد کوفه برو و از قائم ما سوال کن زیرا او امام زمان(عج) تو است.» من بر همان فرمان به سوی مسجد کوفه رهسپار گشتم. در کنار محراب وجود شریف و مقدس امام مهدی(عج) را دیدم که نشسته اند. پیش رفتم و مشکل خود را پرسیدم. حضرت صاحب الزّمان، پاسخ فرمودند و مشکل علمی من حل شد... و به راه خانه خویش بودم که تو را دیدم. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و چهارم//تو فتوا بده 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 علمای راستین شیعه، در زمان غیبت کوتاه مدت و طولانی امام زمان(عج) پیوسته از مراتب لطف و امدارسانی آن بزرگوار برخوردار شده و می شوند. مردان الهی که نگاهبان نفس خویش هستند و پشتیبان آیین پاک محمدی از مراقبت و حمایت همیشگی مولایشان برخوردار می باشند. شیخ مفید از دانشمندان خستگی ناپذیری است که در راه خدمتگزاری به اهل بیت گرامی رسول خدا با زبان و قلم خویش کوشش می کند. روزی مردی روستایی که سرآسیمه و آشفته حال می نمایاند به خدمت او درآمده و می پرسد: -مشکلی برای ما پیش آمده است که نشان شما را داده اند. شیخ مفید با ملاطفت و گشاده رویی همیشگی خود می گوید: -آنچه می خواهی بپرس. 🔸🔹🔸🔹🔹🔸🔸🔹🔸🔹 مرد روستایی بر زمین می نشیند. عرق پیشانی و صورتش را با دستمالی که دارد می زداید و می گوید: در روستای ما زنی که حامله بوده فوت کرده است ما نمی دانیم که باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد یا اینکه با آن نوزاد به دنیا نیامده او را دفن کنیم؟ شیخ مفید سری می جنباند. گره در ابروان پیشانی و چهره درهم کشیده، شاید به اندوه و تاسف بر حال زن آنگاه می پرسد: -نوزادش چه؛ آیا او زنده است؟ مرد روستایی در حال پاک کردن عرق از گردن جواب می دهد: -کودکش زندهاست. شیخ مفید به جستجوی یافتن چاره ای مناسب سر به زیر انداخته و می اندیشد: چنین حادثه ای اگر تا امروز نمونه ای هم داشته باشد به من روی نیاورده تا پیرامویش تحقیق کافی به عمل آورم. باید پاسخی به این مرد داد. جنازه مسلمانی بر زمین مانده است و نباید زمان درازی اینگونه باقی بماند پس به پاسخ مرد روستایی می گوید: -با همان نوزادی که در شکم دارد او را دفن کنید. روستایی بر می خیزد جمله ای برای احترام و تشکر از شیخ مفید بر زبان آورده و پای در راه می گذارد. اهل روستا چشم دوخته اند تا او از راه درآید. مرد روستایی بر مرکب خویش نهیب می زند تا حیوان تندتر حرکت کند. کمی که دور می شود ناگهان متوجه صدایی می شود. کسی از پشت سر با سرعت اسب می تازد و پیش می آید. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 مرد روستایی عنان مرکتب را کشیده و برجای باقی می ماند. سوار به او می رسد. انگار پیغامی با خود دارد. به چهره مرد روستایی که همچنان درافکار خودیش غوطه ور است نگاه کرده و می گوید: -ای مرد از جانب شیخ می آیم. او گفته است که شکم آن زن را بشکافید و طفل را بیرون آورده و سپس او را دفن کنید. مرد روستایی بدون درنگ به راه می افتد. همانگونه که سر در کار خویش دارد بانگ می زند: -از شیخ ممنون هستیم. منت او بر ما خواهد بود. بر اساس فرمان جدیدی که به مرد روستایی رسیده است سرانجام نوزاد زنده می ماند و مادرش به خاک سپرده می شود. زمانی می گذرد و این ماجرا به گوش شیخ مفید می رسد. عالم وارسته و پرهیزکار شیعه از شنیدن سرانجام آن حادثه به سختی تکان می خورد. او با خود می اندیشد: من که کسی را دنبال مرد روستایی روانه نکرده بودم و هیچ کس نیز از صحبت های ما خبر نشد. پس آن مرد... او که بود؟! دل پاک و قلب با ایمان شیخ مفید او را مدد می رساند و درمی یابد که آن سوار کسی غیر از صاحب اختیار مسلمانان نبوده است. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و پنجم//ادامه تو فتوا بده 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 امام زمان پشتوانه روحی و عاطفی علمای شیعه در تمامی حادثه ها! سکوت؛ زبان از گفتن فرو بستن گوشه گیری و در خویش غرقه گشتن! این جریمه است که شیخ مفید برای خویش مقرر می دارد. چرا؟! او به خود پاسخ می دهد که: «چون در احکام دین خطا و اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر فتوا ندهم و در خانه بنشینم» چند روزی که می گذرد مژده ای که جان بخش و روح پرور می نمایاند بر او وارد می شود. خبر از جانب دوست می باشد. همو که جان شیرین را اگر به پایش هدیه کنی باز هم حکایت مقام و جاه سلیمان پیغمبر است با مورچه ای که پای ملخ به هدیه می بُرد! این فرمان امام زمان (عج) است: -ای شیخ! تو فتوا بده ما اصلاح و استوارش می نماییم. شیخ مفید، سرپنجه لطف و مهربانی امام مهدی(عج) را می بیند که پشتوانه راه و کار او می باشد. عالم وارسته شیعه به خوبی می داند که امام آگاه و حاضر بر تمام حوادث و ماجراها اطلاع داشته و بدینگونه با اصلاح فتوای او پشتیبان و حمایت کننده اش بوده است. پس به فرمان ولی امر خویش بار دیگر به مسند فتوا می نشیند. خواست و اراده پروردگار بر این است که شیعیان گمنام و عادی نیز گهگاه از نور درخشنده این خورشید امامت بهره جویند. ظهور و جلوه نمایی امام زمان(عج) برای توده های مردمی همیشه در کار بازسازی اخلاق و رفتار شیعیان و آموزش تعالیم الهی به آنان می باشد. یکی از شیعیان اهل مدائن که به سفر حج آمده است جوانی خوش سیما را در حال احرام مشاهده می کند. در این میان فقیری به سوی آنها آمده و تقاضای کمک می کند. آن مردم مدائنی از کمک به فقیر دریغ می نماید. فقیر که شاید احتیاج واقعی داشته است، در کار خویش سماجت نشان داده و به سوی آن جوان خوش سیما می رود و تقاضای کمک می کند. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی @khademngoo
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می توانید قسمت های قبلی را بیابید👆❗️❗️❗️ ادامه قسمت ۲۵// ادامه تو فتوا بده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 مرد مدائنی ناخواسته و بی اختیار آنها را نگاه می کند: جوان چیزی از زمین برمی دارد و در مشت فقیر می گذارد. مرد فقیر با مشاهده آن بخشش شادمان می شود و در حق آن جوان دعای فراوان می کند. در یک لحظه کوتاه از اندیشه مرد مدائنی می گذرد که چه چیز باارزشی ممکن است روی زمین وجود داشته باشد که فقیر را آن همه خوشحال کند. دلش می خواهد این را بداند نگاه بر فقیر می اندازد و می اندیشد که پیش او رفته و سوال نماید: اما شاید فقیر راستش را نگوید. پس بهتر است که از جوان خوش سیما بخواهد که حقیقت بخشش خود را فاش سازد. بر این تصمیم است که سر بر می گرداند به سوی آن جوان. اما شگفت انگیز است جوان انگار آب شده و بر زمین فرو رفته است. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 او ... او همین جا بود! کجایی تو کجا! جوان که گمانی ناگهانی بر اندیشه اش هجوم آورده است به سوی مرد فقیر رفته و او را سوگند می دهد تا چیزی را که در دست دارد به او نشان دهد. مرد فقیر مشت گشوده و دانه ای طلا را که به شکل و اندازه ریگ های روی زمین است نشان او داده و می گوید: -آن مرد؛ مدائنی که همراه یکی از دوستان خویش می باشد، شگفت زده به او نگریسته و با لکنت زبان می گوید: -خدا را سوگند می خورم، که او حجت پروردگار بود امام زمان(عج) دوستش در حالیکه با کنجکاوی میان مردم چشم می دواند سر به تصدیق او تکان می دهد. سپس هر دو نفر آنها قسمتی از آن محل را برمی گزینند تا جوان خوش سیما را بیابند اما تلاششان بی ثمر می باشد. وقتی از جستجو خسته می شوند به سوی گروهی که آن جوان خوش سیما در میان آنها بود رفته و سراغ او را می گیرند. یک نفر از میان آن گروه پاسخ می دهد: -درباره این جوان اطلاعی جز این نداریم که از سادات علوی است و هر سال پیاده به حرم می آید و در مراسم حج شرکت می کند. خروش دردمند جوان مدائنی و دوستش در صحرا می پیچد. -ای امام زمان(عج)! کجایی؟! کجا هستی تو؟! چرا تو را نشناختیم؟! چرا! ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و ششم// او را می جوییم 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 سرزمین بحرین گروهی کثیر از شیعیان را در خود جای داده است سال های سال است که پیروان فرقه های مختلف اسلامی با دوستی و برادری در کنار همدیگر زندگی می کنند. امیر بحرین هر چند شیعه نیست اما به شیعیان آزادی داده است تا پیرو عقیده خودشان باقی بمانند. اما مکر شیطان و فریب انسان همیشه در تلاش است تا بلکه تفرقه ایجاد کرده و از اختلاف مردم به سود خودش بهره جوید. امیر بحرین وزیری دارد که از دشمنان سرسخت اهل بیت رسول خدا می باشد و دمی از قصد سوء نسبت به شیعیان غافل نمی ماند. یکی از روزها وزیری اناری در دست داشته و نزد امیر می آید. او در حالیکه ملتهب و برآشفته است انار را به امیر نشان داده و می گوید: -قربان این معجزه بزرگ را مشاهده کنید خوب به پوست این انار نگاه کنید و ببینید بر آن چه چیزی نوشته شده است. امیر بحرین انار را گرفته و آن را مقابل چشمهایش بالا می آورد. نوشته ای عجیب به طور طبیعی بر پوست انار به چشم می خورد: «لا اله الا الله! محمد رسول الله! ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله» نوشته بر پوست انار با حالتی برجسته وجود دارد و گمان نمی رود که ساخته دست انسان باشد. امیر در حالیکه می کوشد تا بر شگفتی و حیرت خویش غلبه کند به وزیر نگاه می کند: او هنوز هم ملتهب و سرخ روی می باشد. امیر در قیدی که برای نشان دادن سنگینی و متانت رفتار دارد شادمانی خود را پنهان می سازد. او هر چند که از دیدن این انار معجزه آسا خوشحال است اما چون به وزیر خودش زیاد هم اطمینان ندارد تصمیم می گیرد تا قضاوتی عجولانه نداشته باشد. پس می پرسد: -به نظر تو این نوشته ها علامت چیست؟ 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈ادامه قسمت بیست و ششم// او را می جوییم 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 -به نظر تو این نوشته ها علامت چیست؟ وزیر در قواره ای از حرکت و سخن که سعی دارد بر امیر اثر مثبت گذارد آهسته قدم زده و می گوید: 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 -این دلیل روشن و برهانی محکم است بر باطل بودن عقیده شیعیان. امیر سر می جنباند و می گوید: -تو درباره شیعیان بحرین چه می اندیشی؟ وزیر سعی دارد در این لحظات به خونسردی جواب امیر را بدهد: -اینها گروهی متعصب هستند و هر دلیلی را انکار می کنند. امیر می پرسد: -باید با آنها چه کرد؟ -قربان فرمان صادر کنید که دانشمندان شیعه را حاضر سازند. شما این انار را به ایشان نشان دهید اگر بپذیرند و به مذهب ما در آیند ثواب و پاداش بزرگی نصیب شما خواهد شد. امیر به سوی تخت خویش رفته و در نشستن روی آن می گوید: اما آنها هرگز از آیین خویش باز نخواهند گشت. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 وزیر در مقابل امیر ایستاده و دستهایش را روی شکم قلّاب می کند. بعد با مایه ای از خشم در کلام می گوید: -اگر آنها بخواهند در گمراهی خودشان باقی بمانند در پیش پای ما سه راه وجود خواهد داشت: آنها باید همانند یهودیان و مسیحیان خواری و خفت را پذیرفته و جزیه بدهند. راه دوم این است که دلیلی بر ردّ این معجزه بیاورند. سومین راه این است که شما دستور دهید مردان شیعه را بکشند و زنان و فرزندانشان را اسیر کنند. اموال آنها را هم به غنیمت خواهیم گرفت. امیر سخن وزیر خویش را پسندیده و دستور می دهد تا دانشمندان شیعه را به حضور فرا خوانند. وقتی بزرگان شیعه حاضر می شوند امیر با نشان دادن انار به آنها می گوید: این معجزه ای از سوی خداوند است که دلیل بر حقیقت اندیشه ما و باطل بودن عقیده شما می باشد. شما علمای شیعه خوب است که در کار خودتان تامل کرده و عاقبت خویش را تباه نسازید. به راه سعادت و نیکبختی بازگردید و خود را رستگار سازید... اما اگر چنین نکنید باید همچون کفار جزیه بپردازید وگرنه شما را کشته و زنان و فرزندانتان را اسیر خواهم ساخت. دانشمندان شیعه مبهوت از مشاهده آن انار عجیب ساکت باقی مانده و هیچ سخنی نمی گویند. باید حرفی زد هر چه می خواهد باشد. سکوت اینگونه خطرش بسیار زیاد می باشد. سرانجام یکی از علمای شیعه جلو آمده و می گوید: -مهلت می خواهیم تا در این کار مشورت کنیم. امیر می گوید: -موافقم وزیر که تا کنون ساکت مانده است خطاب به علمای شیعه می گوید: -بیهوده وقت امیر و خودتان را تلف نکنید این کاری نیست که نیاز به مشورت داشته باشد. عالم شیعه می گوید: -یک مهلت سه روزه می خواهیم. بدون شک بعد از پایان مهلت ما در اختیار شما خواهیم بود. امیر می پذیرد. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و هفتم// او را می جوییم 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 علمای شیعه در حالی که هراسان و متحیّر هستند از نزد امیر بحرین مرخص می شوند. آنها خسته و کوفته از فشار روحی این مجلس با چشم هایی که رمق آن فروکش کرده است به همدیگر می نگرند و دقایقی در جای خود آرام و ساکت می مانند. سپس به خانه ای رفته و به مشورت مشغول می شوند. ساعتی که می گذرد سرانجام تصمیم می گیرند تا از میان پرهیزکارترین شیعیان ده نفر را انتخاب کنند. بعد از انتخاب این ده نفر آنها از میان خودشان سه نفر را که شایسته تر می باشند بر می گزینند. چاره کار از این سه نفر خواسته می شود و آنها هستند که باید گره از مشکل شیعیان بگشایند. آن سه نفر بعد از کمی گفتگو در می یابند که باید از پروردگار و حجّت او بر زمین یاری بجویند. چگونه؟! قرار بر این می شود که هر شب یک نفر به بیابان رفته و در تاریکی و سکوت بیابان از امام زمان(عج) کمک بخواهد. شب اول یکی از آنها چنین می کند اما خبری نمی شود. آن مرد به سوی یاران بازگشته و جریان کار خویش را به آگاهی آنان می رساند. شب دوم، انسان عابد و پرهیزکاری دیگر، به بیابان رفته و مشغول نماز و دعا و مناجات می شود؛ اما باز هم خبری نمی شود. شکست برنامه این دو نفر علمای شیعه را در اضطراب و پریشانی فرو می برد. اینک تمام امیدها بر نفر سوم می باشد که «محمد بن عیسی بحرینی» نام دارد. محمد بن عیسی سر و پای خویش را برهنه می سازد و روی به بیابان می نهد. آسمان! ستاره ها! هلال باریک ماه! تاریکی و سکوت! در دل محمد بن عیسی غوغایی به پا شده است: پناه می خواهیم ما! امشب کسی باید که پناهمان دهد! بازمانده ای هستیم از دیار مظلومان تاریخ! گمشده ای در تاریکی دسیسه و مکر و خدعه دشمنان! راهی باید پیدا شود! فریادرسی که فریاد ما را می شنود کجاست؟! او را می جوییم! ما کسی داریم کسی که فریادمان را می شنود! خدایا! خدا...! خدا...! خدا...! سپیده سحرگاهی همچون شیری که از پستان گوسفند جاری شده باشد می آید که پهنه ای از آسمان را روشن کند. محمد بن عیسی نمی تواند دست خالی بازگردد: نه اگر او نیاید هیچ گاه به سوی یاران باز نخواهم گشت. چگونه به چهره هراسان آنها بنگرم! با چه زبانی سخن از ناامیدی گویم! ناگاه نسیم عطرآگینی بر او می وزد، بویی خوش و روحپرور! -ای محمد بن عیسی چه شده است که تو را به این حالت می بینم؟ محمد بن عیسی هر چند که از حضور خوشایند مرد غریبه و پرسش او اندکی دلگرم شده است اما نمی خواهد خلوت خویش را از دست بدهد بنابراین با چشم هایی که در پس پرده اشک همه چیز را تار می بیند می گوید: -ای مرد! من را به حال خود واگذار زیرا برای کار بزرگ و مهم به این بیابان آمده ام. من شکوه دارم ولی راز دل خویش را برای کسی می گویم که منتظر آمدنش هستم. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈ادامه قسمت بیست و هفتم// او را می جوییم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 مرد غریبه با لحنی که زنجیره خیال محمد بن عیسی را یکباره پاره می کند می گوید: -من کسی هستم که تو او را می جویی! محمد بن عیسی که انگار ضربه ای خورده است به تردید می گوید: -من کسی هستم که تو او را می جویی! محمد بن عیسی که انگار ضربه ای خورده است به تردید می گوید: -اگر تو کسی هستی که او را می جویم دیگر نیازی نیست که من گرفتاریم را شرح دهم. مرد غریبه پاسخ می دهد: -آری به خاطر مشکلی که آن انار برای شما ایجاد کرده است به بیابان آمده ای. فریادرس مسلمانان به فریاد می رسد... محمد بن عیسی شادمان و خشنود به سوی یاران باز می گردد. .... صبح فردا، دانشمندان شیعه به قرار خویش در نزد امیر حاضر می شوند. محمد بن عیسی مطابق دستوری که از امام زمان(عج) گرفته استٰ می گوید: -جواب شما را آورده‌ام؛ ولی باید در خانه وزیر آن را بگویم. امیر لحظه ای در اندیشه می شود. سپس می پذیرد که همگی به خانه وزیر بروند. وقتی آنها به خانه وزیر وارد می شوند در سمت راست حیاط اتاقی وجود دارد، که محمد بن عیسی به آن اشاره کرده و می گوید: -جواب شما در این اتاق است. وزیر از شنیدن این سخن رنگ می بازد. با هزار حیله ای که دارد می خواهد از نزدیک شدن آنها به اتاق جلوگیری کند؛ اما محمدبن عیسی همان حرف نخست را می زند: باید به همین اتاق داخل شوم. امیر بحرین به وزیر فرمان می دهد که در آن اتاق را بگشاید. وزیر، هراسان و بیمناک به سوی اتاق می رود. محمد بن عیسی که می داند باید همگام و همراه او باشد به سوی او می دود تا مراقبش باشد. آن دو با همدیگر وارد اتاق می شوند. محمد بن عیسی با دقت به دیوارها نگاه می اندازد. سوراخی که در گوشه ای از دیوار وجود دارد، توجه او را جلب می کند. او با سرعت به سوی سوراخ دویده و کیسه سفیدی را که داخل آن قرار دارد، بیرون می کشد. وزیر هراسان و خشمناک، دشنام داده و سعی می کند کیسه را از او بگیرد، اما کاری از پیش نمی برد. محمد بن عیسی به نزدیک امیر رسیده و کیسه را در مقابل چشم او نگه می دارد و می گوید: -دستور دهید تا داخل کیسه را ببینند. امیر، خودش کیسه را گرفته و داخل آن را نگاه می کند. بعد، دست به داخل کیسه می برد و یک قالب گلی از آن بیرون می آورد. محمد بن عیسی می گوید: -این قالب را که به شکل انار ساخته اند، به دستور وزیر بوده است. همین طور که می بینید، در هر نصف از این قالب، همان کلماتی نوشته شده است که روی انار وجود دارد. ای امیر! وزیر شما این قالب را روی اناری که در حال رشد بوده قرار داده و آن را محکم بسته است. همین طور که انار بزرگ می شده است نوشته روی قالب ها در پوست انار اثر گذاشته و اکنون به این صورتی که می بینید درآمده است. امیر بحرین خشمناک و روی درهم کشیده به وزیر نگاه می کند...... ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈ادامه قسمت بیست و هفتم// او را می جوییم 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 وزیر توطئه گر بر خود می لرزد. رنگ باخته و هراسان به اطرافیان خویش نگاه می کند؛ اما انگار کسی را نمی بیند. چندان و چنان به خود مشغول است و گرفتار که هیچ چیز را نمی بیند. محمد بن عیسی ضربه آخر را بر او وارد می سازد: -ای امیر ما معجزه دیگری هم داریم. داخل این انار چیزی غیر از دود و خاکستر نیست. اگر بخواهید درستی سخن ما را بدانید به وزیر فرمان دهید آن را بشکند. وزیر همچون آدم نفرین شده و بی اراده جلو می رود انار را از امیر گرفته و سرپنجه های لرزان خود را بر آن می فشارد. انار پوسیده و می ترکد و دود سیاهی که از آن بلند می شود همراه با ذراتی خاکستری شکل به صورت و ریش او می پاشد. موج خنده و فریاد شادی در هم می آمیزد. وزیر بیچاره هم بر حال و روز خودش می خندد! دقایقی می گذرد و امیر از اندیشه ای که دارد فارغ می شود. آنگاه از محمد بن عیسی می پرسد: -چه کسی راز این انار را برایت فاش کرده است؟! محمد بن عیسی پاسخ می دهد: -امام زمان (عج) ما و حجت پروردگار. امیر بحرین به انصاف و حقیقت جویی در کلام سوال می کند: -امام شما کیست؟ محمد بن عیسی علی(ع) و یک یک امامان بعد از او را معرفی کرده و به امام زمان(عج) می رسد. در همین هنگام امیر می گوید: -ای محمد بن عیسی! گواهی می دهم که خدایی نیست، مگر خداوند یکتا و محمد رسول و پیامبر اوست و خلیفه و جانشین بعد از او علی(ع) می باشد... شوق و اشک شادمانی لرزه در کلام امیر بحرین می اندازد و او به ناچار سخن خود را برای دقایقی قطع می کند. وقتی دوباره بر خویشتن مسلط می شود ادامه می دهد: -بعد از علی(ع) نیز فرزندان او امام و وصی پیامبر هستند. من به تمام آنان ایمان آورده و امام زمان(عج) را حجت و ولی زنده پروردگار تا زمان ظهورش می دانم. وزیر خیانت پیشه به دستور امیر بحرین محکوم به مرگ شده و شیعیان این سرزمین سرگذشت شگفت انگیز این حادثه را در تاریخ خویش ثبت می نمایند. ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می توانید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و هشتم// بهترین اعمال 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 بهترین اعمال امت من انتظار فرج پروردگار است. این سخن رسول خدا می باشد که علمای شیعه برای مردم باز می گویند. روزگار غیبت طولانی امام دوازدهم صدها سال است که به درازا کشیده شده است و شاید صدها سال دیگر نیز طول بکشد. در چنین سال هایی انتظار فرج پروردگار را کشیدن کاری سخت و پرطاقت بوده و پاداشی عظیم را در پی دارد. امام زین العابدین(ع) درباره مردم این روزگار اعلام داشته است: -مردم زمان او –امام غایب- از مردم تمامی زمان ها برتر هستند زیر خداوند عقل و فهمی به آنها داده که غیبت در نزدشان حکم مشاهده را دارد. خداوند این مردم را مثل کسانی می داند که با شمشیر در پیش چشم پیامبر و در مقابل دشمنان پیکار کرده اند. آنها مخلصان حقیقی و شیعیان راستگوی ما هستند که مردم را به طور آشکار و پنهان به دین خدا می خوانند. مردم روزگار غیبت طولانی کاری دشوار را پیش روی دارند و دین خویش را به دشواری حفظ می کنند. رسول خدا درباره آنان می فرماید: ثابت ماندن آنها بر دین خود از کوتاه کردن شاخه‌های دخت خاردار با دست برهنه در ظلمانی دشوارتر است. آن مردم حکایت کسی را دارند که پاره ای از آتش گداخته و مشتعل را در دست خویش نگه داشته اند. امام صادق(ع) مردم روزگار غیبت را چنین توصیف می کند: او کسی است که بعد از دورانی طاقت فرسا و بلا و ظلم طولانی شیعیان خود را از غم نجات می دهد. پس خوشا برکسانی که آن روزگار را درک کنند! اما شیعیان! چه گروهی از آنان قیام امام زمان(عج) را شاهد خواهند بود؟ امام رضا(ع) در این باره خبر داده است: آنچه شما چشم های خود را به سویش دوخته اید ظهور امام دوازدهم واقع نخواهد شد تا اینکه پاکسازی و جداسازی شوید تا اینکه نماند از شما هر چه کمتر و کمتر امام باقر(ع) نیز چنین سخنی را قبل از این بیان داشته است: شما در مورد چه چیز سخن می گویید! هیهات! هیهات! آنچه گردن های خود را به سویش می کشید واقع نخواهد شد تا اینکه پاکسازی شوید. آنچه انتظارش را می برید واقع نمی گردد تا اینکه بازشناخته شده و از همدیگر جدا شوید. آن روز –روز ظهور- فرا نمی رسد، تا اینکه شما غربال گردید! ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 🥀اعضای فهیم کانال تربیتی خادم 🌹خوش آمدید🌹 ⚘جهت احترام به وقت شریف شما بزرگواران،همه مطالب دنباله دار این کانال، از طریق زیر قابل دستیابی می باشند.⚘ 🦋برای دسترسی به لینکِ پستهای کانال ، عبارت فهرست اصلی را که روبروی هر هشتگ قرار گرفته دنبال کنید👇 سپاس از حضور و همراهی شما بزرگواران🦋 ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔘 / 👈فهرست اصلی👉 🔸 🔘 🔸 👈 فهرست اصلی 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 خاطرات حاج قاسم 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 علیه السلام 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 دراندیشه امام خامنه ای 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 زندگی امام زمان‌عج 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 ائمه اطهار 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 🔘 🔸 نزدیک‌تر از من به من 🔘 🔸