💐💐💐💐💐💐
#تلنگر_قسمت_اول
خواب دیدم مرده ام.!!!در سکوت وبی خبر! ایستاده بودم گوشه ای از زماااان.وقتی میخوابیدم دستهایم از شدت کار زیاد تیر میکشید.اما دیگر خبر از دردی نبود! سبک بودم وسرحال.فقط خوشحال نبودم!انگار دوست نداشتم به این زودی بمیرم! آخر من جوان بودم! فقط سی وهفت سال داشتم.سی و هفت سال مگر چقدراست؟!!! من فکر میکردم شاید دست کم تا هفتادسالگی بتوانم نفس بکشم!عجیب است.الان که دقیق تر میشوم میبینم هفتادسالگی هم سنی نیست!! از خودم میپرسم چرا؟قلبم تیر میکشد ومیگوید:زیرا در زندگانی از خودت راضی نبودی! مادامی که از خودت راضی نبوده باشی و احساس خوشبختی نکنی هفتاد سال که هیچ هفتادهزارسال هم کم است!
راه می افتم به سمت اتاقم. افسوس! چقدر دیروز برای مرتب کردنش خودم را به دردسر انداختم! باخودم فکر میکردم قبل از آمدن او باید همه جا مرتب باشد.آخر از بهم ریختگی بدش می آمد! باسروصدا هم میانه ای نداشت!به من چیزی نمیگفت از رفتاراتش میفهمیدم.بخاطر همین قبل از ورودش به خانه بچه هارو حسابی خسته میکردم تا به محض ورودش به خانه و خوردن شام به بسترشان بروند! اوهیچ وقت بخاطر این کارم از من تشکر نکرد! نه فقط اینکار بلکه بخاطر تمام خوبیهام! ومن هم مدتها بود دیگر گلایه ای نمی کردم.مرور زمان بهم آموخت که با اونجنگم! تسلیم سرنوشتم باشم.اوانتخاب من بود وباید تا اخر عمر به پایش میسوختم.حالا او اینجاست.گوشه اتاق کز کرده با چشمان خیس به تخت خالی خیره شده.! به چی فکر میکنه؟ جالب شد! میتوانم صدای ذهنش رو بشنوم:میگوید: پروین خیلی بی وفایی! چرا منو تنها گذاشتی؟ مگه نمی دونستی همه کس وهمه چیز منی!
حتما اشتباهی شده!!!!!! او واقعا این حرفها رو درباره من میگه؟ اون چیه دستش؟؟ وای نه لباس عرق کردمو که قبل از خواب دراورده بودم تا بندازم تو ماشین رو بقل کرده!!! چقدر عمیق بو میکشه !بوی عرق لباسم رو!!! عجب حکایتی شد! فریاد زدم:هی اینکارو نکن. من خجالت میکشم.نمیدونم شنید صدامو یا همینطوری اتفاقی گفت:کاش این بو تا همیشه بمونه! دلم برای عطرخوش تنت تنگه!
عطر خوش تن؟!!!!!!!!! بوی بدعرقم رو عطرخوش قلمداد میکرد؟ ! میگفت کاش بودی دستهاتو کرم میمالیدم.کاش قدرت رو میدونستم! کاش کمتر خودت رو درگیر ما میکردی.یکمی به فکر خودت بودی.! کاش میدونستی این خونه بی تو ماتم کده میشه.دیگه شبا به امید نگاه کی بیام تو این خراب شده؟!!
قلبم پراز شعف شد.چه حس خوبیه این مردن.! به حق حرفهای نشنیده!واقعا این اوبود که راجب من اینطوری حرف میزد؟ تلفن همراهش زنگ میخورد. مادرش پشت خط منتظر است.افسوس.کاش دیرتر زنگ میزد.این اولین بار بود که داشت ازمن تعریف میکرد!
نویسنده : ف ـ مقیمی
ادامه دارد.......
🌺🌺🌺🌺🌺