eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
165 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝🏝 ⚘حجاب‌آخرالزمانی(بخش‌‌‌‌پنجم) 💎....در همين رابطه حضرت امام صادق(عليها السلام)به زُراره مي فرمايند: 🌟 «اَعْرِفْ إِمَامَكَ فَإِنَّكَ إِذَا عَرَفْتَهُ لَمْ يَضُرَّكَ تَقَدَّمَ هَذَا الْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّر» امام خود را بشناس كه اگر او را شناختى، زيانى به تو نخواهد رسيد خواه اين كار زود بشود يا دير. 💠اين روايت با طرح موضوع تقدم و تأخرِ فرج، ما را متوجه شدت و ضعف در نور ظهور مي کند ولي چون بحث ما فعلاً در مورد رواياتي است كه انتظار فرج را بالاترين عبادت مي داند و يا مي فرمايند: 🌟«اِنْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ الْفَرَج» انتظار فرج به خودي خود فرج است، به موضوع شدت و ضعف فرج نمي پردازيم..... ادامه دارد..... 💠خادم 🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼 @khademngoo 🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼
بالاخره بعد از انتظاری نسبتا طولانی عروس و داماد رسیدند، گیسو همانطور بیخیال نشسته بود و سیب سرخی که در دست داشت را پوست می گرفت، انگار نه انگار که عروس امشب خواهر اوست ، مثل یک مهمان نشسته و رفتار میکرد صدای مادرش را که شنید سر بلند کردو اور انگاه کرد. دختر تو اینجایی دو ساعته دنبالتم ؟؟ پاشو پاشو خواهرت و شوهرش رسیدن باید بریم استقبالشون پوزخند تلخی زدو به اجبار ایستاد، استقبال استقبال خواهر بزرگتری که چشم دیدن خواهر کوچکش را نداشت؟؟!! با بی میلی پشت سر مادرش حرکت کرد، به در ورودی باغ رسیدند، ابتدا گیتی را از نظر گذراند، علاوه بر شنل چادر سفید و گرانقیمتی هم بر سر داشت لبخند مسخره ای زدو در دل گفت: خفه نشی یه وقت اون زیر بی خواهرشم من چشم چرخاند و اینبار میعاد را وارسی کرد. همیشه در عجب بود که گیتی چطور حاضر شده بود به ازدواج با او تن بدهد مرد سی و سه ساله ی چاق و شکم گنده، با قدی متوسط قیافه ای هم نداشت که آدم حداقل به آن دل خوش کند، چهره ای کاملا معمولی شک نداشت که میعاد فقط نقش ادمی متدین و خداپرست را بازی میکند تا حاج رضا را خام خود کند و رضایتش را جلب کند. میدانست که میعاد برای ثروتی که به گیتی میرسید دندان تیز کرده است. این را از چشمانش خوانده بود ، فقط نمیتوانست این را هضم کند که چرا؟! خانواده ی میعاد هم اسم و رسمی داشتند و از مال دنیا بی نیاز بودند. اما خب هیچوقت داراییشان به پای ثروت خاندان سماوات نمیرسید. پس میعاد حق داشت ،دست روی دختر بزرگ حاج رضا سماوات بگذارد. کم چیزی که نبود، داماد حاج رضا شدن جلورفت ، خواهرش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت : میدونم که منو دشمن خودت میدونی اما امیدوارم خوشبخت بشی، دلم نمیخواد از انتخابت پشیمون شی 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
صدای ضعیف گیتی را از زیر شنل و چادر به سختی شنید - مطمئن باش که همینطور... خوشبختیم خاری میشه تو چشم بدخواهام متوجه ی طعنه ی کلام گیتی شد ، در دل خون گریه میکرد برای این رابطه ی به ظاهر خواهرانه.. رو در روی خانواده ی مؤدت ایستاده بود. فاطمه خاتم جلو آمد و او را در آغوش کشید و گفت: ان شالله عروسی خودت دختر گلم از او جدا شد و سر به زیر تشکری کوتاه کرد. با اقای مودت هم سلام و علیکی کردو به آذین رسید ، سربلند کرد تا دوباره او را کنکاش کند، کت و شلوار خوش دوخت شکلاتی رنگ به همراه پیراهن یقه دیپلمات کرم رنگ، باز باهمان ته ریش همیشگی ، چقدر این تیپ به این آدم می آمد دست از وارسی او برداشت و گفت: سلام ، خوش اومدین آذین صدای گیسو را که شنید ،با لبخند کجی که معلوم بود بی منظور نیست، به او نگاه کرد ،آرام و شمرده گفت: - سلام خانم. ممنون ، خوشحالم که بازم ملاقاتتون کردم نمیدانست این پسر چنین زبانی هم دارد این پسر همانی بود که آن شب بی حرف گوشه ای نشسته بود و حتی به گیسو نیم نگاهی نمی انداخت؟؟؟؟ در دل گفت شاید میخواهد تلافی کند و منتظر فرصتی مناسب است که اینگونه لب به سخن آذین از کنار گیسو گذشت تا به خانواده اش بپیوندد، نمیدانست چطور اختیار از کف دادو زبان باز کرد _اقای مودت ؟؟! آذین ایستاد و بعد از چند لحظه برگشت و به گیسو نگاه کرد بی هیچ حرفی گیسو من منی کرد و گفت: میخواستیم-یابت اون شب 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
آذین حرفش را قطع کرد و گفت: - احتیاج به عذرخواهی نیست خانم گیسو سر پایین افتاده اش را بالا گرفت و با تعجب به او زل زد آذین که سکوت حاکم را دید دوباره به حرف آمد - در سنه اولین ملاقاتمون زیاد جالب نبود، اما خب اونقدر هام بد نبود که بخوام دلخور باشم. مطمئنم شما از من خوشتون نمیاد بخاطر همین سعی داشتین آزارم بدین، دلیلش رو نمیدونم، ولی هر انسانی حق انتخاب داره. منم به انتخابتون احترام میزارم... پس خودتون رو درگیر این موضوع نکنید. با اجازه نمیتوانست باور کند که این پسرک شیربرنج هم زبانی به این برندگی داشته باشد، چه خیالاتی در سر پرورانده بود این پسر آنقدر هاهم پخمه نبود. به این باور رسیده بود که نمیشود دیگران را از روی ظاهر قضاوت کرد. دستان ظریف و دخترانه ای از پشت چشمان گیسو را در بر گرفت، گیسوصاحب این دست ها را به خوبی میشناخت با لحنی که خوشحالی درش موج میزد لب به سخن گشود - بالاخره اومدی؟! انگار عادت کردی همه رو سر کار بزاری باهمه آره با منم آره؟۱ نیاز دستانش را از روی چشمهای گیسو برداشت او را به سمت خود چرخاند از دیدن نیاز در این ریخت و قیافه دهانش باز مانده بود، نیاز چرخی زد و گفت: . چطوره؟! خوب شدم؟؟ گیسو دستش را روی دهانش گذاشت ، از شدت خنده رنگ سفید صورتش به سرخی میزد. نیاز اخمی کردو گفت -- خناق بیست و چهار ساعته من وندیدی چته؟ مگه دلقک دیدی اینجوری ریسه میری گیسو خود را جمع و جور کرد و گفت: این چه ریختیه واسه خودت ساختی اخه 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
چرا وقتی یکم حالم روبه راهه، از راه میرسی و قهوه ایسش میکنی؟؟! احتمالا آزاری چیزی داری؟؟ کوروش لبخند کجی گنج لبش نشست، یا همان پررویی همیشگی گفت: - ای بابا گیسو خانم، بیخیال، دوستت رو معرفی میکنی؟؟ نه احتیاجی نیس معرفی تون کنم احتمالا همو میشناسین... با این حرف گیسوکوروش اخمی کرد و به نیاز نگاه کرد. موشکافانه انگار تمام تلاشش را میکرد تا او را بخاطر بیاورد نیاز دستپاچه تر شد ، با صدای لرزانش گفت: - اخه عزیزم ایشون از کجا باید منو بشناسن؟؟ گیسو با چشمان متعجبش به نیاز مینگریست، یعنی چه؟اخود نیاز گفته بود که با کوروش آشنا شده و آمارش را بیرون آورده، این حرفهای ضد و نقیض چه معنی میدهد....دوباره به سمت کوروش برگشت دستش را روی چانه اش گذاشته و آن را به بازی گرفته بود، بازهم روی صورت نیاز قفل بود معلوم بود او را بخاطر نمی آورد، البته حق داشت و نیاز با این حجاب سفت و سختی که امشب بخاطر گیسو به آن تن داده و از این رو به آن رو شده بود. کوروش چندسال پیش چندباری نیاز را دیده بود اما بخاطر نمی آورد، گیسو مطمئن بود کوروش با کسی رودربایستی ندارد. اگر او را شناخته بود همان لحظه ی اول سر شوخی را با او باز میکرد این دستپاچگی نیاز هم بد اورا مشکوک کرد شک نداشت نیاز چیزی را از او پنهان میکند گیسو آنقدر درگیر حرکات مشکوک نیاز بود که متوجه نزدیک شدن آلاله، دختر عمو على که چند سالی از پدرش کوچک تر بود، نشد. باصدای آلاله به خود آمد و موقعیت فعلیش را درک کرد -- گیسو جون، تحویل نمی گیری خانم ، ناسلامتی عروسی خواهرته ها،همش یه گوشه نشستی عین غریبه ها گیسو پوزخندی زد، میدانست چرا یک دفعه سر و کله ی آلاله پیدا شده و تیکه پرانی هایش را شروع کرده و دلیلش فقط یک چیز بود، یا بهتر باید گفت یک نفر، دلیلی که فقط گیسو از آن باخبر بود، حتی خود آلاله هم نمیدانست که گیسو از همه چیز باخبر است. مدتها بود که آلاله دل در گرو کوروش 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
داشت، چندسالی میشد که دل و دینش را به کوروش باخته بود، اما این پسر حتی نیم نگاهی به آلاله ای که جان میداد برایش نمی انداخت، حق داشت تا پای گیسو در میان بود ، مگر میشد به دختر دیگری فکر کند؟؟ نمیشد..انها .... دوسال پیش که کوروش ابراز علاقه و رسما از او خواستگاری کرده بود، طعنه ها و حرف های پراز نفرت آلاله هم شروع شد، همان موقع بود که گیسو به وجود این عشق آتشین اما یک طرفه پی برد، ولی کوچکترین حرفی به کسی نزد. حتی به روی خود آلاله هم نیاورد که از همه چیز باخبر است ومیداند دل به دل چه کسی داده است. شاید دلیل اینکه حرفی به دختر عموی پر فیس و افاده اش نزده، این بود که میخواست ،جلز ولز کردن او را با چشمان خود ببیند و لذت ببرد، خودش که علاقه ای به کوروش نداشت اما از علاقه و حسی که کوروش نسبت به او داشت سوء استفاده کرد و به وسیله ی آن آلاله را حرص میداد. بالاخره لب باز کرد و روبه آلاله گفت: حالا چیشده یهو یاد دختر عموت أفتادی و به فکر گوشه نشینیش هستی؟؟؟ آفتاب از کدوم طرف رخ نشون داده مهربون شدی؟! - داشتیم گیسو جون؟؟ خودت میدونی که چقدر برام عزیزی چادر شیری رنگ مجلسی اش را بر روی سر جابه جا کرد و بعد روبه کوروش گفت: - پسرعمه از وقتی اومدی حواسم بهت بوداامنوندیدی یه سلام و علیک خشک و خالی پاماکنی، حالا ماهیچی با داییت هم قهری؟ کوروش مثل همیشه که وقتی آلاله را میدید بابی حوصلگی اخم هایش را درهم میکشید. گفت: من به وظیفه ی خودم آشنام دختر دایی، با دایی ام احوال پرسی کردم شما نگران اونش نباش، مثل بعضی هام قاشق نشسته نمیپرم وسط جمع دیگران، حالا اگه تو دلت مونده که چرا بهت عرض ادب نکردم ، مستقیم بهم بگو ، حاشیه نرو ، صاف و پوست کنده حرفتو بزن 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_402222712.mp3
4.09M
🎙 برای یک زندگی شیرین و موفق، این نکات را باید زن و مرد رعایت کنند. 🔴 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🔴 💠 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس‌ها و ظرف‌ها. همین طور که داشتم لباس می.شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می‌کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست‌های یخ زده‌ام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می‌کشم. من نتونستم اون زندگی‌ای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس می‌شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می‌کنم. همین قدر که می‌کنی و می‌فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». شهید 📗 نشریه امتداد، ش ۱۱ 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
●|قرار جدیدهرشب♡ | اِلھى عَظُمَ الْبَلاَّءُ ...| ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝