توی اورژانس بودم؛ دیدم صدای هلهله می آید.
تعجب کردم.
معمولا صدای گریه زاری می شنیدم و این بار صدا برایم عجیب بود.
دویدم بیرون؛ اول فکر کردم شاید یکی از بچه های بیمارستان بلایی سرش آمده.
زن و مرد جوانی را آورده بودند؛ عروس و داماد.
شب قبلش عروسی کرده بودند و حالا هر دو شهید شده بودند.
جماعت همراهشان کِل می کشیدند.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 41
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
موشک درست خورده بود جلوی مغازه.
مغازه ی پدر و عمویش.
همان جا کار می کرد.
از انفجار چیزی یادش نمانده بود.
خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
پنج روز در بیمارستان فارابی تهران بود.
قرار بود برود اسپانیا؛ برای معالجه ی چشم هایش.
موج انفجار به شبکیه ی چشم هایش آسیب زده بود.
نرفت.
برگشت دزفول؛ با همان چشم ها.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 42
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
تهیه و توزیع ۳۰بسته معیشتی به مناسبت #ایام_محرم
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول🌹
✅ ایتا
https://eitaa.com/khademin_dez
✅ اینستا خادمین
khadmin_dez
https://www.instagram.com/p/CAjI92NlfS6/?igshid=13j2tzt9g858c
💥ایام عید بود و من داشتم؛ سفره هفت سین را می چیدم؛ اما احساس
می کردم که یک سین کم است.
به سیف الله گفتم؛ اما او با شیطنت گفت:🔻
🔰من به این بزرگی اینجا نشستم اون وقت تو دنبال سین می گردی!
🔹خندیدم.
با شوخ طبعی ادامه داد:🔻
🔸تو فکر نباش؛ من به جای یکی از سین ها سَر سفره میشینم.
یدالله که نظاره گر ماجرا بود؛ ناراحت شد و گفت:🔻
▪️کاشکی اول اسم منم سین داشت و سر سفره می نشستم.
💥دو برادر؛ اخلاق و رفتارشان شباهت زیادی با هم داشت؛ شوخ طبع بودند و همه را به خنده می انداختند؛ اما موقع شوخی کردن؛ خودشان نمی خندیدند.
🔰با متانت با دیگران شوخی می کردند؛ به گونه ای که باعث رنجش و تمسخر کسی نشوند.
راوی: عصمت صبور؛ خواهر شهیدان صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 28
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️به شیراز رفته بودیم و از آنجا یک صندوق گلابی خریدیم.
▫️سیف الله آن را دستش گرفت و پس از اندکی راه رفتن خسته شد و صندوق را روی زمین گذاشت و نشست.
🔹رهگذری از کنارش رد شد و جلویش پول پرت کرد؛ انگار فکر کرده بود که او فقیر است.
سیف الله سریع بلند شد و دست مرد را گرفت و به او گفت:🔻
🔸من گدا نیستم که بهم پول دادی...!
یدالله که نظاره گر ماجرا بود با خنده به مرد رهگذر گفت:🔻
🔰برادرم خسته بود؛ برا همین نشست...
💥سپس بدون این که عصبانی شود؛ پول او را برگرداند و مقداری گلابی هم به وی داد.
🔹🔸سیف الله و یدالله؛ مهربان و بخشنده بودند و کوچک ترین دلبستگی به چیزی نداشتند.
راوی: نسرین صبور؛ خواهر شهیدان صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 29
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂نورِالهی🍂
۱۵⬅️(آن روز) متقیان همه در بهشت و بر لب چشمههای آب غنودهاند.
التماس دعا رفقا✋
🌸آیه۱۵سورهمبارکهذاریات🌸