تهیه و توزیع ۳۰بسته معیشتی به مناسبت #ایام_محرم
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول🌹
✅ ایتا
https://eitaa.com/khademin_dez
✅ اینستا خادمین
khadmin_dez
https://www.instagram.com/p/CAjI92NlfS6/?igshid=13j2tzt9g858c
💥ایام عید بود و من داشتم؛ سفره هفت سین را می چیدم؛ اما احساس
می کردم که یک سین کم است.
به سیف الله گفتم؛ اما او با شیطنت گفت:🔻
🔰من به این بزرگی اینجا نشستم اون وقت تو دنبال سین می گردی!
🔹خندیدم.
با شوخ طبعی ادامه داد:🔻
🔸تو فکر نباش؛ من به جای یکی از سین ها سَر سفره میشینم.
یدالله که نظاره گر ماجرا بود؛ ناراحت شد و گفت:🔻
▪️کاشکی اول اسم منم سین داشت و سر سفره می نشستم.
💥دو برادر؛ اخلاق و رفتارشان شباهت زیادی با هم داشت؛ شوخ طبع بودند و همه را به خنده می انداختند؛ اما موقع شوخی کردن؛ خودشان نمی خندیدند.
🔰با متانت با دیگران شوخی می کردند؛ به گونه ای که باعث رنجش و تمسخر کسی نشوند.
راوی: عصمت صبور؛ خواهر شهیدان صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 28
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️به شیراز رفته بودیم و از آنجا یک صندوق گلابی خریدیم.
▫️سیف الله آن را دستش گرفت و پس از اندکی راه رفتن خسته شد و صندوق را روی زمین گذاشت و نشست.
🔹رهگذری از کنارش رد شد و جلویش پول پرت کرد؛ انگار فکر کرده بود که او فقیر است.
سیف الله سریع بلند شد و دست مرد را گرفت و به او گفت:🔻
🔸من گدا نیستم که بهم پول دادی...!
یدالله که نظاره گر ماجرا بود با خنده به مرد رهگذر گفت:🔻
🔰برادرم خسته بود؛ برا همین نشست...
💥سپس بدون این که عصبانی شود؛ پول او را برگرداند و مقداری گلابی هم به وی داد.
🔹🔸سیف الله و یدالله؛ مهربان و بخشنده بودند و کوچک ترین دلبستگی به چیزی نداشتند.
راوی: نسرین صبور؛ خواهر شهیدان صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 29
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂نورِالهی🍂
۱۵⬅️(آن روز) متقیان همه در بهشت و بر لب چشمههای آب غنودهاند.
التماس دعا رفقا✋
🌸آیه۱۵سورهمبارکهذاریات🌸
تازه از خط برگشته بودم.
آخر شبی روی پشت بام دور هم جمع شده بودیم؛ با خانواده.
از اوضاع خط و منطقه می گفتم.
از دور نور منورها پیدا بود و صدای انفجار می آمد؛ خیلی ضعیف.
چند نقطه ی نورانی دیدم که رفت سمت آسمان.
موشک بودند و درست می آمدند سمت شهر، مانده بودم به بقیه بگویم یا نه که صدای اولین انفجار آمد.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 43
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
هفت هشت تایی مجروح داشتیم توی آمبولانس.
آمبولانس غنیمتی بود.
بین صندلی راننده و کمکش یک جای خالی بود؛ کنار دسته دنده.
پسر بچه ی پنج شش ساله ای را نشاندیم همان جا.
سرش شکسته بود؛ بدجوری.
سی تایی بخیه می خواست.
بیمارستان اول که رسیدیم؛ جا نداشت؛ رفتیم دومی.
با زحمت مجروح ها را تخلیه کردیم و برانکارها را تحویل گرفتیم.
طفلک از ترس خودش را مثل یک پرنده جمع کرده بود؛ مثل گنجشک های دزفولی.
حواسمان نبود.
توی ماشین جا مانده بود.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 44
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez