eitaa logo
کمیته خادم الشهداء جیرفت
481 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
631 ویدیو
23 فایل
📢 پایگاه اطلاع رسانی کمیته خادم الشهداء شهرستان جیرفت 👇 🆔 ارتباط با واحد برادران :۰۹۱۳۹۴۸۸۱۱۴ سلیمانی @Soleimani_khademo_shahida لینک دعوت👇 به کمیته خادم شهداء شهرستان جیرفت @khademin_jiroft_kerman
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت اول سال 1393 من امیدم بچه ی آبادان تو یه خانواده عرب به دنیا اومدم و 26 سالمه پدرم راننده ی کامیونه و با چن تا کارخونه کار می‌کنه و جنساشونو براشون جابه جا می‌کنه منم دو سالیه که شدم هم سفرش تو قهوه خونه با بابام نشسته بودیم. راستش هر وقت میایم تو قهوه خونه ی حاج نعمت حس لوتیای قدیم بهم دست می‌ده، شکل و ظاهر قهوه خونه و بخاری که تو فضا می‌پیچه درست مثل تو فیلماس ، مجتبی شاگرد قهوه چی که باهم از قبل بگو بخندی داشتیم اومد جلو _ خوش اومدین... چایی، قهوه، نسکافه، یا برا صبحانه املت و نیمرو هر چی بخواین در خدمتیم.. بابام : دو تا چایی و یه املت و 4 تا نون می‌خواست بره که شیطنت خونم بالا زد و گفتم _ دو تا پیازم میذاری تنگ املت، خوش نَرَم چاییتم کم رنگ باشه دستمو گذاشتم روشونه ی بابام و با یه لبخند ادامه دادم، این دآشمونم که می‌بینی از بچه های گل روزگاره کارت درست باشه یه دس خوشم پیشش داری شاگرده رفت و بابام با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم نگاه کرد و گفت : بیچاره مادرت، که فکر می‌کنه واسه خودت مردی شدی و دائم تو گوش من می‌خونه که واست آستین بالا بزنم _ من زن بگیر نیستم ، این هزار بار... خدا کنه دختر طلعت خانوم زود تر شوهر کنه تا مامان دست از سر کچل من ورداره _ با داییت برا نغمه می‌خواد حرف بزنه اَخ و پیف کنی از خونه میندازمت بیرون تا شَرتو از سرم وا کُنی، من همسن تو بودم 4 سر عائله داشتم و خرجی بابا نَنمَم با من بود.... شاگرد قهوه چیه چاییا رو آورد و گذاشت رو میز... _خب چی می‌گی؟ تو دلم قند آب میشد و لبخندمو به زور قورت دادم و با حالتی که انگار زبادم برام مهم نبود گفتم والا چی بگم هر چی شما بگین یه کم بعد املت آماده شد نمی‌دونستم چطور باید به بابام بگم که قبول کنه باید یه جوری لابه لای حرفام میگفتم تا زیاد جدی نگیرتش و فقط خیالم راحت باشه که گفته باشم لقمه‌ی اولو که گرفتم قبل خوردن گفتم: راستی دو تا از دوستام اسم نوشتن برا سوریه، امروز فرداس که اعزام شن بابام با صدای بلند گفت : خب تو رو سنه نه؟ ربط و روبطش به تو چیه؟ _ هیچی... گفتم که اگه شما اجازه بدین منم اسم نوشتم _ چی گفتی؟ یه کم بلند بگو نشنیدم _ گفتم که اگه شما اجازه بدین یعنی منم برم صداشو بلند تر کرد و گفت بیخود! همون دو سال سربازی که رفتی مادرت جون به لب شد... روزی هزار دفعه خودمو لعن و نفرین می‌کردم که سربازیتو نخریدم، دلت به حال جوونیت نمی‌سوزه لاقل یه کم به فکر قلب مریض مادرت باش _ آخه... _ آخه نداره... یه بار دیگه یه کلمه از سوریه رفتن بزنی به خدای احد و واحد که هر چی دیدی از چشم خودت دیدی داشتیم از قهوه خونه میرفتیم بیرون که یه پیامک از علی اومد، سلام، حل شد؟ براش نوشتم حل میشه هر خبری شد به منم بگین به ما بپیوندید👇 کمیته خادم الشهداء شهرستان جیرفت ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_jiroft_kerman ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 قسمت دوم ... با قسمت فلزی سوئیچ در زدم، علی که یه عرق‌گیر طوسی پوشیده بود از پنجره‌ی خونه‌ش به سمت پایین خم شد و گفت تویی؟ یه دیقه وایسا اومدم. تنها زندگی می‌کرد، حیاط خونش همیشه مرتب بود ولی تو که میرفتی انگار دو دیقه پیش آمریکا حمله ی هوایی کرده بود، تنها قانون چیدمانش قابل دسترس بودن بود. همون جلو در نشستم و علی شروع کرد به جمع کردن لحاف تشک. _ بابام گفته نباید بری، مادرت مریضه _ حق داره.. اگه جون مادرت در خطره که تکلیف ازت برداشته شده _ مرجع تقلیدی؟ صد بار گفتم تو کار آخوندا دخالت نکن _ به من چه.. خودت برو بپرس رفت سمت فلاسک و یه استکون از رو کابینت ورداشت و یه چایی ریخت _ ببین من به همه می‌گم یه مدت کمک راننده‌ی یکی از دوستام شدم و جنس میبریم قطر، کسیم نمیفهمه کجا می‌رم و میام و مامانمم نگران نمیشه _ خب گیرم که رفتی و کسی هم نفهمید و مشکلی هم پیش نیومد واسه مادرت، دو روز بعد اومدیم و تو به فیض شهادت نائل شدی یا مفقود شدی یا دست و پایی چیزی جا گذاشتی... اون وقت چی؟ مرد حسابی مگه داریم میریم پیک نیک و بچه مدرسه ای هستی که رضایت نامه جعل کنی و بگی کسی نمیفهمه _ مرگ و زندگی دست خداست از کجا معلوم یه روز تصادف نکنم و همین اتفاقا واسم نیوفته؟ مگه کم بودن جوونایی که به مرگ طبیعی از دنیا رفتن؟ خدا بزرگه... اون شعره چی بود... شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد _ هر جور راحتی، فقط دو روز دیگه مادرت نیوفته گوشه ی بیمارستان و کاسه ی چه کنم چه کنم دستت بگیری _ خدا نکنه.. زبونتو گاز بگیر... حالا کی اعزامه _ هفته ی دیگه... وسایلایی که باید برداریم برات نوشتم و میفرستم از جام بلند شدم _ من دارم می‌رم... به محمد امینم بگو قراره بیام _ کجا... چاییتو نخوردی _باشه یه وقت دیگه رفتم خرید و یه کم خرت و پرت خریدم و یه کوله پشتی که وسایلارو بذارم توش باید شب قضیه ی رفتنمو به خانواده می‌گفتم به ما بپیوندید👇 کمیته خادم الشهداء شهرستان جیرفت ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮     @khademin_jiroft_kerman ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯