eitaa logo
کمیته‌خادمین‌شهداسجزی
536 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
382 ویدیو
26 فایل
پایگاه اطلاع رسانی کمیتهٔ خادمین شهدا شهر سجزی پل های ارتباطی :👇 واحد برادران : @M_S_khadem83 واحد خواهران : @Mousaei313 واحد رسانه : @Khademinmedia_sejzi #خــادم_الشهدا🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
47.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آئین‌تشییع‌وتدفین‌پیکرپاک‌شهید گمنام‌دفاع‌مقدس‌در شهر سجزی 🗓 ۱۶ دی ماه ۱۴۰۱ ✅️ خادمین‌شهداشهرسجزی🌱 ↷ 『@khademin_sejzi
🇮🇷 [ خاطرات جانباز عبدالحسین جاوری از نحوهٔ جانباز شدنش ] 1⃣ بسم الله الرحمن الرحیم جاوری هستم ، حسین . بچه شهرضا . حدود ۳۸ ساله که قطع نخاع هستم از گردن . اولین بار که جبهه رفتم سال ۶۰ بود ، مهرماه ۶۰ بود . سه روز یا پنج روز بود آموزش دیدیم و رفتیم دار خوئین ، منطقه جنوب . خط پدافند بودیم . خدا رحمتش کنه شهید خرازی رو ، میشناسید که ؟ فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (ع) . آقای ردانی پور معاونشون بودن . اومدن یه تیپ تشکیل دادن به نام تیپ ۱۴ امام حسین ع . دیگه اون موقع اولین عملیات ما بود که ۱۷ سالم بود . رفتیم برای عملیات آزادی بستان . دیگه بودیم کم و بیش تا سال ۶۶ که حول و حوش شلمچه که اسمشو شنیدید که کربلای ۵ . هرکس رفته جبهه شلمچه رو رفته . دیگه اونجا از ناحیه گردن مجروح شدیم و قطع نخاع . و الان نزدیک ۳۸ ساله که از مهره سوم و چهارم گردنمون قطع نخاییم . الآنم دو تا فرزند دارم و سه تا نوه . یادم هست سال ۶۶ که اینطور شده بودم ، من رو آوردن از اهواز با هواپیما بردنم فلکه فیض . اونجا نشست هواپیما و مارو گذاشتن تو آمبولانس . کسی ام دنبالمون نبود . داشتیم میرفتیم بیمارستان کاشانی . تو هواپیما که بودیم یه دفعه یه پیرمرد اومد و یه راننده ، اومد بپیچه نمیدونم کجا بود فلکه فیض بود ؟ مارو همینطور وارونه مان کرد کف ماشین . حالا من گردنم خورد بودا . پانسمان بسته و گردن بسته ها و قطع نخاع شده بودم دیگه . ما که نمی‌دونستیم مشکلمون چیه . اول زانومون مشکل پیدا کرد گذاشتنم تو آمبولانس . که بیارنم عقب . آمبولانس هم تایر ترکوند . و شب ما ساعت ۲ یا ۳ نصفه شب بود که ، یادم هست دیدم یه جا هستم که نمیتونم چشمامو باز کنم . سرم و اینا همه خون آلود بود . خیلی وضع بدی بود . هرچی صدا میکردم میگفتم که اینجا کجاست ؟ نماز صبحم الان قضا میشه . صدای یه خانم رو می‌شنیدم . بعد فهمیدم اینجا بیمارستان گلستانه . گفتم نماز صبحم ، نماز صبحم . هی می‌گفت برادر بخواب الان که صبح نیست . الان که شما نمیتونی بلند شی الآنم که صبح نیست . هی میگفتم نماز صبحم الان قضا میشه . شب آخر ماه رمضون بود که مجروح شدم . دیگه بعد مارو آوردن تو راه ، تو مسیر داشتیم میومدیم من یهو دیدم بالای سرم یه صدای عربی داره میاد . دو سه نفر بودن . گفتم خدایا اینجا که عراقه اینجا اسیر میشم ؟ آمبولانس پرید تو دشت ، تایر جدا شده بود و یه راننده بود و یه کمک پرستار . دیدم اونا هم دست و پاشون شکسته بود . بعد دیدم دارن یه چیزی میگن به عربی . منم که عربی بلد نبودم . منو گذاشته بودن عقب یه وانت و بردنم بیمارستان . بعد اونجا هی گفتم نماز صبحم و اینا که گفتن بگیر بخواب نمیتونی بلند شی . هرچی میخواستم دست و پام رو بلند کنم که نمیومد بالا . بعد دیگه بیهوش شدم . کم کم دیدم یه جایی هستم که دارم تکون میخورم بعد متوجه شدم داخل هواپیمام . ✍🏻 ادامه دارد ... ڪمیته‌خادمیــن‌شھــداسجزے🌱 『@khademin_sejzi