eitaa logo
「خادمین شهدا 」
158 دنبال‌کننده
835 عکس
164 ویدیو
0 فایل
امام خامنه‌ای: 🌹زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا ڪم تر از شهادت نیست... ! 🌹 جهت تبادل @jahadgar1378_mn
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📱🌹 🌹 پدر شهید علی عابدینی:🌹 بار اولی که رفت سوریه ، سال ۹۴ بر اثر اصابت تیر مستقیم به کتفش مجروح شد  از جراحی کتفش چند وقت که گذشت زخمش چرک کرده بود مجبور شدیم بریم بیمارستان  اما علی آقا اینقدر روحیه بالایی داشت حاضر نمیشد ببریمش بیمارستان. کتفی که از یک طرف تیر خورده بود و از آن طرف تیر خارج شده بود رو، یک زخم سطحی میدونست آنقدر شوق رفتن دوباره به دفاع از حرم رو داشت که جراحت عمیقش به چشمش نمی اومد.  با اصرار فراوان علی رو بردیم بیمارستان  جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار بیماره، با همون دست مجروح کار می کرد، می نوشت ، حرکت میداد ...وقتی پرونده پزشکیش رو به دکتر نشون دادیم، دکتر باورش نمی شد این پروند برای علی باشه. به علی آقا میگفت وضعیت نامساعدی داری ، تعجب میکنم حرکاتت شبیه معجزه است.  اسکن کتفت چیز دیگری رو نشون میده @khademin_shohada78
. در وصیت‌نامه شهید عابدینی آمده است: پس از شهادتم هرگز دور بنیاد شهید قدم نگذارید و طلبکار انقلاب نباشید☝️⚠️ و بخاطر این که شهید داده‌ایم توقع نداشته باشید که مردم به شما سلام کنند یا این که احترام بگذارند🍃🍇 . @khademin_shohada78 .
. 🌹 حسین بعد از تمام شدن درسش وارد سپاه. شد و گفت مادر چون تو خیلی دوست داری سرباز امام زمان(عج) باشم من در سپاه خدمت می‌کنم. ✋🏻🌹 ما راضی به رضای خدای هستیم. ما فرمانبر سیدعلی هستیم و هیچ وقت ایشان را تنها نمی‌گذاریم. فرزندان و نوه‌هایم سرباز رهبر هستند."☝️ مادر شهید مشتاقی خطاب به داعش و تکفیری‌ها گفت: به داعش می‌گویم چشمت کور شود ما بازهم پسر داریم از کوچک و بزرگ، بچه‌هایم را با جان و دل برای جنگ می‌فرستم و داعش بداند به دست بچه‌های ایران و مازندران نابود خواهد شد.☝️♥️ راوی: مادر شهید .
. 🌹 واسه سرکشی به پایگاه شهید رفتم، شهیدحجت را ندیدم ولی صدای من را شنیده بود و مثل همیشه من را صدا کرد، دنبال صدا رفتم کنار ساختمان پایگاه که در حال ساخت بود ،با لباس نظامی سلاح به دوش داشت گچ به داخل ساختمان انتقال میداد،گفتم حجت جان مگر کارگران بنا نیامده اند؟؟🤔 گفت بله همشون هستند من هم دارم کمکشون میکنم.😊🌹 گفتم خدا قوتت بده خب اینا پول میگیرن کار میکنن شما چی؟؟ گفت منم کمکشون میکنم تا هم روحیه بگیرن، بالاخره اینا دارن برا ما ساختمان میسازن گناه دارن خسته هستند...☺️❤️ با استاد بنا که صحبت کردم میگفت شهید روزها سهمیه غذاش رو به ما میده میگه من با نون خالی هم سیر میشم شما کار میکنید و خسته میشید. تواضع و فروتنی شهید 🌹 بنا میگفت ما از اینکه دیگر بچه ها برای انجام کارها زیاد میان پیشش و خط میگیرن و میرن من تازه فهمیدیم  فرمانده پایگاه هست وگرنه از خودش که سوال گرفتیم گفت من سربازم و جهت شستن ظرفها اومدم تو این پایگاه🙂🌹 شهادت بهمن۹۴ . @yaranemamzman .
. 🌹 حجت الاسلام طالب امجديان برادر دوقلوی ابوذر نیز با تایید صحبت های پدر می گوید: من و ابوذر دوقلو بودیم و به همین دلیل دوستی و وابستگی زیادی بینمان حاکم بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم.🤝😍   ایشان شش ماه قبل و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و به خانواده گفتند که هر آن ممکن است به سوریه اعزام شوند تا اینکه روز عید قربان به ما گفتند که اسمشان برای اعزام درآمده است و تقریبا یک هفته بعد از عید سعید غدیر به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اعزام شدند.♥️🙂   مادرم به سبب عاطفه و مهر مادری که در وجودشان است بعد از اعزام و شنیدن اینکه ابوذر برای دفاع از حرم به سوریه مشرف شده خیلی بی تابی می کردند و نگران بودند و دایما دست به دعا بودند ولی ابوذر با همان روحیه آرام و دوست داشتنی اش همیشه در تماس هایش با خانواده و مخصوصا به مادر دلداری می دادند و مادر را آرام می کردند ؛ به همه می گفتند برایم دعا کن که شهید شوم و به آرزویم برسم و همانطور هم شد که این والامقام خواسته بودند و دقیقا در روز تاسوعای حسینی(ع)  به شهادت رسیدند.😊♥️  .
سید خیلی خـــــوش رو و مهربان بود، وقتی با شهید عزیز آشنا شدم ایشون با این که منو نمیشناخت توی ملاقـــــات اول چنان با صمیمیت با من برخورد کرد که من تصور کردم بعد از سال ها یه برادر گمشده رو پیدا کردم واقعا که برای همه ما بسیجیا مثل بـــــرادر بـــــزرگتر بود و محبتش هیچوقت از قلب همه ما بیرون نمیره. آقا سجاد انشاالله با دعای حضرت ولیعصر همه ما ادامه دهنده راهی خواهیم بود که با خونت روشن کرده ای.
روزی برای تحویل یک امانتی به شهر”تبنین” رفته بودیم. در راه برگشت، صدای اذان آمد. احمد گفت:( کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟) گفتم:( ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر میرسیم و همانجا نماز میخوانیم). از حرفم خوشش نیامد و نگاه معناداری به من کرد و گفت: ( من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه دیگر زنده باشم! و نمیخواهم خدارا درحالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم. دوست دارم نمازم با نماز امام زمان و در همان وقت به سوی خدا برود.) برگرفته از کتاب “ملاقات در ملکوت” خاطرات شهید احمد مشلب
📱🌹 شیرین‌ترین خاطره‌ای که از شهید حاج قاسم سلیمانی به یاد دارم، این است که به من فرمودند که اگر می‌توانی، یک یا دو شب از شب‌های قدر را بیا و برای رزمندگان مدافع حرم در حرم حضرت رقیه (س)، مراسم احیاء را برگزار کن. من هم حسب‌ُالامر وی که به‌عنوان فرمانده بنده بود، چند سالی برای احیاء شب‌های قدر، به سوریه می‌رفتم. این خاطره‌ای که تعریف می‌کنم، به نظرم، آخرین دیدارم با شهید حاج قاسم سلیمانی بود:✋🏻 شب بیست و یکم یا بیست و سوم ماه مبارک رمضان، در حرم حضرت رقیه (س) که در حال خواندن دعا و روضه بودم، یکی از خادمان به نام آقای «میری» آمد و به من گفت که «پیرمرد آمده است»؛ («پیرمرد» اسم رمزی حاج‌قاسم بود). من تصورم این بود که حاج‌قاسم آمده و در جمعیت نشسته است؛ اما بعد از پایان مراسم که همه رفتند و خادمان درهای حرم را بستند، به اتاقی در طبقه بالای حرم رفتم که برای سحری آماده شوم، در آن‌جا آقای «میری» گفت که «حاج‌قاسم گفته است که بیا پایین».🙂🌹 من هم خوشحال شدم و سریع دوباره به حرم برگشتم و از کنار ضریح رد شدم و به اتاق مسئول خدام رفتم. در آن‌جا با حاج‌قاسم، با آن تواضع و صفایی که داشت، احوال‌پرسی کردم تا این‌که گفت: «حاج صادق مراسم امشب به من نچسبید»، گفتم: «مگر در مجلس نبودید»، حاج قاسم گفت: «نه، در حقیقت نیامدم، همین جا نشسته بودم؛ اگر می‌شود، چند دقیقه در حد یک روضه هم که شده، بخوانید» بعداً فهمیدم که به‌دلیل مسائل امنیتی، نتوانسته بود به مجلس بیاید.💔 دو نفری آمدیم بیرون و نشستیم کنار ضریح حضرت رقیه (س)، هیچ‌کس هم در حرم نبود، البته یک نفری هم داشت با موبایل فیلم گرفت که گویا شهید «پورجعفری» بود و آقای «میری» هم داشت سحری آماده می‌کرد. حاج‌قاسم نشست و سر خود را گذاشت روی ضریح و من هم به فاصله یک متری وی، شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا، چون تا آن‌جا که می‌دانم و یادم هست، حاج قاسم همیشه بعد از نمازها، اصولا زیارت عاشورا را می‌خواند. با این‌که خسته بودم؛ اما بعد از زیارت عاشورا، دوباره قرآن به سر گرفتن را هم خواندم و طبق روال، وقتی به «الهی به عَلیٍ» رسیدم، روضه‌ای خواندم و دعا را ادامه دادم مهم موضوع این است که وقتی من می‌خواندم، آن‌قدر حاج قاسم گریه می‌کرد و حال خوشی داشت که من به آن کسی که داشت فیلم می‌گرفت، (حالا خدا کند که فیلم آن وجود داشته باشد) یکی دوبار اشاره کردم که «ادامه بدهم؟»، گفت که «ادامه بده»، معلوم بود که به این حال حاج‌قاسم عادت داشت؛ خلاصه تا آخر دعا را خواندم و کمی صبر کردم تا از گریه‌هایش کمی کم شود، بعد از آن، آمد که تشکر کند؛ چون اصولا به مداح‌های اهل بیت (ع) بسیار احترام می‌گذاشت؛ آن‌شب با هم رفتیم به طبقه بالای حرم و سحری را با هم خوردیم. در این فاصله چندبار به من گفت که اگر شهید شدم، یادت باشد که برای من بخوانی.🙂🌹 @khademin_shohada78 .
. 💞 خاطره‌اي ديگر از استاد «نقل از آقاي خدابخشي دبير شهيد فهميده» 👨‍🏫 محمدحسين دو سال شاگردم بود. با شيوه اخلاق و كردار او تا حدود زيادي آشنا شديم ولي آن فكر و انديشه زيبايي كه داشت ما دقيقاً نمي‌دانستيم با اينكه معلم بوديم ولي او از نظرگاه سياسي و اجتماعي از ما جلوتر بود.🙂🌹 من دبير حرفه و فن بودم. يكبار گفته بودم كه كاردستي درست كنند. ايشان وسايلي را كه مربوط به جبهه و جنگ بود درست كرده بود. ايشان قلم را از مين گذاشته و مسلسل بدست گرفتند. پاك كن را كنار گذاشتند و نارنجك را برداشتند و با آن ميهن را از لوث دشمن پاك كردند.امروز بايد قلمها و پاك‌كن‌ها را برداشت و راهش را ادامه داد براي پيروزي دين و كشورمان.💐☝️ @khademin_shohada78 .
خاطره ی شهید ویژه خانومها: همسر شهید میگه: زندگی‌مون با کمک‌خرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی می‌گذشت. یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم. بهش گفتم که چیزی نداریم. اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده. حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم… وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره… داشت گوشه‌هایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، می‌خورد… بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب…. خانوما_دقت_کنین: از همسر این شهید یاد بگیرین و چیزی رو نخواین که می‌دونین همسرتون توانِ مهیا کردنش رو نداره ، لطفاً با پایین آوردنِ سطح توقعاتتون کاری کنین که مردتون شرمنده نشه ، تا زندگیتون آرامش داشته باشه… . _____________________________ خاطره ی شهید ویژه آقایون: یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم! ‌. آقایون باید اینجا دقت کنید: همسرتون با عشق براتون غذا می پزه و توی خونه زحمت می‌کشه. اگه غذا خوب نبود و یا نقصی دیدین ، نباید به روش بیارین. یادمون نره که گاهی یه تشکر کردن ،کلِ خستگی رو از تن همسرمون خارج می‌کنه… شهدایی_زندگی_کنیم_تا_طعم_خوشبختی_رو_بچشیم @khademin_shohada78
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل می کنه، همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت، چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه، در صورتی که اگر کار به بحث کردن می کشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمی کردم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @khademin_shohada78
.🌹 خاطره ای از شهید مجتبی یداللهی به نقل از پدرش راضی به رضای خدا مسجد بودیم. بین دو نماز کنگره بزرگداشت شهدای مدافع حرم در مسجد حاج حسن در شهریار برگزار شده بود. مجتبی گفت بابا نظرت درباره این شهدا چیست؟ گفتم پسرم امنیتی که ما داریم به بها به دست آمده است. این مدافعان حرم در سوریه و عراق هستند که ما اینجا امنیت داریم. همانجا گفت بابا من هم میخواهم بروم. دو سه روز آخر حضورش در خانه بود، تنها برادرش از موضوع اطلاع داشت. من شرمم آمد و خجالت کشیدم مخالفت کنم. آمدیم منزل گفتم شب عید است خانه باش و بعد از عید برو. گفت بابا نیتی است که برای خدا کرده ام دیگر نیتم را نشکن گفتم هرجور راضی هستی من هم راضی به رضای الهی و تسلیم امر خودش هستم. رفت و غریبانه آسمانی شد. راوی: پدرشهید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @khademin_shohada78 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. ♥️🎙 وقتی حرف از جنگ سوریه میشد ؛ میگفت : ما جنگ بزرگتری در پیش داریم و باید خودمون رو برای جنگ با اسرائيل آماده کنیم ✌️🏻😎 ♥️ @khademin_shohada78 .