✨💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞✨
♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد.
♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه #قلبی با گل رز درست کنم....✅
♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.#آشپزیشم خوب بود.
♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه #قلب با گل رز🌻 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍️راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی
•┈•✾🍃🌸🍃✾•┈ @khademin_shohada_313
•┈•✾🍃🌸🍃✾•┈•
#گل_نرگس
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademin_shohada_313
💠 #شوکی_از_جنس_تفکّر
🔹 بارها دیدهایم که دکتر، بالای سر بیمار، با دستگاه الکترو شوک، حیاتِ مجدّد را به #قلب بیمار هدیه میدهد.
🔹 برخی مواقع در زندگی مشترک، قلب زن و شوهر رو به #موت است و با سرطانهای اخلاقی مثل کینه، پر توقّع بودن، سوءظنّ، مشاجره و بدخُلقی، تپش نشاط و آرامش در زندگی آنها #کُند و کندتر میشود.
🔹 گاه یک #شوک از جنس تفکّر، حیات و تکاپو را به رگهای زندگی برمیگرداند. یکی از این شوکها، یاد و تفکّر جدی پیرامون #مرگ است. اینگونه بیندیشیم که ممکن است من یا همسرم امروز، روز آخر عمرمان باشد، چشمهای ما #فردا را نبیند و شاید فردا این موقع من یا او، آخرین وداعمان در قبرستان و بالای #مزار یکی از ما باشد. این تفکّر در فراموشی و حتی نابودی دلخوریهای ریز و درشت و کینهها موثر است.
🔹 تمرکز جدی و نسبتاً طولانی بر این قضیه، #شوکی است که حال شما را دگرگون خواهد کرد و نتیجهاش این است که سخت نگیریم، از یکدیگر بگذریم و هوای یکدیگر را داشته باشیم.
#همسرانه
🍃❤️ @khademin_shohada_313
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
🇦🇺زمانی که انگلیسیا متوجه منابع عظیم
نفتی تو خاک ایران شدن طمـع کردن هـر
طور شده این#گنج«بزرگ رو از چنگ ملت
ما دربیارن.😔
🚨یکی از حیلههایی که به کار بردن این
بود که تا تونستــن این ماده#گرانقیمت
رو بی ارزش جلوهدادن تا جایی که یکی
از مسئولین همین کشور تو دوران پهلوی
وسط ماجرای#ملیکردن_صنعتنفت تو
صحن مجلس گفت:👇
« این مــاده سیــاه بدبو چیه که اینقدر
سرش دعوا میکنید.بدید انگلیسا ببرنش.»😳
🛢حالا درسته خیلی ساله همه متوجه
اهمیت این سرمایه بزرگ شدن ولی از
امـــثال این سرمــایههای بزرگ هنـــوز
مواردی رو داریم که خودمون ازاهمیتش
بی خبریم و#دشمن هم تمام تلاشش رو
گذاشته تا متوجه ارزش و اهمیت اونا
نشیم.😏
📚یک نمونهاش که با بحث این روزهای
ما هم مرتبطه#شخصیتهای بزرگیـه که
ما تو آئیــن و فرهنگمــــون داریم و اگـه
این بزرگان به درستی#معرفی بشن و در
موردشون کار فرهنگی تمیز انجام بگیـره
به راحتی#قلـب و#ذهــن نسل جوون رو
تسخیـــر میکنـــه و آمــوزش بسیـــاری از
مسائل تربیتی و دینی خود به خود اتفاق میوفته.💪😌
#الگو