تا سحر چشم از نرجس برنداشت.
باورش نمي شد. انگار نه انگار که قرار است خبري شود.
داشت کم کم شک مي کرد.
صداي امام از اتاق ديگر بلند شد:« شک نکن عمه، وقتش شده.»
برگشت نرجس از درد به خودش مي پيچيد.
نشست کنارش سوره ي قدر خواند برايش.
صدايي همراهي اش مي کرد. کودک از توي شکم مادر إنا أنزلنا مي خواند.
به دنيا که آمد، پاک بود و پاکيزه.
رفته بود #سجده، انگشت اشاره اش را گرفته بود بالا، شهادتين مي گفت. سلام مي کرد به جدّش.
شهادت مي داد بر امامت همه ي ائمه. از علي بن ابي طالب تا خودش.
بعد اینگونه برای فرجش دعا میکرد: خدایا! وعده ای را که به من داده ای، محقق بفرما...
#مولود_جهان🌸