eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.6هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!!! آنجا پشت بودیم و اینجا در پناه میز!!! دیروز دنبال بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!!! بوی می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد!!! : نصیرمان باش تا گردیم!!! کن تا از مسیر برنگردیم!!! و آزادمان کن تا نگردیم.!!! @khademinekoolebar
الاغ و گوجه فرنگی/ روایتی شیرین از تابستان 62 با تعدادی از نیروهای تیپ زرهی سپاه اصفهان درشمال مریوان بودیم. محل استقرارمان بین تنگه ای قرار داشت که فاصله کمی با دریاچه مریوان (زریوار) داشت. روستایی هم در یک کیلوتری ما واقع بود که سکنه آن به دلیل قرار گرفتن زیر گلوله مستقیم توپخانه دشمن، خانه و زندگی خود را رها کرده و رفته بودند. در آن منطقه بدون اینکه نیروهای دشمن خبر داشته باشند ، بین صخره ها کمین گرفته بوذیم و نقل و انتقالات آن ها را زیر نظر داشتیم. شهر عراق هم فاصله چندانی با ما نداشت و در شب، روشنایی چراغ های شهر را می دیدیم. گاه و بیگاه حرکت گروه های کوچک و بزرگ خانواده های رانده شده و فراری را به داخل خاک ایران زیر نظر داشتیم . به ما گفته بودند کاری به تردد این دسته ها که زن و بچه همراه داشتند نداشته باشیم، اما ورود و تعداد آنها را به پست های بعدی اطلاع میدهیم که بازرسی شوند. این زیر نظر داشتن و اطلاع دادن به این علت بود که عوامل نفوذی و جاسوسان دشمن را قبل از هرگونه ضربه و خرابکاری شناسایی و دستگیر کنند. بسیار هم تاکید شده بود که تحت هیچ شرایطی به نزدیک نشویم تا از وجود ما در بین آن صخره ها آگاه نشوند. یک روز صبح در بین صخره ها موضع گرفته بودم و با دوربین در حال دید زدن بودم که تکان های محسوس چیزی در میان علفزار انبوهی نظرم را جلب کرد. فاصله حدود پانصد متر بود. شیشه های دوربین را تمیز کردم و دوباره نگاه کردم. ارتفاع علف ها بلند بود و هرچه تلاش کردم نتوانستم جسمی را که تکان میخورد کامل ببینم. فقط حرکت قسمت بالای آن را می دیدم که قابل تشبیه به چیزی نبود. ابتدا خیال کردم یا از نیروهای است که برای و آمده است، اما حرکت و تکان های هماهنگی که انجام می داد، از این حدس دورم کرد. سر وصدای ورود یک گروه بزرگ رانده شده، باعث شد ازآن منحرف شوم و اقدام به بررسی و گزارش ورود آنها کنم . از گروه رانده شد که فارغ شدم، دوباره حرکت آن جسم به خاطرم آمد و با دوربین چشم به آن دوختم . باز هم همان رفت و آمد یکنواخت و حرکات هماهنگ بود. تا عصر چندین بار نگاه کردم و بالاخره طاقت نیاوردم و موضوع را با که فرمانده قسمتی از واحد بود، درمیان گذاشتم اما او جدی نگرفت و با دادن هشدارهای مجدد، تاکید کرد که به آن نزدیک نشوم. با وجود اینکه هشدارهای لازم را از اسماعیل شنیده بودم، اما کنجکاوی فهمیدن آن شیء و تکان های هماهنگش دست از سرم برنمی داشت وهر لحظه بیشتر تحریک میشدم که خودم را به آن بوته زار برسانم و موضوع را کشف کنم. با همین تحریک و گمان دست به گریبان تا اینکه هوا تاریک شد. شام را با بچه ها در سنگر خوردم و با برداشتن دوتا نارنجک بدون اینکه جلب توجه کنم از سنگر بیرون آمدم. تصمیم خودم را گرفته بودم که آن شب هر طور شده پی به موضوع ببرم. به همان سینه کش رفتم و درحالی که در یک دستم نارنجک و در دست دیگرم کلت بود، آرام شروع به حرکت سینه خیز به سوی علفزار کردم. ترس و تاریکی و دشمن، دست به دست هم داده بود و هرچه جلوتر می رفتم التهابم را بیشتر می کرد. بالاخره به کنار علف ها رسیدم و با خواباندن یک طرف صورتم روی علف های خیس و خنک زمین و با رفع خستگی، دوباره به حرکتم ادامه دادم. با شنیدن صداهایی خفه که با صدای دو سه ضربه اصابت شلاق همراه بود، از حرکت ماندم. حواسم را بیشتر جمع کردم. مقداری دیگر که جلو رفتم، دوباره همان صدا و ضربات را شنیدم. صدا، صدایی شبیه به خرناس یک حیوان بود، اما صدای شلاق را نمیتوانستم حدس بزنم مربوط به چیست. فکر و خیال های متفاوتی به ذهنم می رسید. اگر است و درحال بازجویی هستند، پس چرا ناله نمی کند؟ اگر دهانش را بسته اند، پس چرا صدای بازجویان به گوش نمیرسد؟ بالاخره با همین خیالات به سینه خیز رفتن ادامه دادم تا اینکه خرناس ها و ضربات شلاق را به وضوح از پشت یک لایه علف می شنیدم. لوله کلتم را آهسته بین علف ها قرار دادم و خیلی آرام مقداری از آنها را عقب زده که یکباره هیکل گنده و سیاهی که روی زمین خوابیده بود،باخرناس بلندی از زمین بلند شد و درست بالای سرم ایستاد. اول فکر کردم خرس است و قصد شلیک به آن را داشتم که با دیدن چهارپایش که روی زمین قرار داشت، فکرم به قاطر و اسب و الاغ رفت. با این نیت میخواستم از جا برخیزم که یک مرتبه ترس دیگری به جانم چنگ انداخت. با خودم گفتم نکند کفتار باشد و امانم ندهد. با این حدس، یواش یواش از حالت به رو خوابیده بیرون آمدم وبا یک نیم چرخش، سینه و صورتم را بالا آوردم و شروع به برانداز او کردم. خوب که نگاه کردم، بی اختیار خنده ام گرفت. چون، هم حیوان را شناختم و هم علت ضربه های شلاق را فهمیدم.
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : این وصیت نامه هاى شهدا که امام(ره) توصیه به مطالعه ى آن مى کردند، به خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است. هر کدام از این وصیت نامه ها را که انسان مى خواند، تصویرى از انقلاب یک نفر را در آن مى بیند و خودش منقلب کننده و درس دهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 قسمتی از وصیت نامه را در ادامه می خوانیم: از هرچه بود گذشتیم   از هر چه بودیم گذشتیم آنجا پشت بودیم و اینجا در پناه میز  دیروز دنبال بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود بوی ایمان می داد و اینجا بو می دهد  آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم: فرماندهی از آن توست  الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید  الهی باش تا گردیم کن تا از مسیر برنگردیم آزادمان کن تا نگردیم ....... @khademinekoolebar