eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.1هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.4هزار ویدیو
90 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 قائم مقام سازمان تبلیغات اسلامی یک بار به پدر گفته بود : شما با تربیت فرزندی مثل آقا شیخ عباس، به گردن انقلاب حق دارید. شما انسان بزرگی را تربیت کردید و تحویل حوزه ی علمیه دادید. ایشان پاسخ داده بود: دست‌های من پینه بسته است، من در کودکی پدرم را از دست دادم و چون فرزند بزرگ خانواده بودم، نان بیار خانه هم شدم و سرپرستی دو برادر و دو خواهر خود را به عهده گرفتم. از هشت سالگی کار و تلاش کردم، چکش زدم، مسگری کردم، پیله‌وری کردم، به روستاها رفتم و کارکردم تا توانستم فرزندم را از راه کسب حلال تربیت و بزرگ کنم. اگر فرزندان صالحی نصیبم شده، از برکت آن کسب حلال بوده است. شادی روح و و والدین آسمانی 🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇 ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅┄ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅
🌺نذر برای اعزام به جبهه: چهارده سال داشت که تقاضای اعزام به جبهه کرد. ناراحت بود و می گفت: مرا قبول نمی کنند و میگویند: سِن شما کم است باید پانزده سال داشته باشی تا بتوانیم تو را اعزام کنیم. دیگر آرامش نداشت و می گفت: مادر! آن قدر می روم و می آیم تا بالأخره دلشان به حالم بسوزد بالاخره در شناسنامه اش دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد وقتی پس از اصرار فراوان با اعزامش موافقت کردند. گفت: مادر هزار نذر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کردم تا با اعزامم موافقت کنند. ✍ راوی : مادر شهید محمد رضا شفیعی 📕 صلوات سرود آسمانی 🇮🇷 شادی ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تا روز قیامت صلواتی هدیه بفرمائید. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌ فَرَجَهُمْ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 نبودنت بر شانۂ بغض تنهایی‌مان خیـراتِ اشڪ می ڪنـد ... شادی روح و 🥀 🌹🕊
در ، مزدوران حزب فالانژ ، اتومبیل کشورمان را در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی و ورود به شهر متوقف و خودرو مزبور به رغم ، توسط آدم ‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو به گروگان گرفته شده و پس از شكنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل داده شدند ‌كه از سرنوشت آنان تاكنون اطلاعی در دست نیست و همه مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبری از این عزیزان برسد... سلامتی و تعجیل در فرج یوسف ، 🕊 🌹🕊
🇮🇷 شهید آقا مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید ، آن‌ها شما را نزد اباعبدالله (علیه السّلام) یاد میکنند. ♦️یاد شهدا با ذکر صلوات 🔰ه 🔶 کمیته مرکزی خادمین شهدا 👇 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. خودشان را نشان نمی دادند. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری بود نماز را خواندیم. سپس در حضور یکی از برادران با حال عجیبی خواندن را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت : "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی ..." که یکباره پیکر یک به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود . بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم . باورش سخت است . اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد : ... ... ... به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم . شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه می گفتند : کار خودش را کرد . پیکر کاملا از خاک خارج شد . اما هر چه گشتیم از او خبری نبود! او یک بود . ما پس از پایان همگی را به حق سید و سالار قسم داده بودیم . حالا به همراه پیکر این به جز سربند زیبای کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد . روی آن کتابچه نوشته شده بود : 📚 کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹ شادی روح و 🔶 کمیته مرکزی خادمین شهدا 👇 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌴💐🍀🌺🍀💐🌴 کاش می شد اشک را تهدید کرد ! مدت لبخند را تمدید کرد . کاش می شد در میان لحظه ها !! لحظه ی دیدار را نزدیک کرد .. اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج تعجیل در ظهور 🌺 💐🌴 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 فرمانده سپاه پاوه با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم . مقصد شهرستان پاوه بود . شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند . برادر احمد روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زوار در رفته مینی بوس می نشستند . همه خندان و سبکبال ، انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند ، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند . صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد : همه هستن ؟ کسی جا نمونه ، برادرها چیزی را فراموش نکنند ! غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی با لا برد و با جدیت گفت : برادر احمد ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟ خنده از همه بچه ها بلند شد و حاج احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از سپا ه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد . راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود ،که دوباره صدای غلامرضا بلند شد : برادرا توجه کنند ، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع ، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : الهم سرد هوا ، گرم زمین ، لبو لبو داغ ، آش رو چراغ ، شلغم تو باغ . در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم : هی . برادر احمد ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی می شد از چشمانش خواند :باز این غلامرضا شروع کرد .لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد . شادی روح و 🥀🕊🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 در خانواده ما بود پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟ گفت: برو عزيزم رفت و والفجر مقدماتی شد.... پسر دوم گفت: مادر! داداش كه رفت، من هم برم؟ گفت: برو عزيزم رفت و عمليات خيبر شد.... همسرش گفت: حاج خانم بچه‌ها رفتند، ما هم بريم تفنگ بچه‌ها روی زمين نمونه، رفت و والفجر ۸ شد.... مادر به خدا گفت: همه دنيام رو قبول كردی، خودم رو هم قبول كن رفت و در حج خونين شد... شادی روح و 🇮🇷 🕊🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
نزدیڪ ظهر بود . از شناسایی بر می‌گشتیم . از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم . آن قدر خسته بودیم ڪه نمی‌تونستیم پا از پا برداریم، ڪاسه زانوهامون خیلی درد می‌ڪرد . حسن طرف شنی جاده شروع ڪرد به نماز خوندن. صبر ڪردم تا نمازش تموم شد . گفتم : « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخون » گفت : « اون جا زمین ڪسیه ، شاید راضی نباشه . سردار شهید حسن باقری شادی روح و 🇮🇷 🇮🇷🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴 همسرش می گفت: مدتها بعد از در رویایی شیرین او را دیدم. درون قطار با دخترم آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که نور بر صورتش احاطه داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در کنارش ایستاده بود. نگاهم به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. بود. به من اشاره کرد و با صدایی رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم می آیم. فردای آن روز بی صبرانه منتظر تعبیر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تهران تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای شناسایی راهی معراج شدیم. گفته بودند باید او را شناسایی کنم. باورش خیلی سخت بود. پیکرش به طور کامل سوخته، استخوان هایش در هم شکسته و ترکش های متعددی بر بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به پای چپش، که قبلا ترکش خورده بود افتاد اطمینان پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن پیکرش دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن جنازه ام اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای سرم نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ 🔶 کمیته مرکزی خادمین شهدا 👇 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 بچه‌ها بگردید یه رفیق خدایی پیدا کنید ، یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه، دستمون رو بگیره . شادی روح و ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯