هدایت شده از کمیته خادمین شهدای نیمروز
تو سرمای کردستان...
تو دل کوه...
ابراهیم ول کن نبود...
هر چقدر بهش اصرار کردیم انگار نه انگار...
رفتم جلوشو گرفتم و گفتم:
+ابراهیم! بیخیال نمیشی؟
این عراقیه! مجروحم که هست راه نمیتونه بره...
چجوری اینو ببریم از کوه پایین؟
ولش کن بیا بریم...
ابراهیم یه لبخندی زد و:
-میندازیم رو کولمون برادر...
من این بنده خدا رو اینجا تنها نمیذارم...
*حاجی ولمون کن
ما خودمون کلی وسیله داریم زورمون نمیرسه اینو بلندش کنیم دیگه...
این تا مقر زنده نمیمونه...
کلی راه داریم تا مقر...
یه تیر خلاصی بزن راحتش کن...
-عزیز دل برادر...
من این بدنو ساختم واسه همین موقع ها دیگه خودم میارمش پایین
برین کنار
یاااا علــــی...
ابراهیم یه یاعلی گفت و مجروح عراقی رو انداخت رو کولش و راه افتاد...
بعضی از بچه ها میگفتن ابراهیم دیوونس
چرا الکی خودشو خسته میکنه ...
اما خلاصه راه افتادیم...
اون شب تا صبح تو راه بودیم
و نزدیک صبح رسیدیم به مقر...
عراقیه هم زنده موند و رسید به درمانگاه...
اون روزا گذشت ...
بعدا شنیدیم اون عراقیه توبه کرده و رفته تو گردان توابین...
یه روز هم خبر شهادتشو یکی از اون بچه ها( که اون شب میگفت: ابراهیم دیوونس) بهم رسوند...
اره رفیق...
چند بار مسیر زندگی یکیو عوض کردی؟
چنتا دل رو تونستی امام حسینی کنی؟
شهیدانه زیستن یعنی زندگی مثل #ابراهیم_هادی...
این یه قضیه از هزاران اتفاق زندگیشه...
و ابراهیم یکی از هزاران شهید انقلاب...
میدونم سخته...
ولی میشه ...
#شهیدانه_زیستن
#راهیان_مجازی
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz