#رویای_بیداری
قسمت سوم:
... من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگ تر بود. مادرم به شدت پای بند سنت ها بود. میگفت: «آسیا به نوبت!»
با خودم گفتم: «آقام الان فکر میکنه که اون اومده خواستگاری ربابه .»
بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»
ولی دلم گواهی میداد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری ؟» -
ربابه با اکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»
گفتم: «واقعا؟ یعنی تو بهش جواب نمیدی؟» گفت: «نه!»
خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکس تو، ازش خوشم اومده!»
گفت: «آره. با روحیات توجور درمیاد.»
پرسیدم: «تو ناراحت نمیشی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»
گفت: «نه! تازه کمکت هم میکنم.»
صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش امشب می خوان برات نشون بیارن.»
نمی توانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانه آبجی بزرگم.
گفتم: فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان. می خوام با پسر حاج محمود صحبت کنم.»
آبجی ام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»
گفتم: «چه کار کنم؟ نمی خوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.».
فاطمه گفت: «خب راست میگه! می خوای زن یکی بشی که هشتش گرو نهش باشه؟»
گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»
زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری، من بدون اجازه پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر می فهمیدند ،خیلی عصبانی می شدند...
هرطور بود آبجی ام را راضی کردم، رفتیم بیمارستان.
من در محوطه بیمارستان روی نیمکتی نشستم و فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد. ایستاد روبه روی من. تعارفش نکردم که کنارم بنشیند. چادرم را کشیده بودم توی صورتم . تن صدایم پایین بود. تند تند و بدون مکث شروع کردم به حرف زدن. گفتم: «من اومدم بهتون بگم که هیچ علاقه ای به شما ندارم و مطمئنم که ما با هم هیچ وجه مشترکی نداریم.
لطفا هوای منو از سرتون بیرون کنین. ما به درد هم نمی خوریم. اگه این وصلت سربگیره ، زندگی به کام هردومون تلخ میشه.
به مامان تون بگین پشیمون شدین. بگین نیان خواستگاری.»
به دهان باز و چهره منقلب او توجهی نکردم. بلند شدم و راه افتادم به طرف در خروجی. خواهرم کلی عذرخواهی کرد و گفت: «إن شاء الله همسر شایسته ای نصیب تون بشه و....
خدا خدا می کردم برادرهایم از قضیه بونبرند. سرشب، خانم حاج محمود زنگ زد و بعد از کمی مقدمه چینی به مادرم گفت: استخاره کردیم، بد اومده!!
_نفس راحتی کشیدم. چند روز بعد، خواهر آقامصطفی به مناسبت عید نیمه شعبان ما را دعوت کرد. اول که وارد شدیم پسرعمویم گفت: «زينب خانم خبر خوشی برای شما دارم!» شاد شدم. دخترهای جوان هم که خبر خوش را در خواستگاری می بینند.
منتظر بودم که یکی سر حرف را باز کند، اما آنها از آب وهوا، از تورم، از افزایش بی رویه قیمت ها، از اتفاقات روزمره و پیش پا افتاده می گفتند.
لحظات کند و کشنده میگذشت. رفتم داخل آشپزخانه و پرسیدم: لیلا خانم کمک لازم ندارین؟
لیلا خانم گفت: « نه عزیزم، شما راحت باش. داداشم هست. پذیرایی میکنه.»
آقامصطفی سینی چای، سبد چوبی میوه و دیس شیرینی را گرداند. هربار که جلو من خم میشد، تشکر میکردم و چیزی برنمی داشتم. آن قدر می ماند تا بردارم.
ربابه از پشت سقلمه می زد: «چرا اذیت میکنی؟ زود بردار دیگه!»
بعد از شام پسرعمویم گفت: «قبلا هرچی به آقامصطفی میگفتیم بیا زابل، نمی اومد. حالا که اومده دیگه دلش نمی خواد برگرده.»
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت چهارم:
لیلا خانم گفت: «آره، من چند بار بهش گفتم داداش جان بیا زابل. یه دختری هست، ببین. به قول حالایی ها با آیتم های توجوره . نجیبه، باحجابه ، با اصالته، همونیه که تو میخوای...
میگفت کی بیاد این همه راه رو. میگفتم من تورو میشناسم، میدونم چی میخوای، پاشو بیا. تا بالاخره اومدوزینب خانم روپسندیدبه عنوان همسرش!»
خیلی لحظه قشنگی بود. خیلی قشنگ بود. در زندگی ام هیچ وقت اندازه این لحظه خوشحال نشده بودم.
خواهرم، کبری پرسید: «تحصیلات شون چقدره؟»
لیلا خانم گفت: «ایشون بلافاصله بعد از دیپلم، رفتن سربازی. الانم چیزی نمونده سربازیشون تموم بشه. ان شاء الله قصد دارن ادامه تحصیل بدن. البته عمو در جریان هستن، پدرم دارن خونه میسازن. فعلا اوضاع مالی شون مساعد نیست. باید یه مدتی بگذره، داداشم بره سرکار تا بتونه از پس مخارج زندگی بربیاد.»
أقامصطفی گفت: «درسته در حال حاضر من نه درامدی دارم و نه پس اندازی...
_اما پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هرکس از ترس فقر ازدواج نکنه ، نسبت به لطف خداوند بدگمان شده.»
پدرم گفت: «برشکاکش لعنت!»
لیلا خانم گفت: «اگه زينب خانم هم تمایل دارن، یک شب خدمت برسیم بیشتر صحبت کنیم.»
مادرم گفت: «اجازه بدین با برادرهاش مشورت کنیم، بهتون خبر میدیم.»
به خواهرم که کنارم نشسته بود گفتم: «کبری بگو زینب قبول داره!»
کبری سری جنباند و گفت: «چه عجولی دختر!» گفتم: «بگو من بدم میاد از ناز آوردن !»
گفت: «الان ساکت باش. هیچی نگو. دارن نگاه مون میکنن. خودت رو جدی نشون بده.»
من نمی توانستم چیزی را که در دلم بود، در چهره ام برعکس نشان دهم. گفتم: «شاید از دست مون بره!»
کبری با طعنه گفت: «کجا رو داره بره؟ ! نگران نباش. برمیگرده.»
شب خیلی خوبی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم.
دست به دامن مامانم شدم. گفتم: «مامان بگو زینب قبول داره .»
مادرم چشم غره ای رفت: «من نمی فهمم تو به کی رفتی!»
هنگام خداحافظی، پسرعمویم گفت: «تا یکی دو هفته دیگه زينب خانم فکراشون رو بکنن، بعد جواب بدن .»
میخواستم بگویم من فکرهایم را کرده ام، تشریف بیاورید، که آبجیام گفت: «اگه حرف بزنی وای به حالت!»
مادرم گفت: «باشه ، خبر با ما.»
بیرون که آمدیم، به مادرم گفتم: «شما که میدونستین من همچین شرایطی رو، همچین شخصیت هایی رو میپسندم. من که بهتون گفته بودم با هرکسی حاضر نیستم ازدواج کنم، چرا جواب ندادین؟» مادرم گفت: «رسم اینه که باید یکی دو هفته بعد جواب بدیم...
گفتم: «ول کنین این حرفها رو. بدم میاد از رسم و رسومات.
شاید شما ناز آوردین، اونا پشیمون شدند. بعد چه کار کنیم؟»
مادرم با دلسوزی گفت: «تو الان بچه ای. نمی فهمی. یک سری چیزها بعدا تو زندگی ات تأثير میذاره.»
ده روز طول کشید تا ما جواب دادیم. برای من روزهای خیلی سختی بود. هر روز از مادرم می پرسیدم: زنگ نمی زنین؟» مادرم میگفت: «نه . اونا باید زنگ بزنن.»
پدرم هرسال محرم مراسم تعزیه برگزار می کرد و تاسوعا حلیم میداد. هر روز برای نماز صبح بیدارمان می کرد، ولی زیاد سخت نمی گرفت که مثلا حتما چادر بپوشیم یا آهنگ گوش نکنیم. از داماد خیلی حزب اللهی هم خوشش نمی آمد؛ اما درباره آقامصطفی چون من گفته بودم فامیلش با ما یکی است و از خون هم هستیم، نرم شده بود. گمانم روز دهم بود که لیلا خانم زنگ زد. مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. می خواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم را دید که به جای کاهش، افزایش می یابد...
سرانجام تسلیم شدن و با اکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب ! برای بار آخرمیگم. به زندگی خواهرات نگاه کن. هرکدوم شون یه خونه به نام خودشون دارن. تورفاه زندگی میکنن. پدرت خان زاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»
گفتم: «برای من ایمان و چشم پاکی مرد مهمه، نه دارایش!»
مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی»
شب بعد آقامصطفی و لیلا خانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آن قدر در رؤیاهایم سیر می کردم که در جواب طعنه های دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانه هاست. ما که فامیلیم!» .
خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقم خوردن سرنوشتم سهیم باشم، اما مادرم اجازه نداد.
شنیدم بعد از خوش و بش های معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایطتون رو بگین لطفا.»
#ادامه_دارد...
🌱لطفاکانال روبه دیگران نیزمعرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت پنجم:
پدرم گفت: «برای دخترای دیگه ام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمترطلب میکنیم. یخچال و ماشین لباسشویی و سرویس چوب با شما ،بقیه با ما!»
لیلا خانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. میدونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفى الان که نمی تونه، ان شاء الله بعدها می خره .»
پدرم سکوت کرد. لیلا خانم گفت: «مهریه چقدر مد نظرتونه ؟)
پدرم با قاطعیت گفت: «اندازه خواهراش! پونصد سکه تمام بهار آزادی. برای همه دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصدتا.»
لیلا خانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلا خانم گفت: «زياده عمو مهریه دینی که به گردن مرد.»
پدرم گفت: «پنج تا دختر عروس کردم. همه شون پونصدتا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریه شون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن من نمیگم که این دخترم هم می بخشه، ولی نمیخوام کمتر از بقیه خواهرهاش باشه. تصمیم تون رو بگیرین.
روز بعد آقا مصطفی آمد. تنها بود. حتی لیلا خانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن ؟»
آقا مصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاء لله !»
مادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت می داد و به شدت از سنت شکنی ها پرهیز می کرد.
زیرلب گفت: «خدا آخر و عاقبت مون رو بخیر کنه...
آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینب خانم صحبت کنم.»
آقام با دل خوری گفت: «امروز جمعه است، خونه ماهم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمیشه عموجان !»
آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!» .
من درحالی که کمی دست پاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خب راست میگه بنده خدا. شاید صحبت کردیم از هم خوشمون نیومد. شاید اعتقادات مون با هم جور نباشه!
مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من می خوام !»
گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تورو خدا اجازه بدین دیگه »
مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.
رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی رنگی پوشیده بود. پیژامه گشاد و راه راه اش از زانو به پایین دیده می شد. موهای سرش سفید یک دست بود، اما داخل ریش هایش هنوز چند تار سیاه دیده می شد. پدرم چون فرهنگی بود کمی از هم سن و سال های خودش متفاوت تر بود؛ در لباس پوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمی توانست بعضی سنت های نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبت کردن دختر و پسر قبل از ازدواج.
پذیرایی مان دو ورودی داشت، یکی به هال مان باز می شد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پرده ها را بالا زد. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کج خلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن. من هم خوشم نمیاد. به خاطر اصرار شما قبول کردم. در و پنجره ها باید باز باشه.»
این رفتار پدرم برای اقامصطفی خیلی جای تعجب داشت. با فاصله نشستیم. آقا مصطفی گفت:
حتما متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین. اونها مخالف اند. حتی هرسه تا خواهرهام هم مخالف اند. به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول. شما چند سال اول زندگی مون رو شاید خیلی سختی بکشین. ولی من قول میدم که بیکار نمونم. هر جور شده نون حلال درمیارم .»
گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود. گرچه باید دعا می کردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه. برای من ایمان مرد و چشم پاکی اش می ارزه به تمام ثروت دنیا. چشم پاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همین جور چشم پاک بمونین.»
آقامصطفی کمی سرخ شد. چند دانه عرق از پیشانی اش جوشید...
#ادامه_دارد..
لطفاکانال رودیگران هم معرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت ششم:
_ گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی با ارزشه.» مکثی کرد.
سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن عموهم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.»
گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فاميل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقا مصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.»
گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه تمام گذاشت...
اواخر آبان ماه بود. خش خش برگ های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره های باز به درون می آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق های پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.»
گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم.»
پرسید: «مثلا چه تصمیمی؟» گفتم: «تصمیم هایی که فکر میکردم درسته؛ مثلا چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانواده ام مخالف بودند، مخصوصا مامانم میگفت توهنوز بچه ای دختر، نمی تونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرين. قبول نمی کردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه. گفت که بروتوی پستو، توصندوقچه چوبی، لابه لای لباس ها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن.
فکر می کرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتوکشیدم. دادمش به آبجی ام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکرنمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، می افتاد. هم سر بود و هم سنگین. اونها به من می خندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟
میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه، سرم می کردم، می رفتم مدرسه. بچه های مدرسه مسخره ام میکردن. توی مسیر هر کسی می دید مسخره ام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا می افتاد. از بالا جمع می کردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، می رفتم پیدا می کردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.»
آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبير جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همین طوره. باید با سنگینی اش، سُریش ، کوتاهی و بلندیش کنار بیان .»
چیزی نگفتم. پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟ »
گفتم: «خانواده ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقه ای ندارم. من معمولا کاست های حاج آقای کافی رو گوش می کنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه !»
گفت: «نظرتون درباره مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه.
گفتم: «پدرومادرم کنار نمیان. همین جوری هم شما توی خانواده ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین.
ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم . شما قبول کنین. در این باره حرفی نزنین.
چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همه اش رو به شما ببخشم.»
آقامصطفی شرایطش را روی برگه کوچکی نوشته بود. یکی یکی می خواند و سؤال میکرد؛ درباره ولایت مداری، اعتقاد به رهبری و..و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤال هاتون رو ننوشتین؟»
گفتم: «نمی دونستم قراره صحبت کنیم.»
بعد از صحبت کردن پی بردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقا مصطفی هم خوش صحبت بود و هم جسور.
آن قدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمی آید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین می کردم.
مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاری های معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دسته گل بیاورند. خودش تنهایی می آمد.
این تنهایی آمدن هایش،سنت شکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود.
مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش می کردند، مخصوصا برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. می گفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری ! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟»
از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف هم سن ها، دوست ها، آشناها و بعضی افراد خانواده یک سری جنگ اعصاب داشتم.
قبول کردن یک پسر خیلی مؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریب اند. اگر کسی با روحانی ازدواج می کرد، همه مسخره اش می کردند. می گفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی بین این همه فرد شماروحانی قبول کردی!
#ادامه_دارد..
#رویای_بیداری
قسمت هفتم:
_به من چنین حرف هایی می زدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بنده خدا رو قبول کردی ؟ نه شغلی، نه خانه ای !»
برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است.
چه طور می توانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟ میگفتم تواصلا قرآن می خوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را می شناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟
همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی روی من تأثير گذاشته بود.
شنیده بودم در زمان حضرت محمد(ص) ، کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است.
وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟
من از اول تفاوت هایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه می کردم، معنی قرآن را می خواندم، از شش سالگی هم روزه می گرفتم ،هم نماز می خواندم، دوست نداشتم روزه ی کله گنجشگی بگیرم، اما خانواده ام اجازه نمی دادند روزی کامل بگیرم.
زابل گرم بود و اذان ظهر که می شد به زور روزه ام را باز می کردند. بعضی وقت ها هم تا بعدازظهر مقاومت می کردم. بعدازظهر که بی جان میشدم، میرفتم یک چیزی می خوردم. دوازده ساله بودم که به پدرم گفتم: «می خوام برم کلاس قرآن !»
آن موقع خانه مان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد.
مادرم میگفت: «توظلم میکنی به این دختر، سرظهر توی این گرمای ۴۵ درجه، توی این منطقه پرت ، سگ هست، حیوون های وحشی دیگه هست، اجازه نده بره .»
پدرم میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.»
در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعه ام را خیس می کردم. از اول برای رسیدن
به خواسته هایم سختی هایش را تحمل می کردم....
روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت. بالاخره خدمت آقا مصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل.
گفت می خواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبه روی هم نشستیم.
پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراه تون بیاد؟ خاله ای ؟ دایی ای؟ عمویی؟»
آقامصطفی گفت: «اگه به دایی ایرج گفته بودم، صددرصد همراهی می کرد، چون دقیقا اعتقادات مون شبیه همه.
ان شاء الله کم کم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن توتک پسری. ما برای توخیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سی سالگی وقت داری ، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی. فرصت هات رو از دست میدی.»
ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمی آمد.
گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندان شون رو می خوان.»
گفت: «درسته، اما بعضی از بچه ها نمی خوان که از تجربه های والدینشون سود ببرن. می خوان خودشون تجربه کنند.»
خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ می فهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم .»
پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟»
گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هردوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.»
چشم انداز آینده در برابرم تار و مه آلود به نظر می رسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجت ها ارزشمند خواهد بود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا می پسندید. در میهمانی ها کنار هم می نشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی درباره من نپرسید؟»
گفت: «اتفاقا وقتی داشتم می اومدم مادرم پرسید حالا این زینب خانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت هشتم:
شبیه کیه؟
منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم!
اصلا هیچی یادم نبود، غیر از نگاه تون. شب اولی که اومدم خونه تون ، موقع خداحافظی شما اومدین به پرده حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود. یک لحظه برگشتین نگاه کردین، هم زمان من هم نگاه کردم. همون جا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه ! من همین رو می خوام. با شرایطم جوره . نرفتم مشهد. به آبجیام گفتم من نمیتونم برم.
آبجیام گفت زينب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجیام گفتم نه من عجله دارم. دعوت شون کن تا بیشتر آشنا بشیم.»
صدای سرفه های عمدی پدرم را شنیدم.
گفتم: سربازی تون تموم شده نه ؟
گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم . اون رو هم میفروشم برای خرید و خرج های دیگه . اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبية برای عقد، موافقین ؟ »
گفتم: «پدرم جشن میگیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین.
تاکید کنین حتما خانواده تون بیان.
(پایان فصل اول)
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل دوم #قسمت_نهم اواخر بهمن ماه بود که آقامصطفی آمد زابل، پرسیدم : «تنها اومدین؟»
«نه عموجان. این حرفا چیه؟ من دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه . خواهش میکنم اصرار نکنین.
اولین عروسی ای بود که ساز و دهل نداشت. برای میهمان ها عجیب بود. می گفتند: «چرا طبال نیاوردن؟ چرا مطرب ندارن ؟ چرا پدر عروس کوتاه اومده؟»
برای مردم آنجا و برای خانواده ها انگار رکنی از ارکان پذیرایی کم بود.
از آرایشگاه که آمدم، مردها رفته بودند خانه لیلا خانم. مهمان ها از راه های دور و نزدیک آمده بودند. خواهرزاده ها و برادرزاده هایم ضبط روشن کرده بودند و نوار ترانه گذاشته بودند.
نشستم سرسفره عقد. عاقد آمد. فرستادند دنبال داماد. آقامصطفی گفته بود ضبط را خاموش کنند، خانم ها حجاب شان را رعایت کنند تا بیایم...
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل دوم #قسمت_دهم ضبط را خاموش کردند، اما بعضی از خانم ها پای بند حجار نبودند. از
لب برکه ، چون وقتی خورشید بالا می آمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم میشد. روی سنگ های لخت کنار آب می نشستیم. آقامصطفی می گفت: «چشمات رو ببند زینب، بانگ خروس رو گوش کن ببین چه با احساس می خونه . آوای نسیم رو میشنوی ؟ چه دل نشینه. حالا به این فکر کن اگه نعمت شنوایی ات رو از دست بدی چقدر سخته! اگه نتونی زیبایی های طبیعت رو ببینی چقدر حسرت میخوری! به همین دلیل ما باید همیشه به خاطر نعمت های پروردگار شکرگزار باشیم. وقتی درباره هر موهبتی فکر کنی، آخرش به خداشناسی می رسی.» یک بار پرسیدم: «جیرجیرک چه طوری آواز می خونه؟» گفت: «در واقع نمی خونه، کمانچه می زنه.» خندیدم: «کمانچه؟» گفت: «خالقش یک زائده برجسته زیربال جلوش قرار داده که اون با ساییدن این زائده به بال زبر و دندانه دار دیگه اش، تولید صدا کنه.»
خانه پدرم وسط باغ تعبیه شده بود و اطرافش موزاییک بود. صبح ها که بیدار میشدیم روی سطح موزاییک ها پر از برگ و گرد و خاک بود. من و ربابه هر روز قبل از رفتن به مدرسه حیاط را جارو می زدیم. چند روزی که آقامصطفی بود اجازه نمی داد ما جارو کنیم. می گفت: «شما با خیال راحت صبحونه تون رو بخورین و برین مدرسه . من جارو می کنم.
یک روز که از مدرسه آمدم خانه ، آقامصطفی نبود. گفتند رفته خانه برادرم تا کولرشان را سرویس کند. بعد از ناهار کتابم را باز کردم اما همه هوش و حواسم پیش او بود. نزدیک غروب صدای پای آقامصطفی را شنیدم که باعجله و نفس نفس زنان می آمد. مادرم روی ایوان ایستاده بود. به مادرم گفت: «زن عمو، زینب خانم کجاست؟»
مادرم جواب داد: «داره درس می خونه چطور مگه؟ چیزی شده؟»
آقامصطفی گفت: «آره، بهش قول داده بودم ببرمش لب برکه صدای جیرجیرک گوش کنه!»
#ادامه_دارد
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
کمیته خادمین شهدای نیمروز
لب برکه ، چون وقتی خورشید بالا می آمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم میشد. روی
#رویای_بیداری
فصل دوم
#قسمت_یازدهم
_من آمده بودم، کنار پنجره و از پشت پرده نگاه می کردم.
مادرم قاه قاه خنديد و صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچه مردم آوردی !» و خطاب به آقامصطفی ادامه داد: «خدا کنه تا آخر همین طور عاشق بمونین.
حالا بیا تو، تازه چای دم کردم. بیا خستگی بگیر. ول کن این لوس بازی ها رو. زینب هنوز بچه اس. یه وقت دیدی نصف شب گفت بیا بریم ستاره ها رو بشمریم!»
آقامصطفی گفت: «من عاشق همین روحیاتش ام !»
آقامصطفی آمد داخل. برايش چای آوردم. گفت: ببخشید دیر شد. نمی شد کار رو نصفه رها کنم.»
روزهای قشنگ بعد از عقدم مثل همه روزهای خوب، مثل خواب دم ظهر سریع گذشت. تا اینکه یک روز، آقا مصطفی در حالی که ساکش را می بست، گفت: «کم کم باید رفع زحمت کنم.» .
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. در این چند روز خیلی وابسته اش شده بودم.
ادامه داد:
با اینکه دوریت برام خیلی سخته ، ولی باید برم ! بهت گفته بودم که با دوستای بسیجی ام یه هیئت داریم، شب های چهارشنبه بعد از نماز و زیارت عاشورا بحث سیاسی می کنیم. یادته؟»
سرم را به علامت تأييد تکان دادم. گفت: «میترسم من نباشم گروه از هم بپاشه!»
گفتم: «من توی بحث های سیاسی شرکت نمیکنم. میگن آدم نباید وارد سیاست بشه.»
ابروهایش را تا جایی که می توانست بالا برد و گفت: نشنیده بودم تا حالا! این از فرموده های کدوم عالم بی علمه؟» از حالت چهره و نگاهش خنده ام گرفت.
شانه هایم را بالا انداختم. برای اینکه حرف نسنجیده ای نزنم، ترجیح دادم سکوت کنم. با لبخند گفت: «شما چه طور خانم بسیجی ای هستی که سیاسی نیستی؟ دین و سیاست با هم عجین شدن. لازمه دینداری اینه که سیاست بدونیم. پس واجب شد یه کم از بحث های سیاسی رو با شما هم داشته باشم»
هردو خندیدیم. سه هفته به عید نوروز مانده بود. می دانستیم که نهایتا سه هفته دیگر، دوباره یک دیگر را می بینیم ولی طوری از سوز و گداز جدایی صحبت میکردیم که انگار قرار است یک سال این دوری طول بکشد.
گفتم: «فردا که جمعه است، جمعه ها همین جوری هم دلگیره، صبر کن شنبه که از مدرسه اومدم تا ترمینال همراهت بیام بعد برو.»
دستم را گرفت. نگاهی به حلقه ام کرد و پرسید: چرا از بقیه طلاهات استفاده نمی کنی؟»
گفتم: «این حلقه نشونه اینه که ازدواج کردم، برای همین دستم میکنم. دوست ندارم تو هر انگشتم یک انگشتر داشته باشم یا اینکه النگوهام دیده بشه . به نظر من نباید آدم داشته اش رو به رخ دیگران بکشه.»
گفت: «خوشحالم که طرز فکرت سطحی نیست. همین که سرویس طلا طلب نکردین و تو اصلا به روم نیاوردی نشون میده که به مادیات اهمیت نمیدی.»
بعدازظهر شنبه آقامصطفی ساکش را برداشت ومن کیف مدرسه ام را و از پدر و مادرم خداحافظی کردیم. مادرم به من گفت: «به داداشت میگم بیاد ترمینال دنبالت. شب نگه ات داره. صبح هم برسوندت مدرسه »
رفتیم ترمینال. آقامصطفی بلیت گرفت و منتظر شدیم تا اتوبوس پرشود. لحظه هایی که به سرعت از زیردست مان در میرفت مثل پول های درشتی که گاهی مردم از سرناچاری توی دریا می ریزند...
صبح باران باریده بود و حالا زمین مرطوب و هوا شسته و لطیف بود. جان می داد برای قدم زدن . شانه به شانه هم اطراف ترمینال قدم می زدیم. آقامصطفی از برنامه هایی می گفت که در پیش رو داشت و به من توصیه میکرد فعالیتم را در بسیج بیشتر کنم. هر چه زمان تنگ تر می شد، قلبم با شدت بیشتری می تپید. هنگام حرکت اتوبوس گفتم: «رسیدی زنگ بزن .»
سرش را از شیشه بیرون آورد و برایم دست تکان داد.
هرچه اتوبوس دورتر می شد، بغضی که گلویم را می فشرد بزرگ تر می شد. گرمای چهره ام را حس میکردم و می دانستم که گونه هایم سرخ و تب دار شده اند. چادرم را تنگ تر گرفتم و بی آنکه به برادرم نگاه کنم که به ماشینش تکیه داده بود، در ماشین را باز کردم و نشستم. بین راه سکوت کردم. وقتی رسیدیم برادرزاده هایم، حکیمه و ابوالفضل، با شور و شوق به استقبالم آمدند. دوتایی تا داخل اتاق اسکورتم کردند. آنقدر حرف برای گفتن داشتند که تا هنگام خواب اجازه ندادند دلتنگی برمن غلبه کند، اما شب که تنها شدم، بغضم شکست و اشکم جاری شد...
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_سیزدهم
نزدیک عید نوروز بود که آقامصطفی آمد، چمدانم را بستم. رفتیم ترمینال که با اتوبوس برویم مشهد.
سوار اتوبوس شدیم. خیلی انتظار کشیدیم تا راه افتاد، هنوز از شهر خارج نشده بودیم که راننده فیلم هندی گذاشت؛ فیلم هندی بدون سانسور.
آقامصطفی تذکی داد: «وسیله عمومیه. لطفا رعایت کنین!»
مسافران اعتراض کردند: «آقا ما بیکاریم، الان باید چه کار کنیم؟ »
هم مسافرها مشتاق بودند و هم راننده کوتاه نمی آمد.
پیاده شدیم و برگشتیم ترمینال. قبل از سوارشدن به اتوبوس بعدی آقامصطفی با راننده صحبت کرد. قول گرفت که فیلم یا آهنگ نگذارد، اما همین که اتوبوس راه افتاد، راننده فیلم گذاشت. فکر نمی کرد آن قدر برای آقامصطفی مهم باشد که پیاده شود. وقتی پیاده شدیم، راننده با حالتی به ما نگاه کرد، که انگار ما آدم فضایی هستیم.
همان طور که اگر کسی آدم فضایی ببیند هم مشتاق است بیشتر با او آشنا شود و هم می ترسد رفتار او زندگی اش را دچار تغییر کند. گمانم راننده هم همین حس را داشت.
شاید تا به حال مسافری اینقدر سرسخت و مصمم به تورش نخورده بود. مردی شیشه اتوبوس را باز کرد و خطاب به ما گفت: «گناهش گردن مو، بیا بالا داشی!»
چند نفر خندیدند. خنده های شیطانی شان آزارمان داد، اما نشنیده گرفتیم. تا آمدن اتوبوس بعدی کنار راه ایستادیم و بازهمان قصه تکرار شد. چند بار اتوبوس عوض کردیم و آخرش رفتیم ته اتوبوس نشستیم که صدای آهنگ را کمتر بشنویم. حسابی خسته شدیم، ولی چون اول ازدواج مان بود خیلی سخت نگذشت.
قبل از ظهر رسیدیم مشهد. یک روز سرد و برفی از روزهای پایانی اسفند بود. آقامصطفی در جواب راننده تاکسی که پرسید: «کجا تشریف می برید؟» گفت: «لويزان !»
گفتم: «جایی که زندگی میکنین، چه اسم قشنگی داره !»
. گفت: «لويزان به خرمنی میگن که کوفته شده، اما هنوز باد نکشیدن!»
گفتم: «چه جالب ! کوه طلایی رنگ کوچکی از دانه های گندم و ذرات کاه. حتما خونه تون نزدیک کوهه ؟!
گفت: «آره، روبه روی خونه مون کوهه. میتونیم برای صبحونه مون لقمه درست کنیم و بریم بالای کوه بخوریم .
گفتم: «من عاشق کوه و طبیعتم!»
گفت: «پس بهت مژده بدم که قراره نزدیک خونه مون یک پارک بزرگ کوهستانی ساخته بشه !»
گفتم: «از این بهتر نمیشه !»
حس خوبی داشتم، از اینکه در جوار امام هشتم، خانه باصفایی وجود داشت برای من و همسری که دوستم داشت.
از تاکسی پیاده شدیم. آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود. خانه خالی بود. خانه ای نیمه ساز که فقط یکی از اتاق هایش کامل بود وبخاری داشت. نمی دانستم چمدانم را کجا بگذارم.
یک اتاق برای شش نفر.
نشستم، آقامصطفی چای آورد. خواهرهایش از مدرسه آمدند. کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند.
مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور شدم. البته مادرش حق داشت.
بنایی شان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند.
شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدر و مادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال. معذب بودم .
به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.»
گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم. نگران نباش.
گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.»
صبح روز بعد رفتیم حرم. باران نرم و یکنواخت می بارید و بوی بهار همه جا پیچیده بود. صحن و سرای حرم آقا علی بن موسی رضا ع آن قدرتمیز بود که دلم می خواست کفش هایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگ های مرمر بیفتد.
خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دست شان زائرها را راهنمایی می کردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضه منوره شديم. سلام دادیم. آقامصطفی باصوت دلنشینش زیارت نامه خواند. بعد دور ضریح طواف . کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم....
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
فصل سوم
#قسمت_چهاردهم
_به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم، درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریه ام رو بهت می بخشم.»
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی ۲۵۰تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!»
گفتم: «فدای چشم پاکی و ایمانت!»
روزهای پایانی سال بود، همه جا بازار سبزه، سمنو، ماهی های قرمز کوچک وتنگ های بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاه ها، سفره های هفت سین چیده بودند.
با دوتا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم وسفره را چیدیم.
سال ۱۳۸۲صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفره هفت سین تلويزيون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانواده آقامصطفی
یکی یکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند.
لیلا خانم هم با پسرش از زابل آمده بود.
تلویزیون تصاویری از حمله آمریکا به عراق نشان میداد و می گفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاح های کشتار جمعی باید محاکمه شود.»
آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد.
تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همه مان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم می شد. خانه عمویم در تربت جام بود. خاله ها و دایی های آقامصطفی هم در تربت جام زندگی می کردند.
روز بعد، همه مان رفتیم تربت جام . در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ می گفتند که به راحتی از کسی خوشش نمی آید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خنده های بلند هم بدش می آید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر می دهد.
با دل شوره و ترس وارد خانه پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبی رنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر می گوید.
با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین.
ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم.
گله کرد: من از عقدتون خبر نداشتم والا حتما می اومدم.»
آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.)
پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظه کاری آقامصطفی وخندید....
با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت می کردیم.»
گفت: «عیب نداره عمو، ان شاء الله باقی باشه!»
با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیه افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزی پلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانه عمو و طرز
زندگی شان درست شبیه خانه خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زن عمویم أخت شدم.
آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت می کرد و همه فامیل می رفتند خانه او.
چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. به خصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.
بار دیگر زمان جدایی فرارسید: خیلی دل بسته آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید می رفتم مدرسه. مرا رساند زابل.
چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد.
دوم دبیرستان بودم. دیگر نمی توانستم درس بخوانم.حواسم پیش آقامصطفی بود. روزی چند بار زنگ میزد و می گفت: «منم اصلا نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.»
آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحانات شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت می داد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درس هاش رو پاس کنه.»
آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی می خواندم صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد: «سلام عمو»
دویدم بیرون. آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: عموجان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیاین؟ »
آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینب خانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.»
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل سوم #قسمت_پانزدهم _گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای!
همان رویایی که به واقعیت پیوسته بود. برای من از همه نظر کامل بود. دوستانم می گفتند: «شوهرت زیادی لاغر و قدبلنده ، چطور پسندیدیش؟
میگفتم: «واقعأ قدش بلنده؟ لاغره؟ من که متوجه نشدم. به نظر من که خیلی خوش تیپ و خوش قیافه است!
میگفتند: «لاغری اش برات مهم نیست ؟ | می گفتم: «نه!»
آن قدر شیفته اش شده بودم که اگر احیانا ایرادی هم در وجودش بود، نمی دیدم.
همیشه با من مهربان بود. اگر نکته ای را می خواست تذکر دهد، طوری میگفت که من نرنجم.
یک روز در اتوبوس، مقنعه ام عقب رفته بود و چند تار مویم دیده می شد. آقا مصطفی گفت: چقدر موهات قشنگه ، چقدر خوش رنگه عزیزم. حیفه نامحرم موهای قشنگت رو ببینه. حیفه موهات توی اتش جهنم بسوزه. میدونی زینب! همه ما توی بهشت جایگاهی داریم، اما گناهان مون باعث میشه هی از اون جایگاه فاصله بگیریم.
من خیلی دوست داشتم سید می بودم. اگه سید بودم خیالم راحت بود که در آخرت کنار خونه ائمه خونه دارم. ما میتونیم با کارهای خوبی که توی دنیا انجام میدیم، مثل حفظ حجاب، ولایت مداری و پای بند مادیات نبودن، به اون مرحله برسیم.
برای من و مصطفی مادیات زیاد مهم نبود، اما بقیه نمی گذاشتند. زخم زبان هایی مثل «دخترتون چه ایرادی داشت؟»
باورشان نمی شود که ما یک زندگی سالم را شروع کرده ایم. فکر می کردند رابطه ای قبل از ازدواج بوده که یک باره و بدون اینکه عروسی بگیریم، با یک عقد ساده یک زندگی خیلی ساده تر را شروع کرده ایم.
بالاخره زندگی مان را در یک اتاق مشترک با پدرشوهر و مادرشوهرم آغاز کردیم. وقتی ما نبوديم اتاق دست آنها بود و وقتی بودیم دست ما. آقامصطفی با هدیه هایی که به مناسبت ازدواج مان جمع شده بود یک موتورسیکلت خرید....
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz