هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
💢 شهدای شاخص سال ۱۴۰۱ سازمان بسیج مستضعفین و حماسه راهیاننور معرفی شدند
🔸شهید شاهرخ ضرغام به عنوان شهید شاخص برادر و شهیده فاطمه اسدی به عنوان شهیده شاخص خواهر و شهید حسین بدرالدین الحوثی به عنوان شهید شاخص جهان اسلام #سازمانبسیجمستضعفین در سال ۱۴۰۱ معرفی شدند.
🔹شهیدان والامقام حسین صنعتکار، سید مصطفی ادبدوست، عباس پورشهمدانی، قاسم حمید، حسین بدرالدین الحوثی، شاهرخ ضرغام، شهیده فاطمه اسدی بعنوان شهدای شاخص #حماسهراهیاننور سال ۱۴۰۱ معرفی شدند.
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
♦️ مروری بر نامگذاری سالها توسط مقام معظم رهبری از سال ۱۳۸۷ تا ۱۴۰۰
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #شلمچه
🔻اسوه ی شهید گمنام، سلام مادرم سلام...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @khademinekoolebar_sb
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14001229_42690_1281k.mp3
4.3M
🌺 سال "تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین"🌺
📹 بشنوید | صوت کامل پیام نوروزی رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۱
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در پیام نوروزی ۱۴۰۱ بر حرکت کشور برای رفع مشکلات معیشتی و اقتصادی تاکید کردند
💫 تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین
🔍 متن کامل پیام👇
https://farsi.khamenei.ir/message-content?id=49858
📣پویش چند قدم برای ظهوروتمدن اسلامی..
🌱سال جدیدنویدبخش افکار،رفتارواعمال جدیدودرست هست؛ان شاءالله که اصلاح شویم وزمینه سازاصلاح دیگران باشیم..
⁉️شمابرای اصلاح خودودیگران چکارمیکنید؟
⁉️قرارهست چه تغییراتی درخودایجادکنید؟
⁉️ بایدچکارکنیم که امسال سال ظهورباشد؟!
⁉️تعبیرتان دررابطه باشعارسال وفرامین آقاچیست؟
✍پاسخ های خودرابه ادمین کانال خادمین شهدای نیمروزارسال بفرمایید.
📱لطفادیگران رانیزبه کانال دعوت بفرمایید.
💬ان شاءالله متن های برگزیده درکانال قرارداده خواهدشد.
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
به روح مطهرشون صلواتی هدیه بفرمایید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام عرض ادب و احترام💐
سال جدید *سال تولید،دانش بنیان،اشتغال آفرین* را به همه هموطنان عزیز ، خانواده های معظم شهدا و خادمین گرامی شهدا تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
ضمن تشکر و قدردانی بی نهایت از همراهی و همکاری همه عزیزانی که در ماموریتهای مختلف سال گذشته کمیته خادمین شهدای استان، مارا یاری نمودند ، سالی پرخیر و برکت و نورانی سرشار از توفیقات خدمت در راه خداوند متعال ،در ظل توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و در مسیر تحقق فرامین فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام خامنه ای حفظه الله تعالی علیه را برای همه عزیزان بویژه خادمین معزز شهدای والامقام آرزومندیم.
ارادتمند طلبه بسیجی سید روح الله سجادی
مسئول کمیته مرکزی خادمین شهدا استان سیستان و بلوچستان
🇮🇷کانال رسمی کمیته خادمین شهدا در پیام رسان ایرانی ایتا👇👇👇
@khademinekoolebar_sb
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
۲فروردینماه ، #سالروز_عملیات #فتح_المبین گرامی باد . 🥀
هدف: آزاد سازی مناطق اشغالی
رمز: یا زهرا علیها السلام
تاریخ شروع عملیات: 2/ 1/ 61
روزهای درگیری: 2/ 1/ 61 الی 10/ 1/ 61 ;
مراحل عملیات: چهار مرحله ;
مرحله اول: 2/ 1/ 61
مرحله دوم: 4/ 1/ 61
مرحله سوم: 7/ 1/ 61
مرحله چهارم: 8/ 1/ 61
وسعت منطقه درگیری: 2500 کیلومتر مربع;
وسعت منطقه آزاد شده: 2500 کیلومتر مربع;
استعداد خودی: ارتش 35 گردان، سپاه 100 گردان;
استعداد دشمن: 7 تیپ زرهی ، 20 تیپ پیاده ، 10 گردان توپخانه.
نتایج عملیات:
آزادی سازی 2500 کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی ایران، رسیدن نیروهای خودی به مرزهای بین المللی در منطقه غرب شوش و دزفول; آزاد سازی سایت 4 و 5 رادار و ده ها بخش و روستای ایران; آزادسازی جاده مهم و استراتژیک دزفول - دهلران; خارج شدن شهرهای دزفول، اندیمشک، شوش و مراکز مهمی، هم چون پایگاه هوایی دزفول از تیر رس توپخانه دشمن; انهدام بیش از 4 لشکر عراق; اسارت بیش از 15000 نفر از سربازان، درجه داران و افسران ارتش عراق; انهدام 361 دستگاه تانک و نفربر، 18 فروند هواپیما، 300 دستگاه خودرو، 50 قبضه توپ و 30 دستگاه مهندسی; به غنیمت گرفتن 320 دستگاه تانک و نفربر، 500 دستگاه خودرو، 165 قبضه توپ، 50 دستگاه مهندسی و مقادیر زیادی سلاح و تجهیزات انفرادی
🇮🇷 کانال کمیته خادمین شهدا استان س وب👇
@khademinekoolebar_sb
🔰از امروز کتاب زیبای رویای بیداری رابصورت روزانه خدمتتان تقدیم می کنیم😍
شهیدی که اگرنگوییم بالاترازشهیدحمیدسیاهکالی مرادی،کمترازایشان نیست امادراستان کشور ناشناخته هستند🌸
ان شاءالله که مجردهاومتاهل هاازسبک زندگیشان الگوبگیرند🌱
باشد که مورد شفاعت شهیدمدافع حرم سیستانی شهید مصطفی عارفی(ابوطه) قرار بگیریم🌻
#رویای_بیداری
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت اول:
پانزده سال پیش بود. یک روز که پیاده از مدرسه به خانه می آمدم، از دور سربازی را دیدم قدبلند و لاغر که دم در خانه ی لیلا خانم ایستاده بود.
عماد، پسر لیلا خانم هم بغلش بود. نشناختمش! خانه ما در شهر ادیمی بود، از توابع شهرستان زابل.
ادیمی شهرک کوچکی بود و تقریبا همه همدیگر را می شناختند.
چادر سیاهم را جلوترکشیدم. کیفم را روی شانه جابه جا کردم.
نزدیک تر که شدم، دیدم پسرعمویم، شوهر لیلا خانم، آن طرف در ایستاده است. سلام کردم. یک لحظه نگاهم روی صورت سرباز جوان ثابت ماند. چهره نورانی، ریش بلند و چشم های نجیبی داشت.
یک ماه قبل، از طرف بسیج رفته بودم مشهد. خیلی از فضای معنوی مشهد خوشم آمده بود. دوست داشتم ساکن مشهد بشوم. از آقا امام رضا خواستم پسری مؤمن، متدین و ولایت مدار که ساکن مشهد هم باشد نصیبم کند. آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم
از همان روزی که دعا کرده بودم چنان به اقا اعتماد داشتم که هرلحظه منتظر بودم.
با خودم گفتم نکنه این مرد جوان را آقا برای من فرستاده است!!
سرم را انداختم پایین و با قدم های بلند، خودم را به خانه رساندم. در حیاط بسته بود. از روی پرچینها وارد باغ شدم. پدرم دورتادور خانه مان را درخت کاشته بود. زیر سایه درختی نشستم. نمی توانستم درباره جوانی که دیده بودم با کسی حرف بزنم. انگار او همان شاهزاده رویاهایم بود که با اسب سفید آمده بود. همان مشخصاتی را داشت که به امام رضا (ع) داده بودم؛ ریش بلند، یقه بسته و نگاهی که هنگام برخورد با نامحرم به زمین می دوخت.
مادرم که داشت برای مرغها دان می ریخت با دیدن من پرسید: «زینب چرا اونجا نشستی؟ پاشو بیا تو. ناهار حاضره.
چادرم را تکاندم و رفتم خانه.
شب تلویزیون تماشا می کردیم که صدای در آمد. معمولا كسی در نمی زد! چون این خانه باغ را پدرم تازه ساخته بود و هنوز فرصت نکرده بود که دیوارهای دور ساختمان را بالا ببرد، آشناها از روی پرچین ها وارد باغ می شدند، یک راست می آمدند پشت در هال، بعد در می زدند.
دوباره صدای در آمد. برادرهایم نبودند، مادرم هم رفته بود روضه.
من بودم با خواهر بزرگترم و خانم برادرم. به هم نگاه کردیم.
گفتم: «یکی در رو باز کنه!» . . . خواهرم گفت: «من که نمیرم !» .
خانم برادرم گفت: «حتمأ غریبه است که در میزنه!
تکرار کردم: «غريبه ؟!»
با عجله دنبال چادر گشتم. چادر رنگی پیدا نمی کردم. چادر عروسی خانم برادرم را از لای سجاده کشیدم. خانم برادرم گفت: «زینب! چادر سفید سرت کردی، حواست باشه کی پشت دره!» و چشمکی پراند.
در را باز کردم. پسرعمویم بود همراه همان آقایی که صبح دیده بودم. سلام کردم. پسرعمویم گفت:
معرفی میکنم، ایشون آقامصطفی عارفی، برادر لیلا خانم هستن.
گفتم: «خوش آمدين!»
پسرعمویم گفت: «عمو خونه است؟ اومدیم احوال شون رو بپرسیم.» .
گفتم: «بله هستن. بفرمایید داخل.» حدس می زدم برادر لیلا خانم باشد و حالا مطمئن شده بودم.
ادامه دارد....
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 سالگرد شهادت شهید #امر_به_معروف #شهید_علی_خلیلی
سوم فروردین 💔
🍃بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت دوم:
....لیلا خانم یک برادر بیشتر نداشت. اگر هم تا آن موقع به زابل آمده بود، من او را ندیده بودم. نمیدانستم قدم هایم را کند بردارم یاتند. با هم به در هال رسیدیم. بعد از کمی تعارف، اول من وارد شدم و آنها بعد از گفتن یاالله یا الله وارد شدند. پدرم بلند شده با آنها دست داد و گفت: «به به ! بوی مشهد اومد. خوش اومدی آقامصطفی. خانواده خوبن؟»
آقامصطفی گفت: «سلام رسوندن خدمتتون.»
من و خواهرم، ربابه، آمده بودیم توی آشپزخانه . پرسیدم: «کی چایی ببره؟»
ربابه گفت: «من که نمی برم!»
جلو آینه روسری ام را مرتب کردم. خواهرم گفت: چقدر چادر سفید بهت میاد!»
لبخندی زدم و سینی چای را برداشتم. چای ها را گرداندم و نشستم کنار خانم برادرم.
پسرعمویم آهسته با آقامصطفی صحبت می کرد. متوجه شدم به من اشاره می کند.
آقامصطفی یک لحظه سرش را بالا گرفت، نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت.
آن شب سرنماز خیلی دعا کردم. به امام رضا (ع) گفتم:
امام رضا! آقامصطفی مشهديه .
اگه دعایی که کردم، فراموشتون شده، یادآوری میکنم!»
صبح روز بعد پدرم گفت: «زینب بیا کارت دارم.
ساکت و منتظر نشستم. پدرم گفت: «یک موردی هست، مامانت خیلی خوشش اومده. ماهم بهش جواب مثبت دادیم. در واقع بله رو گفتیم.» -
حس کردم گونه هایم داغ شد. پرسیدم: کی هست؟» |
پدرم گفت: «پسر حاج محمود! خونه داره، ماشین داره ، کارمنده.»
بلند شدم. از اینکه حدسم غلط از آب درآمده بود، حالم دگرگون شد. گفتم: «من نمی خوامش، به هیچ عنوان شماها برای من تصمیم نگیرین. من خودم باید تصمیم بگیرم. یک وقت کسی رو انتخاب نکنین که من پای سفره عقدبشین نیستم!»
مادرم گفت: «از کی تا حالا ما همچین حرف هایی میشنویم؟ پنج تا دختر شوهر دادیم یک کلام حرفی نزدن!
گفتم: «من حرف می زنم. پای سرنوشتم درمیونه"
مهرآقامصطفی در دلم نشسته بود. مانده بودم به چه کسی و چه طوری بگویم. پدرم خیلی با من نرم و مهربان بود. در عوض مادرم سرسخت و مقاوم بود و به آسانی کوتاه نمی آمد. نشستم کنار پدرم. دستش را گرفتم. رگهای برآمده دستش را نوازش کردم. جوانی اش را با تدریس به بچه پسرهای شیطان سپری کرده بود و حالا در سن هفتادونه سالگی بسیار صبور بود. آهسته گفتم: «آقا، فامیل ما عارفيه. من کسی رو می خوام که فامیلش عارفی باشه.» -
آقام خیلی به این چیزها اهمیت میداد. گفتم: کسی رو میخوام که فامیل خودش عارفی باشه، تازه فامیل مادرش هم عارفی باشه!»
پدرم، هم عموی مادر آقامصطفی میشد، هم دایی پدرش. برای همین فامیل مادر آقامصطفی هم عارفی بود. گفتم: «کسی رو میخوام که ریش داشته باشه، مؤمن باشه ، ساکن مشهد باشه، اهل زابل نباشه!»
آقام داشت فکر میکرد. حواسش نبود که من دارم مشخصات چه کسی را می دهم. گفت: «حالا ما همچین آدمی رو از کجا بیاریم بابا؟»
گفتم: «آقا یک کمی فکر کنین یادتون میاد...
گفت: «من همچین کسی رو نمی شناسم. همین رو قبول می کنیم. منتهی گفتم باید صبر کنن تا اول ربابه ازدواج کنه.»
شب بعد دوباره زنگ در حیاط به صدا درآمد. این بار برادرم در خانه بود و در را باز کرد. دیدم آقامصطفی تنهایی آمده است.
نشست کنار پدرم. ما هم نشسته بودیم. نگاهی به من کرد، بعد به پدرم گفت: «عمو من اومدم خواستگاری !»
با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق.
هال و پذیرایی ما دوتا در سه لت داشت. موقع مهمانی درها را باز میکردیم و هال بزرگ می شد.
من سریع رفتم پشت در سه لتی که آنها، آن طرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم...
مصطفی به پدرم می گفت: «دوماه مونده که سربازی ام تموم بشه. فعلا شغلی ندارم، برای همین خانواده ام
مخالف ازدواج من هستن و برام خواستگاری نمیرن؛
اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم، تا به گناه نیفتم.
از دخترشما هم خوشم اومده. با این شرایطی که من دارم،
شما دخترتون رو به من میدین؟»
ادامه دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
تصویر اولین شهید قرن جدید در سیستان و بلوچستان
🔸 قابل ذکر است؛ شهید والامقام «منصور بزی ساکت» در درگیری شب گذشته ماموران انتظامی شهرستان ایرانشهر با تعدادی از اشرار که قصد ناامنی در شهر را داشتهاند به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
#رویای_بیداری
قسمت سوم:
... من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگ تر بود. مادرم به شدت پای بند سنت ها بود. میگفت: «آسیا به نوبت!»
با خودم گفتم: «آقام الان فکر میکنه که اون اومده خواستگاری ربابه .»
بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»
ولی دلم گواهی میداد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری ؟» -
ربابه با اکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»
گفتم: «واقعا؟ یعنی تو بهش جواب نمیدی؟» گفت: «نه!»
خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکس تو، ازش خوشم اومده!»
گفت: «آره. با روحیات توجور درمیاد.»
پرسیدم: «تو ناراحت نمیشی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»
گفت: «نه! تازه کمکت هم میکنم.»
صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش امشب می خوان برات نشون بیارن.»
نمی توانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانه آبجی بزرگم.
گفتم: فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان. می خوام با پسر حاج محمود صحبت کنم.»
آبجی ام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»
گفتم: «چه کار کنم؟ نمی خوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.».
فاطمه گفت: «خب راست میگه! می خوای زن یکی بشی که هشتش گرو نهش باشه؟»
گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»
زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری، من بدون اجازه پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر می فهمیدند ،خیلی عصبانی می شدند...
هرطور بود آبجی ام را راضی کردم، رفتیم بیمارستان.
من در محوطه بیمارستان روی نیمکتی نشستم و فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد. ایستاد روبه روی من. تعارفش نکردم که کنارم بنشیند. چادرم را کشیده بودم توی صورتم . تن صدایم پایین بود. تند تند و بدون مکث شروع کردم به حرف زدن. گفتم: «من اومدم بهتون بگم که هیچ علاقه ای به شما ندارم و مطمئنم که ما با هم هیچ وجه مشترکی نداریم.
لطفا هوای منو از سرتون بیرون کنین. ما به درد هم نمی خوریم. اگه این وصلت سربگیره ، زندگی به کام هردومون تلخ میشه.
به مامان تون بگین پشیمون شدین. بگین نیان خواستگاری.»
به دهان باز و چهره منقلب او توجهی نکردم. بلند شدم و راه افتادم به طرف در خروجی. خواهرم کلی عذرخواهی کرد و گفت: «إن شاء الله همسر شایسته ای نصیب تون بشه و....
خدا خدا می کردم برادرهایم از قضیه بونبرند. سرشب، خانم حاج محمود زنگ زد و بعد از کمی مقدمه چینی به مادرم گفت: استخاره کردیم، بد اومده!!
_نفس راحتی کشیدم. چند روز بعد، خواهر آقامصطفی به مناسبت عید نیمه شعبان ما را دعوت کرد. اول که وارد شدیم پسرعمویم گفت: «زينب خانم خبر خوشی برای شما دارم!» شاد شدم. دخترهای جوان هم که خبر خوش را در خواستگاری می بینند.
منتظر بودم که یکی سر حرف را باز کند، اما آنها از آب وهوا، از تورم، از افزایش بی رویه قیمت ها، از اتفاقات روزمره و پیش پا افتاده می گفتند.
لحظات کند و کشنده میگذشت. رفتم داخل آشپزخانه و پرسیدم: لیلا خانم کمک لازم ندارین؟
لیلا خانم گفت: « نه عزیزم، شما راحت باش. داداشم هست. پذیرایی میکنه.»
آقامصطفی سینی چای، سبد چوبی میوه و دیس شیرینی را گرداند. هربار که جلو من خم میشد، تشکر میکردم و چیزی برنمی داشتم. آن قدر می ماند تا بردارم.
ربابه از پشت سقلمه می زد: «چرا اذیت میکنی؟ زود بردار دیگه!»
بعد از شام پسرعمویم گفت: «قبلا هرچی به آقامصطفی میگفتیم بیا زابل، نمی اومد. حالا که اومده دیگه دلش نمی خواد برگرده.»
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خبر_فوری
🎥کشف پیکر مطهر اولین شهید در سال و قرن جدید
💠کاروانهای راهیان نور حاضر در طلائیه اولین زائران شهید تازه تفحص شده بودند .
🌹اینجا کانال خادمین شهداست👇
@khademinekoolebar_sb
#رویای_بیداری
قسمت چهارم:
لیلا خانم گفت: «آره، من چند بار بهش گفتم داداش جان بیا زابل. یه دختری هست، ببین. به قول حالایی ها با آیتم های توجوره . نجیبه، باحجابه ، با اصالته، همونیه که تو میخوای...
میگفت کی بیاد این همه راه رو. میگفتم من تورو میشناسم، میدونم چی میخوای، پاشو بیا. تا بالاخره اومدوزینب خانم روپسندیدبه عنوان همسرش!»
خیلی لحظه قشنگی بود. خیلی قشنگ بود. در زندگی ام هیچ وقت اندازه این لحظه خوشحال نشده بودم.
خواهرم، کبری پرسید: «تحصیلات شون چقدره؟»
لیلا خانم گفت: «ایشون بلافاصله بعد از دیپلم، رفتن سربازی. الانم چیزی نمونده سربازیشون تموم بشه. ان شاء الله قصد دارن ادامه تحصیل بدن. البته عمو در جریان هستن، پدرم دارن خونه میسازن. فعلا اوضاع مالی شون مساعد نیست. باید یه مدتی بگذره، داداشم بره سرکار تا بتونه از پس مخارج زندگی بربیاد.»
أقامصطفی گفت: «درسته در حال حاضر من نه درامدی دارم و نه پس اندازی...
_اما پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هرکس از ترس فقر ازدواج نکنه ، نسبت به لطف خداوند بدگمان شده.»
پدرم گفت: «برشکاکش لعنت!»
لیلا خانم گفت: «اگه زينب خانم هم تمایل دارن، یک شب خدمت برسیم بیشتر صحبت کنیم.»
مادرم گفت: «اجازه بدین با برادرهاش مشورت کنیم، بهتون خبر میدیم.»
به خواهرم که کنارم نشسته بود گفتم: «کبری بگو زینب قبول داره!»
کبری سری جنباند و گفت: «چه عجولی دختر!» گفتم: «بگو من بدم میاد از ناز آوردن !»
گفت: «الان ساکت باش. هیچی نگو. دارن نگاه مون میکنن. خودت رو جدی نشون بده.»
من نمی توانستم چیزی را که در دلم بود، در چهره ام برعکس نشان دهم. گفتم: «شاید از دست مون بره!»
کبری با طعنه گفت: «کجا رو داره بره؟ ! نگران نباش. برمیگرده.»
شب خیلی خوبی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم.
دست به دامن مامانم شدم. گفتم: «مامان بگو زینب قبول داره .»
مادرم چشم غره ای رفت: «من نمی فهمم تو به کی رفتی!»
هنگام خداحافظی، پسرعمویم گفت: «تا یکی دو هفته دیگه زينب خانم فکراشون رو بکنن، بعد جواب بدن .»
میخواستم بگویم من فکرهایم را کرده ام، تشریف بیاورید، که آبجیام گفت: «اگه حرف بزنی وای به حالت!»
مادرم گفت: «باشه ، خبر با ما.»
بیرون که آمدیم، به مادرم گفتم: «شما که میدونستین من همچین شرایطی رو، همچین شخصیت هایی رو میپسندم. من که بهتون گفته بودم با هرکسی حاضر نیستم ازدواج کنم، چرا جواب ندادین؟» مادرم گفت: «رسم اینه که باید یکی دو هفته بعد جواب بدیم...
گفتم: «ول کنین این حرفها رو. بدم میاد از رسم و رسومات.
شاید شما ناز آوردین، اونا پشیمون شدند. بعد چه کار کنیم؟»
مادرم با دلسوزی گفت: «تو الان بچه ای. نمی فهمی. یک سری چیزها بعدا تو زندگی ات تأثير میذاره.»
ده روز طول کشید تا ما جواب دادیم. برای من روزهای خیلی سختی بود. هر روز از مادرم می پرسیدم: زنگ نمی زنین؟» مادرم میگفت: «نه . اونا باید زنگ بزنن.»
پدرم هرسال محرم مراسم تعزیه برگزار می کرد و تاسوعا حلیم میداد. هر روز برای نماز صبح بیدارمان می کرد، ولی زیاد سخت نمی گرفت که مثلا حتما چادر بپوشیم یا آهنگ گوش نکنیم. از داماد خیلی حزب اللهی هم خوشش نمی آمد؛ اما درباره آقامصطفی چون من گفته بودم فامیلش با ما یکی است و از خون هم هستیم، نرم شده بود. گمانم روز دهم بود که لیلا خانم زنگ زد. مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. می خواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم را دید که به جای کاهش، افزایش می یابد...
سرانجام تسلیم شدن و با اکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب ! برای بار آخرمیگم. به زندگی خواهرات نگاه کن. هرکدوم شون یه خونه به نام خودشون دارن. تورفاه زندگی میکنن. پدرت خان زاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»
گفتم: «برای من ایمان و چشم پاکی مرد مهمه، نه دارایش!»
مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی»
شب بعد آقامصطفی و لیلا خانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آن قدر در رؤیاهایم سیر می کردم که در جواب طعنه های دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانه هاست. ما که فامیلیم!» .
خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقم خوردن سرنوشتم سهیم باشم، اما مادرم اجازه نداد.
شنیدم بعد از خوش و بش های معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایطتون رو بگین لطفا.»
#ادامه_دارد...
🌱لطفاکانال روبه دیگران نیزمعرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
شهید بشارتی تعریف میکرد:
«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین میخندد. به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزد و من را نصیحت میکرد و میگفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف میزد.
سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود،
اما نه تا این حد.»
🕊شهید والامقام حسینعلی عالی🕊
📍محل تولد: شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان
📍محلشهادت: شلمچه
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ | #خادمینشهدا
♦️حال و هوای خادمین یادمان شهدای والفجر ۸ در اروند
#راهیاننور
#مامقاومهستیم
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
#رویای_بیداری
قسمت پنجم:
پدرم گفت: «برای دخترای دیگه ام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمترطلب میکنیم. یخچال و ماشین لباسشویی و سرویس چوب با شما ،بقیه با ما!»
لیلا خانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. میدونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفى الان که نمی تونه، ان شاء الله بعدها می خره .»
پدرم سکوت کرد. لیلا خانم گفت: «مهریه چقدر مد نظرتونه ؟)
پدرم با قاطعیت گفت: «اندازه خواهراش! پونصد سکه تمام بهار آزادی. برای همه دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصدتا.»
لیلا خانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلا خانم گفت: «زياده عمو مهریه دینی که به گردن مرد.»
پدرم گفت: «پنج تا دختر عروس کردم. همه شون پونصدتا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریه شون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن من نمیگم که این دخترم هم می بخشه، ولی نمیخوام کمتر از بقیه خواهرهاش باشه. تصمیم تون رو بگیرین.
روز بعد آقا مصطفی آمد. تنها بود. حتی لیلا خانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن ؟»
آقا مصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاء لله !»
مادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت می داد و به شدت از سنت شکنی ها پرهیز می کرد.
زیرلب گفت: «خدا آخر و عاقبت مون رو بخیر کنه...
آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینب خانم صحبت کنم.»
آقام با دل خوری گفت: «امروز جمعه است، خونه ماهم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمیشه عموجان !»
آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!» .
من درحالی که کمی دست پاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خب راست میگه بنده خدا. شاید صحبت کردیم از هم خوشمون نیومد. شاید اعتقادات مون با هم جور نباشه!
مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من می خوام !»
گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تورو خدا اجازه بدین دیگه »
مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.
رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی رنگی پوشیده بود. پیژامه گشاد و راه راه اش از زانو به پایین دیده می شد. موهای سرش سفید یک دست بود، اما داخل ریش هایش هنوز چند تار سیاه دیده می شد. پدرم چون فرهنگی بود کمی از هم سن و سال های خودش متفاوت تر بود؛ در لباس پوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمی توانست بعضی سنت های نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبت کردن دختر و پسر قبل از ازدواج.
پذیرایی مان دو ورودی داشت، یکی به هال مان باز می شد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پرده ها را بالا زد. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کج خلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن. من هم خوشم نمیاد. به خاطر اصرار شما قبول کردم. در و پنجره ها باید باز باشه.»
این رفتار پدرم برای اقامصطفی خیلی جای تعجب داشت. با فاصله نشستیم. آقا مصطفی گفت:
حتما متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین. اونها مخالف اند. حتی هرسه تا خواهرهام هم مخالف اند. به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول. شما چند سال اول زندگی مون رو شاید خیلی سختی بکشین. ولی من قول میدم که بیکار نمونم. هر جور شده نون حلال درمیارم .»
گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود. گرچه باید دعا می کردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه. برای من ایمان مرد و چشم پاکی اش می ارزه به تمام ثروت دنیا. چشم پاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همین جور چشم پاک بمونین.»
آقامصطفی کمی سرخ شد. چند دانه عرق از پیشانی اش جوشید...
#ادامه_دارد..
لطفاکانال رودیگران هم معرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت ششم:
_ گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی با ارزشه.» مکثی کرد.
سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن عموهم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.»
گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فاميل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقا مصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.»
گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه تمام گذاشت...
اواخر آبان ماه بود. خش خش برگ های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره های باز به درون می آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق های پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.»
گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم.»
پرسید: «مثلا چه تصمیمی؟» گفتم: «تصمیم هایی که فکر میکردم درسته؛ مثلا چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانواده ام مخالف بودند، مخصوصا مامانم میگفت توهنوز بچه ای دختر، نمی تونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرين. قبول نمی کردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه. گفت که بروتوی پستو، توصندوقچه چوبی، لابه لای لباس ها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن.
فکر می کرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتوکشیدم. دادمش به آبجی ام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکرنمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، می افتاد. هم سر بود و هم سنگین. اونها به من می خندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟
میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه، سرم می کردم، می رفتم مدرسه. بچه های مدرسه مسخره ام میکردن. توی مسیر هر کسی می دید مسخره ام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا می افتاد. از بالا جمع می کردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، می رفتم پیدا می کردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.»
آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبير جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همین طوره. باید با سنگینی اش، سُریش ، کوتاهی و بلندیش کنار بیان .»
چیزی نگفتم. پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟ »
گفتم: «خانواده ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقه ای ندارم. من معمولا کاست های حاج آقای کافی رو گوش می کنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه !»
گفت: «نظرتون درباره مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه.
گفتم: «پدرومادرم کنار نمیان. همین جوری هم شما توی خانواده ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین.
ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم . شما قبول کنین. در این باره حرفی نزنین.
چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همه اش رو به شما ببخشم.»
آقامصطفی شرایطش را روی برگه کوچکی نوشته بود. یکی یکی می خواند و سؤال میکرد؛ درباره ولایت مداری، اعتقاد به رهبری و..و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤال هاتون رو ننوشتین؟»
گفتم: «نمی دونستم قراره صحبت کنیم.»
بعد از صحبت کردن پی بردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقا مصطفی هم خوش صحبت بود و هم جسور.
آن قدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمی آید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین می کردم.
مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاری های معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دسته گل بیاورند. خودش تنهایی می آمد.
این تنهایی آمدن هایش،سنت شکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود.
مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش می کردند، مخصوصا برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. می گفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری ! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟»
از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف هم سن ها، دوست ها، آشناها و بعضی افراد خانواده یک سری جنگ اعصاب داشتم.
قبول کردن یک پسر خیلی مؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریب اند. اگر کسی با روحانی ازدواج می کرد، همه مسخره اش می کردند. می گفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی بین این همه فرد شماروحانی قبول کردی!
#ادامه_دارد..