🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هفتم
💠ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :《چطوری آزاد شدی؟》حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :《برا این گریه میکنی؟》و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :《حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!》 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :《اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!》و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :《امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!》 و فقط امداد #امیرالمؤمنین علیه السلام مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :《حیدر چجوری اسیر شدی؟》 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :《برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.》
💠از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه
عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :《یکی
از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت.
💠به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو
شب بعد فراریم داد.》 از اعجازی که #عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و
ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت حیدرم سالم برگشته که لبخندی
زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :《حیدر نذر کردم اسم بچهمون
رو #حسن بذاریم!》 و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که #عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :《نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!》دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠مردم همه با پرچمهای یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت
#عاشقانه مان را به هم نمیزد.
💠بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#پایان
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷