eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
😂❤️🍃 تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه‌ها با ما بود🥲 جیب‌هایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع می‌کردیم و همراه تابوت می‌فرستادیم یکبار یکی از جنازه ها توجه‌مان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی📜 را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می‌کنند🤔🤔 کاغذ را که باز کردیم 📜نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم😂😭 نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید😭 که می‌خواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد🥲 بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند😂😂 ꧁ᬊᬁ@khademinkhaharalborz18ᬊ᭄꧂ツ
😂❤️🍃 سرهنگ عراقی🇮🇶 گفت: برای صدام صلوات بفرستید بلند شدم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات🤭 طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد...😂 در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 🌱|@khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان😭😭 گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟ 🥺 یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند😂😂 بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى🌿🌷 فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند🔩 آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود 🤔 مى شود آدم آهنى🤖 فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود😂 حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان😂 اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند🔩👨🏻 ✿●•@khademinkhaharalborz18🌿
😂❤️🍃 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچهارو جمع کرد و با صدای بلند گفت:کی خسته است؟ گفتیم:«دشمن✌» صدا زد:«کی ناراضیه؟» بلند گفتیم:«دشمن✌» . دوباره با صدای بلند صدا زد:«کی سردشه؟» ماهم با صدای بلندتر گفتیم:«دشمن✌» . بعدش فرماندمون گفت: «خوب دمتون گرم 🤚😂» حالا که سردتون نیست میخواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده😌😂 ‌⁣⁣ ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣╭═══════🌸✨══╮     @khademinkhaharalborz18         ╰══✨🌸═══════╯
😂❤️🍃 یه روز دمِ غروب🌅 که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرای بعثی اومد🇮🇶 و گفت ازین به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «مرگ بر خ م ی ن ی» این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود 🖤و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت چند نفر اجازه صحبت گرفتن و گفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بی معناست مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟! 🤔 صحبتای ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون اون عقده‌ای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید ازین به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علی‌کُرده دستور داد خبردار بگه اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن😶 تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزای اول اسارت با کابل به جون بچه ها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتک‌کاری🤕 دوباره همه رو بصف کردن و دستور خبردار تکرار شد توی این فاصله بزن بکوب بچه‌ها پچ‌پچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمی‌شن و دست از سرمون بر می‌دارن و کسی هم به امام توهین نکرده بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی اونم خوشحال و خرسند😁 آمارشو گرفت و رفت🚶🏻‍♀️ با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچه ها بلند شد😂😂 و هر کسی تکه‌ای می پروند و خوشمزگیا شروع شد😂😂 ازین که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود😁🐴 خیلی خوشحال بودیم😂 چند روز این مسئله تکرار شد بعضیا می‌گفتن مرد مرد خمینی بعضی هم می‌گفتن مرد است خمینی... خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی ┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈ @khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده😁 بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد😅 ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نمی‌آیی برویم نماز؟🤲🏻 پاسخ می دهد: نه،همینجا می‌خوانم آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت اما او هم جواب داد: خود خدا هم در قرآن گفته: إن الصلوة تنهاء...تنها،حتی نگفته دوتایی،سه تایی😬 و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد،به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید گفت: گفته تن‌ها یعنی چند نفری،نه تنها و یک نفری...😑 و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند😁 ╭─🌿✨🔥────• │ ╰➛@khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 یارو توی جنگ بیسیم‌چی بوده بیسیم می‌زنه می‌گه: من 5000 نفر رو اسیر کردم، بیایید ببریدشون🤭 بهش می‌گن: خوب خودت بیارشون🤨 می‌گه: آخه اینا نمی‌ذارن من بیام😐🤣🤣 ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @khademinkhaharalborz18 ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
😂❤️🍃 نصفه شب خسته و کوفته از راه رسيد ديد توی چادر جا نيست بخوابه😪 شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جای خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد🤨 ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😴😐😂 🕊🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ -------•••🕊•••------- @khademinkhaharalborz18 -------•••🕊•••-------
😂❤️🍃 توی سنگر هر کس مسئول کاری بود یک بار خمپاره ای اومد و خورد کنار سنگر ... 💥 به خودمون که اومدیم ، دیدیم رسول پای راستش رو با چفیه بسته و نمیتونست درست راه بره🚶🏻‍♀️ از اون به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام میدادند .. کم کم بچه ها به رسول شک کردند 🤨 یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش صبح بلند شد 🥱 راه افتاد 🚶🏻‍♀️ پای چپش لنگید سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده 😂😂😂 ╭💕|⃟💞|____ ● ╰┈➤ @khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 ناﻫﺎر ﻛﻪ می آوردﻧﺪ 🍽️ ﮔﺮبه ﻛﻮری 🐈‍⬛می آﻣـﺪ ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه اﺗﺎق و ﺷﺮوع می ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﻴﻮ ﻣﻴﻮ ﻛﺮدن یکی از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻫﻤﺎن سهمیه ﻛﻢ ﮔﻮﺷـﺘﺶ🥩 را ﻣـی ﺑـﺮد و می‌داد ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر ﻫﺮ روزش ﺷﺪه ﺑﻮد ﻳﻚ روز، ﺗﺎ ﻧﺎﻫﺎر را آوردﻧﺪ و ﺻﺪای ﮔﺮﺑﻪ🐈‍⬛ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، سهمیه ﮔﻮﺷﺘﺶ🥩 را ﺟـﺪا ﻛـﺮد ﻛـﻪ ﺑﺒـﺮد ﺑـﺮای ﮔﺮﺑﻪ ﺳﻴﺪﺑﺼﻴﺮ اﻟﺪﻳﻦ ﺑﻬﺶ ﮔﻔـﺖ "ﻓﻼنی، ﻓـﺮضﻛﻦ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ اﻳﻢ. ﻳﻪ روز ﻫﻢ سهمیه ﮔﻮﺷـﺘﺖ🥩 رو ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪه " اﻳﻦ را ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻪ زدﻧﺪ زﻳﺮ ﺧﻨﺪه😂😂 @khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕 فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم🏃🏻 و گفت: سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم🤕🚑 به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم گفتم: حیدر... حیدر ... رشید چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید🚑 - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟🤔 - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟🤔 - رشید نیست من در خدمتم - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟🤔 - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم😑 بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟ - بابا از همون ها که سفیده - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟ - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه🚑 کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا... 😂😂😂😂 @khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: آخرش نفهميدم کجا بخوابم😑 هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد😡 يکي لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، يکي ...😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر 😌 کسي کاري به کارت نداره منم که آزارم به کسي نمي رسه 😉 کمي نگاهم کرد و گفت: عجب گفتي! گوشه اي امن و امان! تو هم که آدم آروم بي شر و شوري هستي😌 و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد🥱😴 خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆 عراقي زد تو صورتم منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علي بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش👊🏻😐 همين که مشتو زدم👊🏻 کسي داد زد: ياحسين😰 از صداش پريدم بالا😨 محمدرضا بود هاج و واج و گيج ومنگ دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟👀 کي بود؟🤔 چي شد؟🤔 مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند..🤣🤣 گفتند: نترس کسي نبود فقط اين آقاي بي شر و شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😂👊🏻 @khademinkhaharalborz18