eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠ما مثل دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. 💠یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :《قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!》و عمو با تعجب پرسید :《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :《نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.》 💠از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد:《نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.》و از نگاه فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :《بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!》اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به باز شد. 💠به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم،۱۷تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. 💠بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بیشتر تنگ شد. 💠نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب هایم و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. العان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.》 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :《تقصیر من نبود!》و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!》و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. 💠نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است. 💠قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :《نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :《دیشب دست به دامن علیه السلام شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به سلام الله علیها جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما میسپرم!》از توسل و توکل تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان علیه السلام پرواز میکرد :《نرجس! شماها امانت من دست علیه السلام هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》 همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. 💠از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. 💠حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :《پس هلیکوپترها کی میان؟》دور اتاق میچرخید و دیگر نمی دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :《نمیدونم.》و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده وشرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷