eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
524 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. 💠دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠ام جعفر میان گریه و خنده میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم. 💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :《یه ساعت کن بعد برو!》انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. 💠نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!》و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه میکشید. 💠در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید. 💠یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》او دعا میکرد و همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:《 و جوونای شهر مثل جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت به قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!》 سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:《بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن نفر رو کشته،پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:《شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. 💠از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. 💠اگر هنوز زنده بود، از تصور ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. 💠نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. 💠به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠حس کردم عباس برگشته، و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. 💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. 💠خشکم زد و لب های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:《حاجی خونه اس؟》گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم:《چی شده؟》از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد:《بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...》گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم:《دیدم دستش زخمی شده!》و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد:《العان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.》از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. 💠مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بی قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به . 💠دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. 💠به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷