🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم
و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💠دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠ام جعفر میان گریه و خنده #تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :《یه ساعت #استراحت کن بعد برو!》انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین #رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم.
💠نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!》و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💠در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید.
💠یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》او دعا میکرد و #آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:《 #حاج_قاسم و جوونای شهر مثل #شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سیدعلی_خامنه_ای به #حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!》 سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:《بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن #هفت_هزار نفر رو کشته،پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:《شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک #نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور #اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم #نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💠نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند.
💠به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این #نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠حس کردم عباس برگشته، #نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت.
💠خشکم زد و لب های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:《حاجی خونه اس؟》گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم:《چی شده؟》از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد:《بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...》گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم:《دیدم دستش زخمی شده!》و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد:《العان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.》از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس
چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم.
💠مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بی قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به #قلبم.
💠دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم #التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند.
💠به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است.
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷