eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
590 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
26 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠حاال دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن ها هر یک گوشه ای کِز کرده و بی صدا گریه میکردیم. 💠در تاریکی خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت ها و خمپاره هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! 💠عمو با صدای بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار علیه السلام را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. 💠آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود. 💠چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون های دود از شهر بالا میرفت. 💠تا ظهر هر لحظه هوا گرم تر میشد و تنور جنگ داغ تر و ما نه وسیله ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حمالت داعش. 💠آتش داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس شد و من از حیدر! 💠میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت تر است یا مصیبت اسارت! 💠ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی ها همه تن و بدنمان می لرزید. 💠اما عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخواب ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :《بیاید برید تو کمد!》چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. 💠آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :《اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!》اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب را در قفسه سینه ام احساس کردم. 💠من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ 💠عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. 💠دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :《بیاید دعای توسل بخونیم!》در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از علیهم السلام تمنا می کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. 💠صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. 💠نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. 💠حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به مردم در محاصره آمرلی آمده است. 💠هر چه بود پس از۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 💠تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود. 💠حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. 💠البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه آمرلی، یوسف باشد. 💠تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. 💠تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بی رحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد. 💠ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری میکرد. 💠اگر عدنان تهدید به کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. 💠دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. 💠گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. 💠موبایل ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. 💠همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. 💠روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. 💠اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری کرده بود، گوشمان به غرش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. 💠دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را کرده اند که دست از سر شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. 💠با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. 💠پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. 💠دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. 💠دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. 💠از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید:《همه سالمید؟》پس از حمالت دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :《پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.》از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :《خوبم خواهرجون!》شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :《یوسف بهتره؟》در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :《 نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی ها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.》سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :《دلم واسه یوسف شده، سه روزه ندیدمش!》اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :《میخوای بیدارش کنم؟》سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :《اوضام خیلی خرابه!》و از چشمان شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداری ام داد :《ان شاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!》و خبرنداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش کرده است. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷