eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
(وصیت هفتم) 📜شهید مصطفیٰ احمدی روشن:  کار مهم و سختی که بر دوش ما نهاده شده این است که با این تحریفات مبارزه کنیم و کار ما شاید به مراتب مهم‌تر از کار شهداست که اگر انقلاب از این وهله خارج شود ما هم پاسدار انقلاب بوده‌ایم و هم پاسدار خون شهدا و شاید اجر و ثواب ما بیشتر از آن‌ها باشد. ♥️🌱 @khademinkhaharalborz18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقای من ... سلام بابای غریبم ... سلام پسر مادر سادات .... صبحت بخیر آقای من ... آقای دلتنگی من ... بابای من دلتنگی به استخوان رسید کی میایی؟!....🖤🕊 السلام علیک یا صاحب الزمان @khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠 🔸 امام باقر علیه السلام: کسى که در حال انتظار امام زمان علیه السلام مرده باشد، از اینکه در میان خیمه یا لشکر حضرت نبوده است، زیان نکرده است. 📚 منتخب الأثر/ص498 ✍🏼 انتظار ظهور یعنی حس نظارت امام زمان عجل الله بر اعمال و رفتار انسان. @khademinkhaharalborz18
امام رضا علیه السلام فرموده اند : وَ لِیَکُونَ الصَّائِمُ خَاشِعاً ذَلِیلًا مُسْتَکِیناً مَأْجُوراً مُحْتَسِباً عَارِفاً صَابِراً عَلَى مَا أَصَابَهُ مِنَ الْجُوعِ وَ الْعَطَشِ فَیَسْتَوْجِبَ الثَّوَابَ اگر گفته شود چرا مامور به روزه شده اند گفته می‌شود برای اینکه روزه دار خاشع متواضع فروتن، پاداش یافته، امیدوار به اجر الهی و عارف گردد و بر گرسنگی و تشنگی که به او می‌رسد شکیبا شود تا شایسته پاداش گردد. (شیخ‌صدوق،عیون‌اخبارالرضا،ج،۲،ص۲۴) @khademinkhaharalborz18
Tahdir joze21.mp3
4.04M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) {ختم‌قرآن‌ڪریم📖} جزءبیست‌و‌یکم قرآن‌ڪریم🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے🎙 زمان:۳‌‌۲دقیقہ🕜 [هروزیڪ‌جزء‌عشق^ـ^🌸] 🤲🏻 @khademinkhaharalborz18
(وصیت هشتم) 📜شهید حسن تهرانی مقدم: «هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید.»🖤🥀 @khademinkhaharalborz18
. شاید ازم بپرسند این روزا ؛هنوز دوستش داری ؟ _چی گرفتی از این سینه زدن ، از این عزا داری ؟... _آخه روضه میری ...تو این گرفتاری ؟ +آره دوستش دارم💔 ؛مثل قدیما 🙂 +آره غلامشم✋🏻 ؛برا همیشه ... +بگو که زندگی ؛بدون این عشق❣ مگه زندگی میشه؟!.... دنیای منه✨ امام حسین بزرگتر از دردای منه 🙂✋🏻 @khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠حالا سوزش سوزن در پیشانی ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و گریه کنم. 💠به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می دانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمی آید. 💠بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. 💠میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم. 💠از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. 💠عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :《گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!》و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. 💠دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. 💠پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بسته اش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه بود و جای سالم به تنش نمانده بود. 💠فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. 💠قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. 💠این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به التماس میکردم تا معجزه ای کند. 💠دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند، بی پروا با هر تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. 💠از قداره کشی های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. 💠خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. 💠هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها شده بود. 💠زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد هستم. 💠زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. 💠وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. 💠چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. 💠حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :《برق چرا رفته؟》عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :《موتور برق رو زدن.》شاید داعشی ها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. 💠البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه آمرلی، یوسف باشد. 💠تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. 💠تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بی رحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد. 💠ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری میکرد. 💠اگر عدنان تهدید به کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. 💠دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می آوردند. 💠گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. 💠موبایل ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. 💠همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. 💠روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان می کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. 💠اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری کرده بود، گوشمان به غرش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. 💠دیگر داعشی ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را کرده اند که دست از سر شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. 💠با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. 💠پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. 💠دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. 💠دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. 💠از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید:《همه سالمید؟》پس از حمالت دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :《پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.》از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :《خوبم خواهرجون!》شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :《یوسف بهتره؟》در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :《 نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی ها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.》سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :《دلم واسه یوسف شده، سه روزه ندیدمش!》اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :《میخوای بیدارش کنم؟》سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :《اوضام خیلی خرابه!》و از چشمان شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداری ام داد :《ان شاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!》و خبرنداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش کرده است. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷