eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠احادیث مهدوی💠 🔸 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف : حقانیّت و واقعیّت با ما اهل بیت رسول الله می باشد و کناره گیری عده ای از ما هرگز سبب وحشت ما نخواهد شد، چرا که ما دست پرورده های نیکوی پروردگار می باشیم و دیگر مخلوقین خداوند، دست پرورده های ما خواهند بود. 📚 بحارالانوار/ج53/ص178 @khademinkhaharalborz18
_💙✨_ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـاخـٰامنہ‌اےعھدِشھادت‌بستیم🤚🏻جان‌برڪف‌وسربندِولایت‌بستیم ڪافےست‌اشاره‌اےڪنـــدرهبرِمـا🌱بـۍصبروقراردݪ‌بـرایش‌بستیـم.:)!‌ _💙✨_ @khademinkhaharalborz18
•◟🛎◞• . . •• 🍂 •• ➕هیـچ‌وقت تویِ زندگی‌تون‌ هیـچ‌ موردی رو با‌ بقیه‌ مقایسه‌ نکنیـد چه‌ وضـع‌ِ زندگی‌تون چه‌ شغل‌ یا‌ تحصیلاتتون چه‌ حتی‌ همسـر‌ یا‌ فرزندتون رو... اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیطان بود! آتش‌ را با خاک‌ مقایسـه‌ کرد...!✨ . . ◞تلنگرےازجنس‌سیاست◟ ❥ khademinkhaharalborz18
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸❤️🇮🇷 إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ |رهبر انقلاب| قدس شریف در اختیار مسلمانان قرار می‌گیرد و دنیای اسلام آزادی فلسطین را جشن خواهد گرفت. ___🕊️🌿_________ @khademinkhaharalborz18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂❤️🍃 یکی از دوستان تعریف می کرد که بعد از شهادت یکی از همرزمان به خانه وی ،برای تسلی خاطر از مادر و پدر اش رفته بودیم🧔🏻🧕🏻 بعد از کمی صحبت مادر بزرگوار این شهید پرسید من می خواهم از لحظه شهادت پسرم بشنوم آیا کسی او را دقیقاً موقع شهید شدن دیده است؟(حالت معنوی و بغض آلود در فضا پیچید🥲🥲) که در همین حال یکی از بچه ها گفت من لحظه شهادتش را دیدم مادر بزرگوار این شهید هم گفت خوب از پسرم بگو چگونه شهید شد؟ این آقا گفت که وقتی خمپاره به نزدیکیش برخورد کرد ترکش خمپاره خورد به سینه اش و یک دفعه گفت آخ مامان جون و شهید شد... یک لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت😶😶 و مادر این شهید بزرگوار که از جواب خنده دار این آقا شوکه شده بود نتونست بلند بخنده ولی پدر شهید بلند بلند خندید😂😂 و فضای سنگین بغض آلود🥲🥲 تبدیل شده به فضای خنده😂😂 و همه بچه ها تا چند دقیقه به خاطر این جواب می خندیدند🤣🤣 ꧁ᬊᬁ@khademinkhaharalborz18ᬊ᭄꧂ツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 ✍ 💠سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده.. و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند.. 💠که دوباره به پشتی تکیه زد،.. ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،.. 💠به سمت سعد چرخید.. و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد _امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست. 💠حرارت لحنش به حدی بود.. که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد... 💠با نگاهم التماسش میکردم.. دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها را نرم کرده.. و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد _دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون! 💠باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم.. که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید _خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران! 💠از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم.. و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد... دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود.. که برایمان شام آوردند.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم... از حجم مُسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید.. و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد.. و شانه ام از شدت درد غش می رفت. 💠سعد هم ظاهراً اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم.. که دوباره به گریه افتادم _سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره! 💠همانطور که سرش به دیوار بود،.. به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم _چرا امشب تموم نمیشه؟ 💠تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند _آروم بخواب. عزیزم، من اینجا مراقبتم! 💠چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد.. و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم _من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم! 💠و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد... 💠هوا هنوز تاریک و روشن بود،.. مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود... از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود.. 💠سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند،.. شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد 💠 و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد.که ترجیح داد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷