eitaa logo
قلب های آسمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
104 فایل
به امید روزی که خادمین شهدای کربلا به شهدا بپیوندند 🌷 🎖به جمع ِ خادمین شهداء کربلا بپیوندید👇 @khademinshohada karbala پاسخگوی پیام های شما @Rastegar110s واحد خواهران:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱| امام صادق یکبار به شدت گریه می‌کردند، گفتن آقا جان چرا گریه می‌کنید؟ امام فرمودند: خودم رو یک لحظه گذاشتم جای شیعیان‌مان در غیبت مهدی عج الله، سخت است خیلی سخت!... |استاد پناهیان| @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چه خودت را بیشتر میشناسی بیشتر عاشق آسمان میشی … و دیگه زمین و جاذبه هایش قادر به جذب روح تو نخواهد بود ...! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌بیستم(2)_1.mp3
1.76M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت بیستم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌هشت _ از ساعت پنج از کار افتاده! به اتاق آمدیم. درحال خوردن شام بودی. ناراحت شدم: «خوش انصاف من پایین جیگرم دراومد. اونوقت تو اینجا نشستی شام میخوری!» خندیدی: «حالا که میبینی سالمم! صبحم مرخصم خودم میام!» _ میام که باهم بریم خونه! _عزیز خواهش میکنم نیا! حداقل تا یازده صبح نیا! اینبار را میخواستم به حرفت گوش کنم، چون واقعا از خستگی داشتم از پا درمیومدم. درحال شستن ظرف ها بودم که از پشت سر دست انداختی دور گردنم. _ وای چیه ترسیدم! _ تولدت مبارک! _ مگه چندمه؟ _ دوازده مرداد، روز تولدت! _ دستت درد نکنه که یادت بود! _ فکر نکنی اینسری هدیه ای در کار نیست ها! حتما برات میگیرم! _ همین که یادت بود برام بسه! راه افتادیم و سر راه فاطمه را پیش مامان گذاشتیم و با محمدعلی رفتیم. در طول راه در ماشین، تولدت مبارک را می‌خواندی و مداحی و مولودی. در حاشیه خیابانی نگه داشتی و مدارک را بردی تحویل دادی و برگشتی. _ حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟ _ بازار؟ کدوم بازار؟ _ پانزده خرداد! _ ما الان افسریه ایم! _پس بریم سیدالکریم برای زیارت و تشکر از یکی از بندگان خاص خدا! _یعنی بریم شهر ری؟ _یعنی نریم؟ _چرا که نه؟ رفتیم زیارت، چقدر هم دلچسب بود. زیارت با تو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار کباب و ریحان خوردیم. لقمه میگرفتی و در دهانم میگذاشتی. از داخل بازار شلواری خریدی و آدرس بازار طلا را هم گرفتی. _سمیه، اشکالی نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یک چله از برای شما ناله سر دهم تا در مُحَرَمَت بشوم مَحرَمَت "حسین" چلّه‌ی عشق شد آغاز؛ مدد کن ارباب @khademinostantehran
✨گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم؛ معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت…. با تو تنهایی معنا ندارد… مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ... دوستت دارم خدای من! |دکتر‌چمران| @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم اكشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره خواب در چشم ترم بيدار است ديده ام منتظر ديدار است بي تو اي لحظه پايان زمان معني ثانيه ها تكرار است ... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
میدونی یکی از خوبی های نماز اول وقت چیه؟ +اینه که اون لحظه میدونی امام زمانتم داره نماز میخونه و نمازت با نماز آقا بالا میره 📿 @khademinostantehran
|چه کسی میگویید بهشت همیشه باید سرسبز باشد اینجا بهشت خاکی‌ست خاکی خاکی مثل چادر مادرمان بنت رسول الله (ص) ...| ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌بیست‌ویکم_1.mp3
2.59M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت بیست‌ویکم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌نه _ تو این وضعیت طلا نمیخوام. چیزای واجب تری لازم داریم! _ اذیت نکن! انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرفشویی! _ همون طلا خوبه! رفتیم چندتا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هردو خوشمان آمد. گرفتیم و دیدیم. باید با تتمه حقوق یعنی پانصد ششصد تومان زندگی کنیم. _ نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش رو نکن. _ ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچیک میخرن! _ من چندتا بدهکاری داشتم که یدفعه حساب کردم! جعبه طلا را داخل کیفم گذاشتم. شاد بودم، شاد و سرحال. دیگر سنگینی محمدعلی را روی شانه ام احساس نمیکردم و اندوه از دست دادن تورا در قلبم. یکی دوبار گفته بودی انجا به تو نیاز دارند، اما من به پایت که میلنگید نگاه کرده و امیدوار که به این زودی ها خوب نشود. سوار ماشین شدیم و برگشتیم و از خانه مامان، فاطمه را برداشتیم. به مامان گفتی: «امشب بیاین خونه ما تولد عزیزه!» _ حواسمون بود، بعد از شام میایم. به خانه که رسیدیم گفتم: «آقا مصطفی با این بچه چه طوری شام درست کنم؟» _ با کمک هم، تو برنج بزار، من هم از بیرون کباب میگیرم، سبزی خوردن هم با من. اتاق را با سلیقه خودت مرتب کردی. ساعتی بعد برای نماز مغرب رفتی مسجد. مامانم اینها و برادرم و زن داداشم آمدند. تو که رسیدی شام خوردیم و بعد از شام، وقتی شیرینی و چای آوردم، نیم ست را آوردی و نشان همگی دادی. گردنبند را گردنم انداختی، اما گوشواره را گوشم نکردی«دلم نمیاد!» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
خدا یا مرا پاکیزه بپذیر ...✨ |دعای مشترک شهید باکری وحاج قاسم| ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
بسم رب الشهدا و الصدیقین فراخوان مردمی خادمی شهدا برادر در اردوی راهیان نور غرب کشور در دو بازه: ✅ چهارم تیرماه لغایت دوازدهم تیرماه ✅ یازدهم تیرماه لغایت نوزدهم تیرماه علاقه مندان جهت شرکت در خادمی شهدا نام ونام خانوادگی نام پدر کدملی تاریخ تولد(روز، ماه، سال) شماره تماس ◀️ حداقل سن برای خادمی شهدا ۱۷ سال می باشد را در ایتا به شماره ۰۹۰۳۸۵۵۲۵۹۴ ارسال نمائید اولویت با کسانی است که زودتر ثبت نام نمایند. 🔻کمیته خادمین شهدا شهرستان اسلامشهر @khademinshohadaeslamshahr 🔻کمیته خادمین شهدا استان تهران @khademinostantehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر از منش این شهدا دور شدیم آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم معذرت از همه خوبان و همه همرزمان ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم ... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
شهادت بخواهید برای آنانکه، ماندن، جان به لبشان کرده💔... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
یادت‌باشد_قسمت‌بیست‌ودوم_1.mp3
1.23M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت بیست‌ودوم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
درعالم‌رویابہ‌شهیدگفتم‌چرابراۍ‌مادعانمۍ‌ کنیدڪه‌شهیدبشیم؟! شهیدگفت:مادعامیکنیم؛ براتون‌هم‌شهادت‌مینویسند ولۍ‌گناه‌میکنیدپاك‌میشہ... _ حاج‌حسین‌یڪتا🌿 @khademinostantehran
🥀مےشَوَدْ پِیڪَرِ مآهَـم ݩَرسَـد‌ْ دسـت‌ِکَسـے؟ @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌شصت نشستی کنارم، شادی کردی و انگشتر را دستم کردی. به زن داداشم گفتم: «آبجی اگه توهم اجازه بدی شوهرت بره سوریه، برات از این کارا میکنه!» خندید و گفت: «نه این چیزا رو میخوام، نه اجازه میدم بره سوریه!» ........ نگاهی به اطراف میکنم، چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت. درست است که برای ما گمنام اند، اما آنجا باهم دوستید و قهقهه مستانه می‌زنید. _ پانزده خرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره. یعنی فردا! _ می‌خوای بری؟ _ حتما! صبحونه ام میدن. _ مصطفی، بگو صبحانه را ما می‌دیم! _ واقعا میتونی؟ _ آره، برو عدس بگیر خیس کنم تا فردا می‌پزم می‌بریم! صبح بود که گفتم، اما عدس را ساعت ۱ بعد از ظهر که از مسجد آمدی گرفتی. _ میخواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه! _از آقا رحمان گرفتم. با این بدبختی مغازه اش رو راه انداخته به امید منو تو. از تهرون که نمیان ازش بخرن. من و تو باید بخریم! _چون به امید منو تو کسب و کار میکنه باید عدس ناپز بخریم؟ _بزار دوساعت بیشتر بجوشه! در همین حال تلفن زنگ زد، دوستم بود: «میای بریم استخر؟» رو به تو کردم: «محمدعلی را نگه می‌داری من برم استخر؟» _بله، مخصوصا که کم ورزش میکنی و استخون درد داری! _پس نگهش می‌داری ؟ _برو استخر، ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت! _پس پنج کیلو عدس دستت رو میبوسه، پاکش کن! _باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدس هارا پاک کرده بودی و نصف دیگر آنجا بود. _پس چرا پاک نکردی آقا مصطفی! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
🕊انسان در درونِ خودش زندانی است اما این زندانِ نفس را می‌توان آن همه وسعت بخشید که آسمان و زمین را در برگیرد ... |شهیدمرتضی‌آوینی| @khademinostantehran
❤️‍🩹| همان که چشمایش را در طلاییه جاگذاشت که ما جا نمانیم و جا ماندیم و از همت و راهش تنها بزرگراهش را شناختیم. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
زمـٰانی که از "من" میگذری و پا روی "مینِ" دلت میگذاری آنگاه شھیـد می‌شوی.....! "از سیم خاردار نفست عبور کن" @khademinostantehran
یادت‌باشد‌_قسمت‌بیست‌وسوم_1.mp3
1.06M
🎧| کتاب صوتی |یادت باشد ... ✨زندگینامه شهید مدافع‌حرم "حمیدسیاهکالی‌مرادی" 📕| قسمت بیست‌وسوم ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌شصت‌و‌یک _ خسته شدم! _ باید خیس بشه، نمی‌پزه ها! شب که از مسجد آمدی گفتم: «قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!» _ هنوز زوده، بزار کمی استراحت کنم! محمدعلی رو گذاشتم بغلت. صندلی زیر پایم گذاشتم و قابلمه را به سختی آوردم پایین. عدس هارا ریختم و تا صبح مدام سر زدم، ناپز بود و نمی‌پخت. کلافه شده بودم، بیدارت کردم. _ آقا مصطفی دیرپزه و لعاب نمیده! _ اشکالی نداره، خورده میشه! صبح بلند شدی و لباس پوشیدی. _ کجا؟ _ گمان نمیکنم کسی خانمش را بیاره، خودم می‌رم! _ منم میام، اجازه نمیدم تنها بری ، جاهای خوب باید زنت رو هم ببری! _ پس آماده شو! فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامان اینا هم گفته بودم و قرار بود آنها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دوتا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم میگرفتند. دلم لرزید. _ این چه کاریه که میکنن! _ اشکالی نداره، بزار دلخوش باشن! _ دلم میلرزه، دوست ندارم اینجور کارا رو. انگار باور کردن که میخوای شهید شی. _ بیخیال سمیه! دیگر سمت من نمی آمدی و میرفتی سمت مزار ها. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran