✍ #خاطرات_افلاکیان
خداست که به وقت برکت میده
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.
داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت.
انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را
دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:
«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
🌷 #شهید_علیرضا_کریمی🌷
🖤@chamran🖤
✍ #خاطرات_افلاکیان
همیشه سبکبال
محمود کاوه در عملیاتها خیلی سبکبال حرکت میکرد. کوله پشتی و نارنجک بر نمیداشت و گاهی فقط اسلحه با دو خشاب همراهش بود و میگفت: با هر فشنگ یک نفر از دشمن رو باید هدف گرفت،چرا بیخود تیر میزنید،چرا بیخود رگبار میبندید، اصلا چرا چیزی رو که نمیبینید میزنید؟
حتی گاهی قمقمه آب هم برنمیداشت. در سرمای استخوانسوز کردستان زیر لباس فرم خودش لباسی نمیپوشید. میگفت جلوی تحرک سریع را میگیرد و از سرعت آدم کم میکند،خیلی چالاک و قوی بود. دائم ورزش میکرد و روزهای متمادی میتوانست باکمترین آب و غذا پیادهروی کند و بعد از آن هم، اصلا خستگی حالیش نمیشد. انرژی فوقالعادهای داشت.
✍ راوی: جواد نظامپور
🌷 #شهید_محمود_کاوه🌷
🖤@chamran🖤
✍ #خاطرات_افلاکیان
آخرين بارى كه به جبهه رفت احساس كردم به شهادت مى رسد. او با همه ما عكس انداخت.
به فرزندان من توجه بسيارى نشان مى داد.
در آخرين لحظه بر پيشانيم بوسه زد و گفت: "خواهرم، قول بده كه زينب وار راهم را ادامه بدهى،" گفتم: "اين وظيفه سنگينى است چنين چيزى از من نخواه ولى او گفت: اميد من به شماست، شما مى توانى صبر كنى، در خيابان جيغ و فرياد نكن.
من فقط از شما صبر و تحمل انتظار دارم."
او همواره به ما توصيه مى كرد به كم قانع باشيم و به دنبال تجملات و ماديات در زندگى نباشيم."
✍ راوی : خواهر شهید
#شهید_اکبر_منصوری
🖤@chamran🖤
✍ #خاطرات_افلاکیان
در بیمارستان کرمان درمان شهرستان کرمان در آخرین لحظات عمر شهید بزرگوار بودم که شهید نگاهش به اطراف بود و من به ایشان گفتم چیزی می خواهید فرمودند: خیر چون خیلی اصرار کردم گفتند من چیزهای را می بینم که شما نمی بینید من شروع به گریه و زاری کردم شهید با لبخند گفت: مقدار زیادی فرشته ها دور من حلقه زده اند که در همین گفت و گو بودیم که شهید به آسمان پرواز کرد و شهید شد یاد و خاطره اش گرامی باد.
🌷 #شهید_حسن_رضوانی🌷
✍ #راوی : همرزم شهید
🖤@chamram🖤
✍ #خاطرات_افلاکیان
روزي داخل سنگر نشسته بوديم و با بچه ها كه تقريباً 30 نفر بودند، مشغول صحبت و گفتگو بوديم. در همان لحظات يكي از بچه ها با صداي بلند گفت:« مار! مار!»
تمام بچه ها از سنگر بيرون آمدند و همين طور دنبال آن راه افتادند و با سنگ به مار مي زدند.
حدود 50 متر از سنگر دور شده بوديم كه با صداي انفجار خمپاره 120، همگي روي زمين دراز كشيديم. در كمال تعجب؛ سنگر منهدم شده بود.
خداوند اراده كرده بود كه به وسيله اين مار جان 30 نفر از بچه ها نجات يابد.
به راستي هر آنچه خدا خواهد،همان خواهد شد .
🖤@chamran🖤