#داستانک 👈شهدایی
یکبار حسین خاطرهای را از عبادتهایش برایم تعریف کرد. میگفت:
«تصمیم قاطع گرفته بودم که از گناه دوری کنم و معصومانه زندگی کنم. چند قرص نان گرفتم و گذاشتم توی سبد دوچرخه و راه افتادم سمت زمینهای سبیلی(منطقهای حاصلخیز در شمال دزفول و در شرق رودخانه دز).
🌎زمینها مملو بود از گندم. کنار یکی از مزارع گندم، سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. ساعتها گذشت و من مشغول عبادت و مناجات و دعا بودم؛ تا اینکه وقت نماز ظهر شد.
نماز ظهر و عصر را خواندم و نشستم تا چند لقمه نان بخورم. لقمه اول را گذاشتم توی دهانم که تمام فکر و ذهنم متوجه یک سوال شد.
با خودم گفتم:
🔴 «حسین❗️اگه قرار باشه تو بری توی بیابان و فقط عبادت کنی و هیچ وسیله و ابزار گناهی دورت نباشه که فایدهای نداره❗️اگه #مردی، باید برید توی شهر و اونجا باشی و #گناه_نکنی. اینه که ارزش داره. نه اینکه بری یه جاییکه زمینه گناه هم فراهم نباشه❗️»
❇️حسین گفت: «وقتی به این مسئله خوب فکر🤔 کردم، دوباره سوار دوچرخه شدم و رکابزنان برگشتم خانه. برگشتم تا با اماره ترین نفس مبارزه کنم»
🔴با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔻
📍 ★᭄°ْ🇯🇴🇮🇳°ْ↯↓📍
https://eitaa.com/joinchat/1619787776Cf6cf6a931e
🔜@harame_khoda